#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_197
مادر با قامت خمیده از پشت چرخ خیاطی بلند شد و در حالی که لنگان لنگان راه میرفت گفت: هیوا بیا چایی دم کردم برای خودت بریز. اگرمیتونی یه شام هم سریع درست کن.
با بی حالی گفتم: باشه الان
به اتاق بابا سرکی کشیدم که مشغول نماز بود. همین که برگشتم صدایش از پشت سر بلند شد
_سلام . امشب زود اومدی.
با اشتیاق به طرفش برگشتم. این روزها کمتر حرف میزد. همین چند کلمه هم برای من غنیمت بود.
_سلام. قبول باشه آره کار کارگاه احتمالا تا دو سه روز دیگه تموم میشه.
سرش را جنباند و گفت: خیلی هم خوب. بعدش چیکار میکنید؟
در حالی که روسری را از روی سرم برمیداشتم گفتم: میریم خود عمارت. برای مرمت کارهای اونجا.
این بار در سکوت نگاهم کرد. نگاهی سنگین که نگرانی هم در آن موج میزد. با لبخند از اتاق بیرون رفتم. تلاش داشتم از نگرانیش بکاهم.
در بین خوردن چای بودم که مادر گفت: احتمالا ما اخر هفته میریم قمصر. چهارشنبه میریم که دو روزی اونجا باشیم.
_چه خبره مگه؟
_خبری نیست. خاله فهمیه ات تنهاست. مهران رفته مسافرت، از اون ور هم گفتم برای روحیه بابات یه کم فضاشو عوض کنیم بهتره.
هدیه در حالی که روی شکم دراز کشیده بود و مشغول درس خواندن بود، سرش را بالا آورد و گفت: وای منم میام. خیلی دلم تنگ شده.
_مامان من نمیتونم. اخر هفته باید کارم رو تحویل بدهم.
_باشه اتفاقا تو فکر تو و هانیه بودم. پیش هم باشید بهتره.
دو روزی میشد که مشغول تمام کردن اُرُسی بودم. آن هم به تنهایی. گاهی حسین پاورچین پاورچین به اتاق می آمد و با هم حرف میزدیم. دست به اُرُسی می کشید و رنگ شیشه ها را یادش می دادم. با چه ذوقی تلاش میکرد رنگ ها را یاد بگیرد.
این پسر امید و انرژی را به من برمیگرداند. در این دو روز حسام الدین حتی یک بار هم برای سرکشی به کارگاه نیامد.
از دم در، بدون آن که داخل بیاید حسین را برمیداشت و بیرون میرفت.
از گلابتون شنیدم دیبا و فروغ الزمان برای مراسم ختمِ یکی از فامیل هایشان راهی تهران بودند.
روز آخر تحویل کار بود. امروز سیدهاشم می آمد. از آن جایی که مادر و پدر میخواستند به قمصر بروند برای کمک کردن به آن ها و بردن پدر به پایین همراهیشان کردم. هانیه گفته بود شهاب کمی ناخوش است همراه من به عمارت آمد.
برای همین کمی دیرتر از همیشه به عمارت رسیدم.
از سرکوچه تا دم عمارت تقریبا دویدم.
هانیه با قدم های بلند خودش را به من میرساند و میگفت: هیوا چته؟ چه عجله ای داری؟
نفس نفس میزدم.
_اگه به اذون بخوره سیدهاشم میره.
لای در باز بود. با عجله وارد حیاط شدم.
قدم هایم را تند کردم و از قسمت سمت چپ حوض به طرف پاگرد ایوان رفتم. هانیه به طرف ورودی عمارت رفت.
به محض بالا رفتن از پله ها صدای حسام الدین و سیدهاشم توجهم را جلب کرد. خواستم نفسی تازه کنم و بعد وارد کارگاه شوم .
نزدیک سه دری کارگاه ایستادم. نفس نفس میزدم.
در نیمه باز بود.
همین که میخواستم در را باز کنم صدای حسام الدین نفسم را بند آورد
_آ سید نفهمیدم کی و چطوری. چشم باز کردم دیدم دلم از دست رفته. دست خودم نبود. به بزرگی خودش قسم. خیلی جلوشو گرفتم اما ... نشد سید. نشد.
سیدهاشم بود که در جوابش گفت: مبارک باشه جوون، سرت رو بالا بگیر. عاشق شدن که خجالت نداره. تازه داری آدم میشی.
آنکس را که نبوَد عشق یار/ بهر او پالان و افساری بیار!
_ آسید شرمنده ام از روی شما. بعد این همه مدت شاگردی این جوری جلوتون گستاخانه ... اگرچه شما خودت ندیده همه ی منو از بری.
_خجالت نداره . پس حال این روزهات به خاطر اینه.
ببین جووون! باید مجنون باشی تا بتونی این مسیر سخت رو تحمل کنی. وگرنه اسم خودتو عاشق نذار
_میدونم سید اما ...
دیگر نخواستم بشنوم. نفسم در سینه حبس شد. انگار مرا از اوج آسمان به زمین پرت کرده بودند. راه رفته را برگشتم و پایین پله ها ایستادم . به دیوار تکیه دادم. از چیزی که از آن میترسیدم به سرم آمد.
حدسش را میزدم. زهرا سادات!
چقدر من ابله بودم و خیال خام برای خودم می بافتم. کلاف خیال شکل نگرفته ام را باید باز میکردم. رشته به رشته. نخ به نخ. همه را . باید میرفتم. کوله بار دلم را باید برمیداشتم و از دل این عمارت بیرون میزدم.
چندبار پی در پی نفس عمیق کشیدم. اما بغضی گلوگیر میان حلق و غمی جانسوز میان سینه ام سنگینی میکرد. کاش جای خلوتی بود تا میتوانستم خودم را خالی کنم.
لبم را به دندان گرفتم و با خود گفتم: قوی باش دختر ...قوی باش!
دستانم را مشت کردم و با بازدمی عمیق از کنار سد بزرگ خیالم گذشتم.
👇👇👇