#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_198
پله ها را بالا رفتم و در آستانه ی درِ کارگاه ایستادم.
نمی دانم چرا پاهایم می لرزید. من خودم را شکست دیده میدیدم؟ اینجا من بودم.
منِ شکست خورده در آستانه ی در کارگاه حسام الدین ضیایی ایستاده بود.
چگونه به او میگفتم قدمَت را محکم و با صلابت بردار، در حالی که از درون سوریه ای آوار شده بودم.
بالاخره این جدال نفس گیر تمام شد و اراده ای که نمیدانم از کجا بود دستم را جلو برد و تقه ای به در زد.
سر به زیر با قدم هایی لرزان وارد کارگاه شدم.
نفهمیدم چگونه سلام کردم. صدایم از ته چاه بیرون می آمد یا شاید از میان دریای عمیقی که در حال غرق شدن بودم، سرم را بالا آوردم و با صدایی همچون غریقی بی دست و پا برای ادای سلام لب گشودم.
کاش او اینجا نبود. خدا می داند توان چشم در چشم شدنش را نداشتم.
فقط سایه یا هاله ای از او را میدیدم. نمی دانم اصلا جواب سلامم را داد یا نه. سید هاشم با خوش رویی بلند شد و جلویم ایستاد.
_سلام دخترم. خب الحمدلله این کار هم تمام شد. فقط روشو تمیزش کنید و بین درزها هم این رو بزنید تا باز نشه.
به روی میز اشاره کرد .
اما هیچ رقمه دستم جلو نمیرفت که کاری کنم.
خودش دست به کار شد.
آب دهانم را قورت دادم بدون آن که سرم را بچرخانم از شبحی که با فاصله ایستاده بود با لحنی سرد پرسیدم.
_ببخشید حسین عمل شد؟
و او خیلی کوتاه جواب داد
_بله
کمی مکث کرد. درحالی که نگاه من به سیدهاشم بود و تمیز کردن پنجره ی چوبی ادامه داد:
_الحمدلله مادربزرگش هم پیدا شد. قراره بره پیش مادربزرگش.
کنجکاو بودم چطور مادربزرگش به همین راحتی قبول کرده اما ابا داشتم بپرسم. انگار چیزی در درونم میگفت نپرس، نگاه نکن، نرو ، از او دور شو. بیش از این خودت را کوچک نکن.
کار تمام شده بود. و نزدیک غروب بود که سید هاشم رفت. همین که میخواستم از عمارت بیرون بیایم هانیه را در حیاط دیدم. که دوان دوان به طرفم می آمد.
_هیوا ...هیوا شهاب اصلا حالش خوب نیست.
_چیه چی شده؟
_سرماخورده خیلی حالش بده. همش تو تب داره میسوزه.
_مگه دکتر نرفته؟
_چرا بابا دکتر بوده، ولی اصلا حال خوبی نداره. مامانش اینا هم که رفتن تهرون. باید پیشش بمونم، تو چی کار میکنی؟
_چی کار میتونم کنم؟ میرم خونه دیگه
دور و بر را نگاه کرد و گفت: تنها؟ آخه مامان ...
دست روی شانه اش گذاشتم.
_نگران من نباش. برای تبش هم پاشویه اش کن. به گلابتون هم بگو براش سوپ درست کنه.
در همان موقع پریا از پله های ورودی عمارت پایین آمد، درحالی که پانچو زمستانی صورتی رنگی به تن داشت. نگاه کوتاهی به ما انداخت و به مطرف مطبخ رفت.
_گلابتون ...گلابتون
صدایش را از این جا می شنیدم که میگفت: برای شهاب سوپ درست کن، سرماخورده اگر جوشنده ای هم میدونی براش خوبه بهش بده
هوا رو به تاریکی میرفت که از مأذنه های مسجد محل گلبانگ اذان بلند شد.
حسام الدین را دیدم که از پله های ایوان پایین می امد در حالی که در آن سرما کتش را روی دستش انداخته بود و آستین بلوزش را بالا میزد.
دست هانیه را گرفتم و گفتم: هانیه تو بمون...مراقب خودت باش. به مامان هم یه خبر بده. من میرم خداحافظ
مجالی برای حرف زدن به او ندادم. قدم هایم را تند کردم و از عمارت بیرون رفتم. باید دلم را هم برمیداشتم و میرفتم.
تا رسیدن به خانه صدبار آن صحنه را در ذهنم تکرار کردم. با خود توجیه می آوردم که :
از کجا معلوم اصلا زهرا سادات باشد. و این خودم بودم که جوابش را میدادم.
هیچ کس جز زهرا سادات نبود. او پدرش بود و به پدرش میگفت. ندیدی گفت : از شما خجالت میکشم.
وقتی به خانه رسیدم در خلوت و سکوت گوشه ای نشستم و برای دل از دست رفته ام اشک ریختم.
کمی که گذشت از جایم بلند شدم. وضو گرفتم و نماز خواندم. از خدا طلب فراموشی کردم. به زینب زنگ زدم اما او با داییش به روستا رفته بود.
چند دقیقه ای نگذشته بود که هانیه زنگ زد.
_هیوا من دارم با حاج حسام میام خونه وسایلم رو بردارم تو هم آماده شو لباس برای خودت بردار
ناخوداگاه صدایم بالا رفت.
_چی؟ من چرا آماده شم. من که گفتم به زینب میگم که بیاد...
نتوانستم ادامه ی حرفم را بگویم. زینب نبود اما برای آن که از این حال نجات یابم گفتم: نیازی نیست من بیام.
هانیه صدایش را آهسته تر کرد و با مراعات گفت: هیوا به زینب زنگ زدی؟ حاج حسام میگه نیستن میخواستن برن روستاشون.
خدای من! او این ها را از کجا می دانست. از همه جا خبر داشت. این مرد همه ی راه ها را جلوی من بسته و مرا در بن بست قرار میداد.
چرا دست از سرم بر نمیداری حسام الدین ضیایی!؟
هانیه که سکوتم را دید گفت: به مامان هم زنگ زدم قبول کرد گفت کنار هم باشید بهتره.
👇👇👇