eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
9.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
#ریحانہ قسم ✋به شعر "بلیغ" نِزارقَبّانے به عطــرروسرےِتو به سیــب🍏 لبنانے ڪشیدن تــــو به یڪ شعر ڪار حافظ هاستــ ڱـلمـ تو شاخه نباتے خودت نمیدانے‼️ #ریحانہ‌خدایے😍 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
♥️ ♦️گفتیم: در این سرد، با موتور چرا راه دور می روی می گفت: میرم هیاتی که پروره! نَفَس توی هیات باشه، یه چیز دیگه ست(: 🔸آقارسول می رفت هیات ، چیذر هم پر از شهیده، شاید منم مثل آقارسول عاقبت بخیر شدم و زیبا رفتم ... هم رفت، هم عاقبت بخیر شد، هم مثل آقارسول شد ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
‌‌• . به پهلوی شکسته‌ی‌ فاطمه زهرا "س" قسم‌تان میدهم که حجاب را ، حجاب را ، حجاب را رعایت کنید... • +وصیّت‌شہید‌حمیدرستمۍ .
داستان زندگی سلام، من ریحانه‌م. نمی‌دونم داستان زندگی منو چی می‌تونین صدا بزنین، شاید بشه گفت قصه‌ی یه زنی که اولش هیچ‌کسی براش دل نسوزوند، ولی آخرش خودِ عشق اومد و دق‌الباب کرد. من بیست و دو سالم بود که حمید اومد خواستگاریم. نه که خودش دلش بخواد، نه! مامانش گیر داده بود که "این دختر خوبه، نجیبه، واسه زندگی ساخته‌س". خودش اصلاً رغبت نداشت. از همون جلسه‌ی اولم معلوم بود. نه نگام می‌کرد، نه حرف خاصی می‌زد. فقط نشسته بود اونجا، انگار مجبوری آورده بودنش. من اما... من یه حس عجیبی داشتم، نه عاشق، ولی یه چیزی ته دلم می‌گفت این مرد با همه‌ی سردیش، یه دل داره که شاید یه روزی واسه‌م بتپه. ازدواج کردیم. روزای اول... وای، اصلاً نمی‌خوام یادم بیاد. باهام مثل غریبه‌ها رفتار می‌کرد. حتی صدامو که می‌کرد، تهش یه سردی بود. نه محبت، نه نوازش، نه هیچ چیز زن و شوهری. من اما کوتاه نیومدم. نه از سر بی‌عرضگی، نه... از سر یه ایمونِ درونی. باور داشتم که این رابطه قراره یه روزی قشنگ بشه، باید می‌شد. روزای سختی گذروندم. گریه‌های شبونه‌م، خیره شدن به در، وقتی دیر می‌اومد و حتی نمی‌گفت کجاست، حرفای نیش‌دارش، سکوتاش، بی‌محلی‌هاش... اما بازم براش غذا می‌پختم، لباساشو می‌شستم، براش دعا می‌کردم. یه روز مریض شد. یه سرماخوردگی ساده بود، ولی اونقدر نازش کشیدم، اونقدر دور و برش چرخیدم که انگار یه بچه‌ست. نگاهش تغییر کرد اون روزا. شاید اولین بار بود که دید من فقط یه زن توی خونه‌ش نیستم، یه همراه‌م. کم‌کم حرف زدنش فرق کرد. صدامو با نرمی صدا می‌زد. شب که می‌رسید، دنبال بهونه‌ای می‌گشت باهام بشینه حرف بزنه. کم‌کم خنده‌ش برگشت. شوخی می‌کرد، از کارش می‌گفت، از دوستاش، از بچگیاش... یه شب گفت: "می‌دونی ریحانه، من اولش تو رو نمی‌خواستم، ولی حالا هرچی فکر می‌کنم، می‌بینم انگار خدا منو مجبور کرد عاشق بشم... به زور خودت!" حالا پنج ساله که با همه‌ی دل‌وجونش عاشقمه. هر روز صبح با بوسه بیدارم می‌کنه، هر شب بغلم می‌کنه، و من؟ من همون زنی‌ام که یه روزی فقط باور داشت، حالا با تموم قلبش عاشقه. اگه ازم بپرسین ارزششو داشت؟ می‌گم آره... چون ته همه‌ی اون اشک‌ها، یه عشق ناب قایم شده بود، که فقط منتظر یه کم صبر بود تا شکوفه بزنه. ادامه دارد...
