eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.8هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره‌_سفرمن‌به‌آن‌سوی‌اقیانوس 💚نکته :بعضی از دوستان اصرار دا
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 1⃣1⃣ دوماهی صیغه محرمیت خونده بودیم و علی آقا هر از گاهی از قم به شیراز میومد .براش سخت بود دوری و این از حرف زدنای پشت تلفن مشخص بود. یه روز وقتی از قم اومده بود بعد از این که براش چایی بردم و نشستم .(اینهم بگم که من جلو علی آقا تا مدتی که عقد دائم نکرده بودیم نسبتا لباس پوشیده میپوشیدم ) تا دوهفته که روسری و کت ودامن میپوشیدم .که این خودش خیلی محاسن داشت. نمی خواستم نه من اذیت بشم و نه اون .بخصوص که فاصله بینمون میفتاد. من باید خودمو برای یه زندگی خیلی سخت و دشوار طلبگی آماده می کردم. اگرچه وضعیت مالی خانواده علی بد نبود و ارث کمی بهش رسیده بود اما هنوز درگیری زیاد داشتن. برادرش نقطه مقابلش بود. کسی که کل افکار و سیستم زندگیش با علی فرق داشت. ایران زندگی کرده بود و همین جا هم زن گرفته بود. به پیشنهاد علی تصمیم گرفتیم عقد و عروسی مون باهم برگزار بشه. یه روز بهم گفت:من حقیقتا این دوری برام سخت میگذره و دوست دارم هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون . احساس میکنم هرچ ازت دورباشم از رحمت و مهربانی خدا دورم. یه جورایی با حرفاش منو شرمنده خودش میکرد. اون قدر منو بزرگ میدید و در مورد حرفهایی میزد که باور نمیکردم. گاهی از شدت این محبت بعد از نماز گریه میکردم و میگفتم خدایا این آدم همسر منه این قدر مهربونه پس تو دیگه کی هستی؟ گاهی دستم رو یواشکی می بوسید و منم که میخواستم دستشو ببوسم نمیگذاشت .خیلی شرمنده میشدم. مسابقه گذاشته بودیم توی بوسیدن دست . همیشه هم اون برنده میشد. اما یه بار همون موقع که داشتیم وسایل جهیزیه مون رو میبردیم قم. از بس خسته شده بود توی خونمون روی موکت دراز کشیده بود و دستشو روی چشماش گذاشته بود. خم شدم و آروم و خیلی سریع انگشتای پاشو گرفتم و روی پاشو بوسیدم . مثل برق گرفته ها بلند شد و نشست. گفت: چرا منو شرمنده خودت میکنی؟ این چه کاریه ؟ وظیفه ی منه که این کارو انجام بدم. گفتم تو فکر کردی من کی ام ؟ منم یه آدم عادی ام مثل بقیه. لبخند زد و گفت: آره هستی ولی برای من فراتر از یه حوریه ی بهشتی هستی. به کمک مادر جهیزیه ای تهیه کرده بودیم .قرار بود مراسم عروسی که گرفتیم بعدش وسایل رو ببریم قم . مراسممون شیراز بود .خانواده علی و چندتا از اقوامشون هم اومده بودن. تو یه سالن معمولی یه مراسم ساده عروسی گرفتیم. مهریه ام هم مهرالسنه نوشتن . بعد از عروسی علی رفته بود تا خونه ای که برامون تهیه دیده بود رو از صاحبش بگیره. اجاره کرده بود .هنوز خودش پولی توی دستش نبود. مادرش و برادرش تهران زندگی میکردند. .... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 2⃣1⃣ زندگی ما شروع شده بود .