غروب جمعه که میشود...
جگرم میسوزد از نبودنت ....
جمعه ها...
سراپا فریاد میشوم و با تمام دل و جانم صدایت میکنم...
یابن الحسن...
دیده از شدت فریاد بسته میشود، ذهن به شهر خیال میرود و میبیند لبخند دلبرت را....
لبخندی که از ان گل نرگس شکوفه میزند ...
میگویی جانم....
به خود می آیم...
چه خیالی...
هنوز یک پای ایمان من تق و لق است....
لنگ میزند.
هنوز این دل؛ دل نشده...💔
این دل هنوز بر تخت سلطنتش تکیه زده و در بهشت آرزوهایش گم شده...
و من نازکش این دل و آرزوهایشم...
شرمنده ام اقا
شرمنده که عبد حقیری چون من تو را صدا زد و توقع چه اجابت هایی را داشت...
شرمنده...
ارسالی کاربر عزیز
#ف_محمودی