از زبون — اوایل زندگی با حمید می‌دونی، اوایلش مثل دو تا غریبه تو یه خونه بودیم. یعنی خونه که چه عرض کنم، بیشتر شبیه خوابگاه بود برامون. اون سرش تو کارای خودش بود، منم تو فکر و خیال. صبح که می‌شد، می‌رفت سر کار، حتی خدافظی درست و حسابی نمی‌کرد. منم پشت پنجره وایمیستادم، رفتنشو نگاه می‌کردم، یه آهی می‌کشیدم که خودش اندازه یه کتاب غصه بود. یه چیز رو اما زود فهمیدم. حمید آدم بی‌منطقی نبود، فقط دلش باهام نبود. خب راستشم بخوای، تقصیریم نداشت. یه جورایی منو بهش تحمیل کرده بودن. مامانش هی می‌گفت: "ریحانه دختر خوبیه، قدرشو بدون." ولی اون فقط لبشو می‌گزید و چیزی نمی‌گفت. با همه‌ی اینا، من واسه خودم یه قانون گذاشته بودم: "باید کاری کنم ببینه من فقط یه هم‌خونه‌ی اجباری نیستم." صبح‌ها که می‌رفت، براش یه لیوان آب پرتقال تازه می‌ذاشتم رو میز. حتی اگه دست نزنه، حتی اگه برنداره، من باز می‌ذاشتم. شام‌ها غذاهای مورد علاقه‌شو درست می‌کردم، البته اول باید کشفشون می‌کردم! یواشکی از مامانش پرسیدم چی دوست داره، چی دوست نداره. یه بار گفت کتلت دوست داره. وای که چه ذوقی کردم! اون شب وقتی براش کتلت گذاشتم، یه لحظه مکث کرد. یه نگاه به غذا کرد، بعد به من، یه چیزی توی نگاهش برق زد. نگفت ولی من فهمیدم: "فهمیدم چی دوست داری حمید." راستش روز به روز، نگاهاش فرق می‌کرد. انگار کم‌کم داشت منو می‌دید. اولش فقط حضورمو حس می‌کرد، بعد صدای خنده‌هامو، بعد عطرم که تو خونه می‌پیچید. یه روز وقتی داشتم خونه رو طی می‌کشیدم، سرش از اتاق بیرون اومد، یه لحظه وایساد، خیره شد بهم، یه جور غریبی نگام کرد. انگار تازه داشت زیبایی‌هامو کشف می‌کرد. نه که ظاهر فقط، نه... یه زن وقتی عاشق باشه، قشنگی‌ش فقط تو صورتش نیست. تو دستاشه که با عشق خونه رو برق میندازه، تو چشم‌هاشه که برق امید داره، تو لبخندشه که با تمام سختیا میاد رو لب. حمید انگار اینا رو یواش‌یواش می‌فهمید. یه شب که بارون میومد، داشت خیس از سر کار میومد تو. رفتم جلو، حوله رو گرفتم جلوش. یهو نگام کرد، گفت: "ریحانه... دستت درد نکنه." همین یه جمله رو گفت، ولی برای من اندازه‌ی دنیا ارزش داشت. چون تا قبلش حتی تشکر خشک و خالی هم نمی‌کرد. از اون به بعد، نگاهش یه جور دیگه شد. مثلاً وقتی روسریم رو مرتب می‌کردم یا یه لبخند بی‌هوا رو لبم می‌نشست، می‌دیدمش که دزدکی نگاه می‌کنه. یه شب داشت فیلم می‌دید، خوابش برد. رفتم آروم پتو روش کشیدم. چشم‌هاشو باز کرد، گفت: "تو چرا اینقدر خوبی ریحانه؟" لبخند زدم، هیچی نگفتم، ولی ته دلم غوغا شد. کم‌کم حس کردم، داره عاشقم میشه، نه یه عاشقِ عجول، یه عاشق که یواش یواش میفهمه چی داره، و همین برام شیرین‌تر بود. چون میدونستم عشقی که آروم بجوشه، عمیق‌تر میشه. --- ادامه دارد...