برای همه اول زندگی شیرینی خاص خودش رو داره. نماز رو به جماعت پشت سرش می خوندم و گاهی بعد از نماز می گفتم برام روضه بخونه گفته بودم اگر بشه هر روز یا دوسه روزس یه بار یه روضه بخونه. اون قدر عاشق امام حسین بود که گاهی فکر میکردم تو روضه جون میده . یه بار به اصرار یکی از دوستاش ظهر عاشورا رفته بودیم جمکران و مراسم رو اونجا بودیم. مقتل خوانی داشتند به قدری گریه کرده بود که هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد. خانم دوست علی با من بود وقتی زنگ زد به شوهرش اون هم گفت که یه کم دیرتر بیاید. به من نگفتن مثل این که وسط مقتل خوانی از حال رفته بوده . اتفاقا وسط های مقتل نگرانش شده بودم.چون میدونستم هیچ وقت تحمل شنیدن روضه باز رو نداره. هنوز کربلا نرفته بودیم .هیچ وقت جرات نداشتم بگم علی کربلا میری یا نه؟ میدونستم نمیتونه ...طاقت نداره ...دلش خیلی رئوف بود. شدیدا رقیق القلب بود. هنوز خونمون گازش وصل نشده بود از کپسول استفاده می کردیم. یه روز شیلنگ کپسولمون خراب شده بود وقتی شعله رو روشن کردم شیلنگ آتیش گرفت. سریع با دستمال و اب خاموشش کردم. علی داشت تو اتاق قرآن میخوند. میدونستم حین خوندن قران دوست نداشت کسی مزاحمش بشه. رفتم از همسایه هم کپسول گرفتم و هم شیلنگ گاز و اومدم وصلش کردم که غذا درست کنم. وقتی از اتاق بیرون اومد بهش گفتم که اینجوری شده . ناراحت شد و گفت: تو چرا به من نگفتی؟نمیگی بلایی سرت بیاد گفتم:نمی خواستم مزاحمت بشم داشتی قرآن میخوندی. یادمه اون روز با حرف من اشکش در اومد . رفت تو اتاق و به بهونه خوندن قران کلی گریه کرد. زندگی ما هم مثل خیلی های دیگه فراز و نشیب زیاد داشت. سختی داشت.ناراحتی داشت. امتحان و بلا هم زیاد داشت. شاید یکی از ابتلائاتش بچه دار نشدنمون بود . خدا هیچ کس رو بدون مشکل قرار نمیده. هرکسی رو یه جوری امتحان میکنه. و ما رو هم این جوری ... ✅کپی و اشتراک گذاری حرامه. لطفا رعایت کنید. برای خوندن این داستان لینک رو بفرستید تا بقیه از همین جا بخونند✅ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره‌_سفرمن‌به‌آن‌سوی‌اقیانوس #زندگی‌زهراوعلی‌درایران 2⃣1⃣
. 🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 3⃣1⃣ تصمیم گرفتیم دکتر بریم و بعد از کلی آزمایش و تشخیص گفتند هر دونفرتون هیچ مشکلی ندارید. اما برام جای سوال داشت که اگر مشکلی نداریم پس چرا بچه دار نمیشیم. دیگه یکی از دکتر ها برای این که مثلا چیزی گفته باشه گفت احتمالا مشکل از همسرتون هست. اما مجددا وقتی مراجعه کردیم و علی کلی ازمایش داد و حتی دارو مصرف کرد گفتند نه اون هم مشکلی نداره به توصیه ی بعضی دوستان سراغ طب قدیم رفتیم. هرچی توصیه میکردن و انجام دادیم از اصلاح تغذیه گرفته تا داروهای گیاهی ...اما فایده نداشت علی می گفت باید حکمتی داشته باشه . واسه همین توکل کردیم و به خدا سپردیم. گاهی با برادرشوهرم به مشکل برمیخوردیم اما سعی می کردم تو کار خانوادگی اونها هیچ دخالتی نکنم. مادرشوهرم مریض بود و نسبت به غر غر هاش و البته گاهی حرف های سنگینی که میزد ناراحت میشدم اما علی میومد و میگفت تو منو ببخش به جای مادرم. میبینی ضعف اعصاب داره به دیده یه بیمار بهش نگاه میکردم و همین باعث شده بود حرف هاشو جدی نگیرم. اول سخت بود ولی با تمرین تونستم کمی کوتاه بیام. البته اینم