🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#خاطره
«تو فقط بخند»
قسمت 1⃣
سرم را بالا میآورم ، یک لحظه بدنم داغ میکند و گر میگیرد . وای .
این اینجا چه میکند ؟ قلبم لحظهای آرام و قرار ندارد . حس بدی دارم . همیشه نگاهم را میدزدیدم تا این حال نشوم .
حالم خیلی خیلی بد است . آب دهانم را به زور قورت میدهم و سعی میکنم عادی برخورد کنم .
صدایم را صاف میکنم و با اعتماد به نفسی فوقالعاده میپرسم : ببخشید ، با حاج علی کار داشتم . نگاهش را از چشمانم میگیرد و میگوید : حاج علی شاکری ؟ میگویم : بله .
چشمان عسلیاش را به چشمانم میدوزد و میگوید : نیستن .
همین ؟
خیلی بیتفاوت است . بهم برمیخورد ، در دل میگویم : حوراء خانم ، چه انتظارات بیجایی داری ، اون تورو اصن آدم حساب نمیکنه .
سعی میکنم مثل خودش باشم : باشه ، ممنون .
و میروم و گوشهی مسجد مینشینم . از دست خودم عصبانی ام که چرا قلبم اینطور میشود ؟
حرصم میگیرد . فکری شیطانی سراغم میآید ، نکند عاشق شدهام ؟
وای نه . لاالهالاالله .
شانزده سال بیشتر نداشتم و این حالات برایم غیر عادی بود و تا حالا تجربه نکرده بودم .
نمیدانم چه حسی بود اما هر چه بود خیلی شیرین بود و هر گاه بهش فکر میکردم ، حس خوبی بهم دست داد .
یک لحظه دلم خواست بهش فکر کنم .
تصورش کردم : یک پسر حدودا 24 ساله بود . قدش تقریبا 1/85 بود . هیکل لاغری داشت اما چهارشانه . خیلی استخوانی نبود . سعی میکنم چهرهاش را تجسم کنم : پوست گندمی روشن ، ابروهای کشیدهی بور . با چشمانی درشت به رنگ آفتاب . موهایش لَخت بودند و به رنگ ابروهایش ، طلایی تیره که در نور به طلایی روشن میزدند . همیشهی خدا موهایش مرتب و مدروز بودند . برخلاف باطن مذهبی که داشت ظاهرش همیشه مثل غیرمذهبی ها بود . مثلا موهای لخت و تقریبا بلندش را طوری میزد که کنارهی سرش کوتاه بودند و بالای سرش بلند . ته ریش طلاییاش را هم همیشه مرتب میکرد .
به مغزم فشار میآورم تا یادم بیاید امروز چه پوشیده بود ؟ اگر اشتباه نکنم پیراهن سبز یشمی ، آستین هایش را تا روی ساعدش تا زده بود . با شلوار کتان مشکی که انگار برای خودش دوختهاند .
هیچ وقت لباس یا شلوارش گشاد نبود . همیشه لباس هایش چسبیده بودند به تنش .
_ حاج علی اومدن .
سکته کردم ، یک لحظه قلبم ایستاد . سر بلند کردم با فاصلهی دو متریام ایستاده بود و زل زده بود بهم .
نمیدانست با این نگاه ها خانه خرابم میکند .
هول کرده بودم ، با مِن و مِن گفتم : ممنون که اطلاع دادید ، الان میام . سرش را تکان داد و رفت .
بلند شدم و دستی به روسری و چادرم زدم و رفتم پیش حاجعلی .
یادم نمیرود تمام مدتی که من با حاجی حرف میزدم نگاهش روی ما ثابت بود .
❣تقصیر خود حضرت حق است که مستیم
طراحی چشم #عسلی ایدهی او بود ❣
#ادامه_دارد
ارسالی از دوست خوبم بنت الزهرا 🌸
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4