ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_شصتم از خدایم است که بمانم! مینشینم: نذر کرده بودم اگه برگردی دیگه نب
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شصت_ویکم
چرا نخوابیدی؟
پس متوجه آمدنم شده.
-خواب بابا رو دیدم؛ همون خوابی که همیشه میدیدم.
-منم خواب بابا رو دیدم، توی حرم امام رضا ع بود.
حامد نگاهی به درخت انگور می اندازد: اینم تا چند وقت دیگه غوره میده،
بعدم غوره هاش انگور میشه!
حامد، زیر درخت انگور، لب حوض فیروزه ای؛ چقدر شبیه پدر است؛ از
مسجد صدای اذان میآید.
آخرین بار و و اولین باری که به مشهد آمدم، اردوی المپیاد مدرسه بود و فقط
شانزده سال داشتم؛ آن سال فقط دلم میخواست از نزدیک حرم را ببینم، ببینم چه خبر است که همه آروزی زیارتش را دارند؟
و هنوز آنقدر کوچک بودم که جز
آیینه کاریها و چلچراغ ها و انعکاس نور در پیچ و تاب معرق و کاشی و آینه، چیزی ندیدم و جز زمزمه السلام علیک، چیزی نشنیدم.
اینبار اما، سفر مشهدمان شوقی مضاعف دارد؛ حاج مرتضی خواست مهمانمان
کند تا حامد کمی سرحال شود؛
البته کاملت مهمان هم نیستیم و هزینه ها را تقسیم کرده اند.
الان در هواپیما هستم؛ ساعت حدود 9شب است. وقتی در تاریکی شب، حرم
نورانی از پنجره های هواپیما پیدا میشود، باور میکنم تا دالارامم فاصله ای ندارم؛
همه گریه میکنند، از جمله خودم!
دل توی دلم نیست! از هواپیما که پیاده میشویم هوای مشهد به صورتم
میخورد؛ از همینجا بوی گلتب می آید، هوای اینجا چقدر شبیه کربلاست!
بقیه راه تا هتل را پرواز میکنم؛
جز دلارام نه کسی را میبینم و نه صدایی میشنوم:
#بجز_آن_یار_ندارم؛_به_کسی_کار_ندارم...
چمدانها را به هتل تحویل میدهیم و میرویم به سمت حرم. هتل در خیابان امام رضا ع است و پنج دقیقه ای تا حرم فاصله دارد.
همه ساکتند، همه حال مرا دارند.
به جلوی گیتها که میرسیم، مردها جدا میشوند؛ حامد فقط یک جمله میگوید:
قرارمون یه ساعت دیگه، باب الرضا.
وارد صحن میشویم. همه چیز بر خلاف خیابان بیرون، آرام است؛
هوا نه سرد است و نه گرم،
نسیمی ملایم میوزد. با همان حال منقلب اذن دخول میخوانم.
حواسم نیست که دوست ندارم جلوی عمه و راضیه خانم گریه کنم؛ چشمم از گنبد برداشته نمیشود،
با همان حالت به عمه میگویم:
میشه من تنهایی برم؟
-برو فقط زود بیای ها! گم نشی!
چشم!
التماس دعایی میگویم و راه میافتم؛ رفتن که نه، انگار در خلاء گام برمیدارم.
صحن ها را درست بلد نیستم،
چندبار گم میشوم و پرسان پرسان، مثل دیوانه ها خودم را میرسانم به صحن انقلاب.
از کفشداری 2وارد رواق میشوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور
است و نور و نور،
بوی گلاب می آید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به
آسمان میرود، صدای یکنواخت و مالیم.
#هوهوی_باد_نیست_که_پیچیده_در_رواق
#خیل_ملائکند_رضا_یا_رضا_کنند...
ضریح را که میبینم، تمام حرفهایی که آماده کرده بودم اشک میشود. زیرلب
سلام میدهم؛
جمله ای زیباتر از این به ذهنم نمیرسد: السلام علیک یا شمس الشموس و
انیس النفوس.
#آمده_ام_شاه_پناهم_بده...
وقتی صدای زنگ میآید، راضیه خانم میگوید: فکر کنم علیه!
با این حرفش میروم به اتاق تا چادر سرم کنم.
از صبح تا به حال، سعی کرده ام حال
دگرگونم را عادی نشان بدهم؛
اصلانمیفهمم اطرافم چه میگذرد، با خودم قرار گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛
یعنی زهرا نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن!
از صبح تاحالا که خبر شهادت محسن حججی را خوانده ام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دور نمیشود.
آخرین عکس و شاید افسون کننده ترین عکس دنیا.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکییا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•