بگم مادرشوهرم به زندگی ما کاری نداشت. شاید چون طعم زندگی در خارج رو چشیده بود . چون اون جا کسی کاری به زندگی بچه اش نداره. یعنی در واقع حق ندارن کاری داشته باشن. سعی می کردم با درس خوندن و کتاب و البته کلاسِ ورزش سرمو گرم کنم تا کمتر فکر بچه سراغم بیاد. بعضی وقت ها می نشستم با خودم کلی فکر می کردم که چه گره ای تو زندگیمون هست. به توصیه ی یکی از اساتید حتی والدینمون رو هم قسم دادیم که حلالمون کنن اگر از دست ما ناراحت هستند و از ته دل برامون دعا کنند. آخه یکی از اساتید میگفت بعضی وقت ها گره های زندگی از نارضایتی پدر و مادر هست. تا دلشون رو بدست نیارید کارتون جلو نمیره و اصلا ثمری نداره. برام سخت بود ، کلی دعا می کردم .خیلی دوست داشتم حداقل بفهمم اشکال کار کجاست؟ وعلت این ماجرا چیه؟ چون اگر خودمون مشکل داشتیم یا بیمار بودیم بهرحال یه دلیلی بود اما وقتی هیچ دلیلی پیدا نمیشد عجیب بود. خانم های فامیل و مادربزرگم میگفتن بیا برو پیش دعاکن . من از این چیزها خوشم نمیومد.علی هم صد درصد مخالف بود. یه روز وقتی رفته بودم خونه مادرم دیدم مهمون دارن مادربزرگم با یه خانمی که سیده بودند اونجا مهمون بودن. بعدا فهمیدم بخاطر من آوردنش. همینجوری که صحبت میشد مادربزرگم به اون خانم گفت نوه ی من هم جندساله ازدواج کرده ولی بچه دار نمیشه . اون خانم یه کم فکر کرد و گفت : شما زندگیتون تو چشم هست. بعضی وقت ها علت بعضی چیزها چشم زخم هست. همین خارج رفتن و بعد عشق و علاقه ای که بین تو و شوهرت هست باعث میشه بعضی ها حسادت کنند . مجددا گفت : اصلا گاهی خود آدم خودشو چشم میزنه .زندگیشو... من قبول داشتم چون هم روایت داریم و هم ایه قران بوده اما خب خیلی جدی نمیگرفتم. مادربزرگم گفت اگر دعایی داره بهش بده گفتم نمیخوام. دعایی بالاتر از قرآن نیست.مرتبا چهار قل و آیت الکرسی میخونم اون خانم هم گفت همیشه قرآن ڪنار خودت داشته باش. به خودت آویزون کن . به توصیه ی یکی از اساتید توی خونه اذان رو بلند میخوندیم و مرتبا اسپند دود می کردیم. ... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 4⃣1⃣ علی خیلی ریلکس بود. میگفت اگر خدا بخواد بچه بده میده و در ندادنش هم حکمتی هست . اما میدونستم توی سجده نمازش و حتی قنوت نمازش این ایه رو میخوند رَبِّ هَبْ لِی مِن لَّدُنْكَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّكَ سَمِیعُ الدُّعَاء رَبِّ لَا تَذَرْنِی فَرْدًا وَ أَنتَ خَیْرُ الْوَارِثِینَ». علی آقا می گفت : زهرا جان هر زندگی یه سختی داره. الان من و تو دو تا آدمی که زندگی خوبی داریم و با هم سازش داریم ، عاشق همیم خدا نمیخواد به همین سادگی رهامون کنه . اون گرفتارمون کرده تا به سمتش بریم. یکی ممکنه بچه داشته باشه ولی زن یا شوهرش باهاش بدرفتاری کنه، دوسش نداشته باشه، محبت عاطفی نبینه از جانب همسرش ،درگیر مشکلات مالیشون کنه . یکی همه چی بهش میده ، همه چی عالی اما دلش پی یکی دیگه است که دست نیافتنیه. اگر بگردی هیچ بشری روی این کره خاکی بدون مشکل نیست.همه یه جای زندگیشون می لنگه اصلا خود خدا فرمود "خلق الانسان فی کبد"... این ها همه آزمایش برای بندگی خداست. این که به سمت خودش بریم .