📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
سعی میکنم احساسم را در چهره منعکس نکنم. خونسرد بلند میشوم تا بروم به بالکن. گلویم خشکیده است. نگاه ارمیا را میبینم که دنبالم کشیده میشود.
صدای خندههای قاه قاه از داخل اتاق بلند میشود. صدای آریل را از پشت سرم میشنوم: دختر باهوش و زرنگی هستی. الانم اگه یکم از هوش سرشارت رو به کار بگیری میفهمیکه فرار کردنت فایده ای نداره!
لبم را میگزم از خشم و از ذهنم میگذرد اگر جلوتر آمد پرتش کنم پایین. به وضوح عرق کردهام. نباید بفهمد دستانم میلرزند. پشتم به آریل است اما میتوانم قیافه اش را تصور کنم.
صدای مردانه دیگری را میشنوم: ببخشید آریل جان، من با اریحا یه کار کوچولو دارم....
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912