eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت11 مراسم عزاداری در آن شب نیز به خو
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 صبح فردا خانم بزرگ دستور داد که بدری را به فلک ببندند و من که از پیدا شدن سکه هایم خوشحال بودم حالا با فهمیدن دلیل بدری برای این کارش و به خاطر تنبیهی که میشد و حتی به خاطر شنیدن صدای گریه های مظلومانه اش که سعی بر پنهان کردن آن داشت ،اینک عذاب وجدان شدیدی داشتم . پاها ی لاغر و نحیف بدری را به چوب بزرگی بسته بودند و دو نفر پاها را بلند کرده بودند و خانم بزرگ با ترکه ی چوبی آماده ی ضربه زدن به پاها ی بدری بود اما با اینحال بدری برای بخشیده شدن هیچ تلاش و التماسی نمیکرد . با چهارمین ترکه ای که به پای بدری برخورد کرد ،اشک از چشمانش جاری شد و من که عذاب وجدان به شدت بر گریبانم چنگ انداخته بود ،با شنیدن ناله ها و اشک های بدری خودم را به خانم بزرگ رساندم و از او خواستم که دست از تنبیه کردن این دختر بیچاره که از سر ناچاری این اشتباه را مرتکب شد ه بود ، بردارد خانم بزرگ که گویی خودش بیشتر از کنیزش عذاب میکشید ،بعد از زدن چند ترکه ی دیگر به پاها ی بدری ترکه را روی زمین انداخت و به اندرونی رفت . تمام افراد خانه ی ابوالفتح خان نظاره گر این تنبیه بودند و این موضوع باعث شرمساری بدری شده بود به بدری نزدیک شدم و خیلی زود پاها ی او را ازفلک جدا کردم و به او در بلند شدن کمک کردم وبا کمک کوکب او را به اندرونی کوچکمان بردم . او از اینکه میدید من جلوی بیشتر تنبیه شدنش را گرفته ام متعجب بود ولی با حال و روزی که داشت در اینباره حرفی نزد و همچنان سعی بر حفظ کردن غرور شکسته اش داشت کوکب را به مطبخ فرستاده بودم تا برای پاها ی متورم بدری مرهمی بیاورد و خودم تیز به سمت بقچه ی لباس هایم رفتم. در همان لحظه درچوبی اتاق باز شد و هیکل درشت پوران دخت نمایان شد ،او در حالی که پیاله ای در دست داشت وارد اندرونی شد و به سمت بدری رفت . من که اینک از جستجوی بقچه دست کشیده بودم، با تعجب به پوران و بدری نگاه میکردم و میدیدم که پوران با دستهای تپل و مهربانش از پیاله ،مرهم برمیداشت و به پاها ی متورم بدری که هنوز رد ترکه ها بر روی آنها به پر رنگی نمایان بود مرهم می گذاشت . خیلی سریع از بین البسه سکه هایی را که خانم بزرگ به من داده بود، برداشتم و به سمت بدری رفتم و سکه ها را به سمت او گرفتم به نظر میرسید که بدری شوکه شده بود چون اول نگاهی به پوران و پاها ی مرهم گذاشته شده اش کرد و بعد به سکه هایی که به سمتش گرفته شده بود نگاه کرد ولی از گرفتن سکه ها امتناع ورزید . با دیدن بهت و ناباوری بدری دهان باز کردم و گفتم :من به این سکه ها نیازی ندارم قطعا خواهر تو بیشتر از من نیازمند این سکه ها ست، این سکه ها را از طرف من به خواهرت بده و من را حلال کن . پوران دخت در حالی که دستهایش را که آغشته به مرهم شده بود با دامنش چین دار کوتاهش پاک میکرد به بدری گفت : از ننه ی من ناراحت نباش چون تو هم کار درستی نکرده بودی که بی اجازه سکه های اختر را برداشتی وننه مجبور بود که تو را به خاطر این کار تنبیه کند تا دیگر چنین چیزی در این خانه تکرار نشود . دست های بدری را در دست گرفتم و سکه ها را در دستهای لاغر و سبزه اش جای دادم ،صدای گریه ی خوشحالی توام با غم و اندوه بدری در آن اندرونی کوچک و کاه گلی، پیچیده بود وقتی به گریه های او فکر میکنم تنها دلیل گریه های او را خوشحالی میبینم شاید بدری از مهربانی وهمدردی من و پوران دخت نسبت به خودش خوشحال شده بود و دقیقا به یاد دارم که پس از آ از آن روز من و پوران دخت و بدری بیشتر از دیگران با هم مأنوس شدیم و بعد از آن برای هم تبدیل به دوستان خوبی شدیم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜‌ ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