عاشقش بشیم . من بعد از مدت ها آروم شده بودم. دیگه بهش فکر نمیکردم. به خودم میگفتم اگر خدا بخواد میده پس چرا خودمو اذیت کنم . کارهایی که علاقه داشتم رو انجام میدادم و زندگیمو میکردم. چند وقتی بعد یکی از دوستامو دیدم که بچه دار نمیشد و دیدم یه دختری بغلش هست. خیلی خوشحال شدم بهش تبریک گفتم. اولش هیچی نگفت اما دفعات بعدی آروم آروم بهم گفت که این بچه خودشون نیست. یه دختر رو تونستن به سرپرستی قبول کنن. این وسط جالب بود که خواهرشوهراش رو که میدیدم این قدر نسبت به این دختر علاقه نشون میدادند که نگو. با هم کمی صحبت کردیم . میگفت: اوایل شوهرم قبول نمیکرد و اتفاقا مشکل از همسرم بوده اما خب کم کم باهم صحبت کردیم و گفتم ثواب داره . و دختر هم بهتره و محرم شما میتونه بشه . مثل پسر نیست که سخت باشه. همسرم آدم مقیدی بود ،میگفت نمیدونم ریشه و خونش به کی بر میگرده .اصلا حلالزاده است یا نه؟ گفتم ما برای رضای خدا قدمی برمیداریم و یه بچه یتیم رو بزرگ میکنیم و دست محبت رو سرش میکشیم.مگه میشه خدا این کار مارو بی جواب بذاره خلاصه اینکه شوهرم قبول کرد . منم با علی صحبت کردم . علی میگفت عجله نکن. هنوز ده سال از ازدواجمون نگذشته .تو سال های بعدی وقت داریم. .... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره‌_سفرمن‌به‌آن‌سوی‌اقیانوس #زندگی‌زهراوعلی‌درایران 4⃣1⃣
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 1⃣5⃣ همینطور زندگی ما می گذشت و من سعی میکردم با درس خوندن خودم را مشغول کنم. گاهی حوزه رو رها میکردم و بعد دوباره میرفتم. علی تصمیم گرفته بود در کنار برنامه ی حوزه اش برای تبلیغ گاهی به خارج از کشور بره این وسط از من هم کمک خواست تا در کنارش بتونم بهش کمک کنم. یک سال بعد مجددا دوستم را دیدم و اون دخترش که بغلش نشسته بود. همین عاملی شد تا دوباره با علی صحبت کنم. بعد ازکلی صحبت کردن علی قبول کرد استخاره بزنیم .اما استخاره مون همینجوری نبود. من و علی سه روز روزه گرفتیم.سعی کردیم تو این سه روز واقعا خالص بشیم و دعا کنیم که اگر خیری در این هست که کسی رو به فرزندی قبول کنیم خدا همه چیز رو برامون فراهم کنه. قبلش با علی صحبت کرده بودم که اگر ما کسی رو به فرزندی قبول کردیم تا جایی که راه داره بهش نگیم که مادر و پدر اصلیش ما نیستیم اما بهش یاد بدیم که بدونه مادر اونی نیست که آدم رو به دنیا میاره بلکه اونی مادره که تو رو با تمام وجودش با عشق بزرگ میکنه و به پات سختی میکشه.تو اوج بیماری بالا سرته و حواسش به تو همیشه هست. باید مادر بودن رو به دخترمون یاد بدیم.نه صرفا کسی که فرزندی را به دنیا میاره. تو این سه روز سعی کردیم بیش تر وقتمون رو به دعا و عبادت و استغفار بگذرونیم.خیلی گریه کردم و از خدا خواستم هرچی خیرمون هست بهمون بده. بعد از سه روز برای استخاره پیش یکی از اساتید اخلاق رفتیم. (اینهم تو پرانتز بگم که پیش هر کسی استخاره نزنید ،فقط اساتید اخلاق و بزرگان، تا جایی که راه داره هم استخاره نزنید ) خیلی گریه کردم وقتی جواب استخاره اومد آروم شدم. تمام استرس هام از بین رفت. استخاره جوابش خیلی خوب بود. بعد از اقدام و ثبت نوبت برای بچه حدودا شاید هشت الی یکسال طول کشید و بعد خبر دادند که بیاید و دخترتون رو ببرید. لحظه های خوب و خاصی بود.