💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
#داری_ازدست_میری_دلم24
حاج آقا اگه ممکنه خودتون با پدر و مادرم صحبت کنید..
_از اونجایی که من خونواده شما رو میشناسم فکر نکنم با وصلت با طلبه مشکلی داشته باشن
اگر هم بخاطر اون مورد شبهه ای دارن میتونن از خود آقا داماد بپرسن.
قلبم یه جوری شد با شنیدن کلمه داماد..
عرض چند ثانیه ذهنم تا کجاها که نرفت ..
خداحافظی کردم.
رو تختم دراز کشیدم و رویا پردازی کردم ، اینقدر که نفهمیدم چشام کی بسته شد . با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم پاشدم و نماز خوندم بعد از نماز سرم رو به سجده گذاشتم و از خدا خواستم درستش کنه کمک کنه تا مامان اینا راضی باشن .
اینقدر سجدم طولانی شد که خوابم گرفت ، پای سجاده خوابم برد .
با صدای زنگ آیفون از خواب پریدم ، مامان از خرید برگشته بود و کیلید رو یادش رفته بود با خودش ببره ، در رو باز کردم..
سلام مامان صبح بخیر
_سلام عزیزم، ظهر شما بخیر،
ساعت چنده مگه؟
_ظهر شده دختر امشب مهمون دعوت کردم کلی کار داریم، امروز دختر خوبی باش و کمکم کن.
کیا رو دعوت کردین؟
_خاله ها و دایی محمود ، دایی رضات هم که رفتن کیش نیستن.
_خالهها؟
_آره جانم خاله ها ، چیه نکنه باید کسب اجازه میکردم.؟
بهت گفته باشم قیافه میافه نگیریا خیلی خانوم و با ادب رفتار میکنی!
نگی میخوام برم هیئت میئت که باورم نمیشه این موقع خود حاج آقا هم نمیره هیئت!
اوقاتم تلخ شد ، من رو باش که امروز میخواستم درباره چه موضوعی با مادر حرف بزنم.
از بس دمق بودم حوصله هیچی رو نداشتم ،دلم میخواست لحظه ها اینقدر کش بیان که تا شب یکسال بگذره
نکنه سعید هم پاشه بیاد..
وای نه خدایاا.... هرچند میدونم که با دیدنش قلبم قلقلکش نمیاد ولی دوست ندارم با دیدنش یاد گذشته بیفتم...
از گذشتم خوشم نمیاد..
تو دل خودم گفتم از گذشتم نمیخوام به ایوب بگم ، دوست ندارم من رو اونجوری بشناسه ،
دوسدارم فکر کنه همیشه محجبه بودم ،
میترسم اگه بفهمه پشیمون بشه...
زودتراز اون چیزی که فکر کنم شب شد همه چی آماده بود منم تمیز و دوش گرفته روسریم رو بستم و چادر مجلسی پوشیدم ، شیک و مرتب
خدارو شکر سعید نیومد خاله هم یکم سر سنگین بود منم زیاد سمتش نمیرفتم.
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