لبهاش رو روی هم فشار داد تا بغضش نترکه.
پیشونی امیر رو بوسید. طاقتش رو از دست داد و دستهاش رو دور گردن امیر قفل کرد. سرش رو روی سینهی امیر گذاشت.
_ مبارکت باشه امیرم
موهاش رو از روی صورتش کنار زد.
_ چته فینگیلی!!
نمیتونست تو چشمهای امیر نگاه کنه. امیر چونهاش رو گرفت و بالا آورد.
_ من رو نگاه کن
ناچار به چشمهای امیر نگاه کرد....
http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6
#رمان_مذهبی_همسرداری_عاشقانه
♥️♥️🌿🌿💞