خیلی خاص. همه با دیدن کوثر کوچولوی ما خوشحال شده بودند. یه دختر کوچولوی ناز و ظریف. میدونستم حتی اگر نطفه اش ناپاک هم باشه در خونه ای که لقمه حلال درش آورده شده قطعا خدا میتونه مسیر زندگیش رو عوض کنه. تنها امید من همین بود. که توکل کرده بودم به خودش تا پشت و پناه کوثر باشه. چند روزی از آوردن کوثر نگذشته بود که دیدم حالش بد میشه. صورتش گاهی از گریه کبود میشد.نگرانش شدیم. بابا میگفت باید قلبش رو چک کنید. پیش یکی از دوستاش رفتیم و با کلی آزمایش و بررسی مشخص شد .کوثر مشکلی قلبی شدیدی داره. وقتی شنیدم حالم خیلی بد شد. فقط گریه میکردم . ولی علی مرتب بهم میگفت زهرا اروم باش حتما حکمتی داره . ... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 1⃣6⃣ کوثر کوچولو تحت معالجه بود. زیر نظر دکتر در رفت و آمد بودیم. خیلی ضعیف تر از اونی که فکر میکردیم بود. مادر و بقیه بهم میگفتن برید بدیدش به بهزیستی ، اونها باید تعهد میدادند که بچه سالم بهتون تحویل بدهند. منم بهشون میگفتم:بیماری قلبی کوثر مشخص نبوده ، به مرور متوجه شدیم.اون ها هم احتمالا کاملا بی اطلاع بودند. مادر شوهرم و مادر خودم میگفتند بچه مریض چه فایده داره نگهش داشتید برید تحویلشون بدید ولی من دلم نمیومد. بچه گناه داشت و نیاز به مراقبت داشت. من از تمام وجودم براش مایه میذاشتم.میگفتن اگر عمل کنیم احتمال خطرش بسیار بسیار زیاد هست و باید بزرگ بشه تا بشه عملش کرد. مشکل قلبیش طوری شده بود که پمپاژ خون به مغزش به مشکل میخورد و روی سیستم مغزیش اثر گذاشته بود. یه شب تا صبح بالا سرش نشستم و گریه کردم و دعا خوندم .واقعا دلم نمیومد این بچه این طوری سختی بکشه دو سه روز بعد تو آشپزخونه بودم که متوجه شدم خوابش خیلی طولانی شده اومدم بالا سرش .دیدم صورتش کبوده ، هرچی تکونش دادم بیدار نشد. کوثر بیچاره دووم نیاورد. خدا نمیخواست این بچه سختی بکشه . اون روزها کارم فقط گریه بود حال روحیم خیلی بد بود. ولی آدم مجبوره به زندگی کردن.دو سه ماهی گذشت و من داشتم زندگیمو میکردم که متوجه شدم وضعیتم تغییر کرده. اکل باور نکردم ، بدون اینکه علی متوجه بشه رفتم و آزمایش دادم نتیجه آزمایش مثبت بود. باور نمی کردم .هیچکس باور نمیکرد به علی که گفتم ،اونهم باور نکرد ولی گفت از خدا دور نیست. مجددا برای اطمینان رفتم ازمایش و بعد سونوگرافی کاملا درست بود. ما صاحب اولاد شده بودیم. روزهای سختی پشت سر گذاشته بودیم میدونم که خدا بعد از هر سختی یه راحتی و دشواری به آدم ها هدیه میده. گاهی باخودم فکر میکنم شاید خدا میخواست مارو امتحان کنه که ایا حاضر هستیم این بچه مریض رو نگه داری کنیم یا نه و اینجوری امتحانمون کرد. شاید اگر علی نبود من هیچوقت دووم نمیاوردم. الان فاطمه ما یک سالشه . دعا میکنم همه ی اونهایی که صاحب فرزند نمیشن ، صاحب اولاد سالم بشن بحق محمد و آل محمد http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4