💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
#داری_ازدست_میری_دلم12
_من نمیتونم ریحان بفهم! چی رو تموم کنم ؟ چی رو ول کنم؟ داری از تموم زندگیم حرف میزنی..
_من... من رو ول کن ، من رو تموم کن... من نمیتونم نمیتونم...
نگام کرد..مات شد ...به ماشین تکیه داد...پاهاش سست شد...
نشست ......اینقدر نشست و به خورشید خیره شد تا کامل غروب کرد
بعد گفت برگردیم؛ سوار شدیم ، برگشتیم.
احساس سبکی میکردم ...اما یه لحظه گفتم بابام و مامانم و چیکار کنم..اگه بفهمن حتما دعوام میکنن..
خواستم پیاده شم گفتم :
_سعید..
هیچی نگفت..
گفتم :یه خواهش ازت دارم..من رو فراموش کن...
اشکاش سرازیر شد ...
_ اگه ناراحت نمیشی به همه بگیم تصمیم تو این بوده..
سرش رو چرخوند و نگام کرد چشماش سرخ شده بود ...گفت: از فراموش کردنت سخت تر نیست..
خدا حافظی کردم
پیاده شدم در رو بستم اون انگار باورش نمی شد انگار شوکه بود شایدم نمیخواست جلو رفتنم رو بگیره...شبیه سیل زده ای بود که از رویه یه تپه نشسته و به ویران شدن خونش نگاه میکنه و هیچ کاری هم برای نجات خونش نمیتونه بکنه جز نگاه آخر ..
سرم رو برنگردوندم در حیاط رو با کیلید باز کردم رفتم داخل در رو بستم منتظر شدم صدای ماشین ش رو بشنوم ؛ تا چند دقیقه حرکت نکرد نمیدونم چقدر طول کشید تا راه افتاد اما رفت..
فکر کردم برنده شدم ،فکر کردم دیگه راحت شدم، فکر میکردم دیگه میتونم یه آینده خوب برای خودم درست کنم..
خیلی راحت به زندگی روز مره ام ادامه دادم یک هفته بعد خاله زنگ زد و کلی معذرت خواهی کرد و ابراز شرمندگی گفت:
نمیدونم چی شده خواهر بخدا سعید یهو عوض شده میگه پشیمون شده نمیدونم کدوم خدا نشناسی گولش زده و....
مامانم اینقدر ناراحت شد و کلی گلایه کرد ، بابام فهمید به سعید بیچاره زنگ زد و کلی بد وبی راه گفت که با آبروی دختر ما بازی کردی...
.
ادامہ دارد
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