💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت15
از اوایل ماه محرم زمزمه هایی درباره ی ازدواج پوران دخت در گوشه و کنار خانه ی ابوالفتح خان به گوش میرسد و هر جا که کنیز ها اوقات فراغت پیدا میکردند و دور هم جمع میشدند اکثر صحبت های آنها حول محور ازدواج پوران دخت با نوه ی آمیرزا حسن خان اعتماد و الدوله که یکی از ثروتمندان این دوره محسوب میشد میچرخید .
تا آنجایی که من فهمیده بودم نوه ی آمیرزا حسن خان که ابوالفضل خان نام داشت قبلا ازدواج کرده بوده ولی از قضا و قدر روزگار بچه دار نشده بود و اکنون به پیشنهاد مادربزرگش تصمیم دارد که با بزرگان خاندان نام دار و معروف اعتماد الدوله برای خواستگاری دختر ابوالفتح خان به خانه ی او بیاید و از آن جایی که تا اربعین حسینی صبر کرده بودند قرار شده بود که آخر این هفته به خواستگاری بیایند.
از حرفها و پچ پچ هایی که شنیده میشد متوجه شده بودم که ابوالفتح خان از خوشحالی که بابت این خواستگاری دارد، سر از پا نمیشناسد ،در هر صورت این خوانواده بسیار معروف و سرشناس بودند و به نوعی در دربار نفوذ داشتند و این موضوع ابوالفتح خان را بسیار امیدوار کرده بود .
از حرف هایی که قبلا از زبان پوران دخت شنیده بودم این موضوع را به خوبی فهمیده بودم که ابوالفتح خان طمع این را داشت که با ازدواج پوران دخت جایگاه خودش را مرتفع تر و مستحکم تر کند و این امر با ازدواج پوران با ابالفضل خان مقدور میشد
با فکر به ابوالفتح خان به فکر آقا احمد میرزای خودم افتادم او هم مثل ابوالفتح خوان طمع داشتن دامادی پولدارتر از خودش را داشت و شباهت من و پوران دخت این بود که بر خلاف هم سن و سالهای خودمان ، هنوز ازدواج نکرده بودیم ولی پوران دخت همیشه خوش شانس تر از من بوده و هست
من بارها به پوران دخت و خانواده ای که داشت غبطه خورده بودم حتی به خاطر لباسهایی که میپوشید و به آنها ایراد میگرفت بارها به او غبطه خورده بودم و در دلم آرزو میکردم که ای کاش یکی از لباس های زیبا و دامن های ابریشمین او را داشتم
این روزها بیشتر از همیشه درک میکردم که ما آدم ها به خاطر چیزهایی که داریم خوشحال نیستیم بلکه به خاطر نداشته هایمان حسرت دیگری را میخوریم
پوران از بالا به همه چیز نگاه میکردو به چیز هایی که داشت قانع نبود و من حسرت داشته های پوران را میخوردم و از طرفی بدری بیچاره نیز گاهی حسرت داشته های من را میخورد
بدری یک کنیز زاده بود و تا آخر عمر باید به دیگران خدمت میکرد او آرزوی داشتن پدر و مادر من و حتی تمام داشته هایی که برای من بی ارزش شده بود را داشت و من در آرزوی داشتن زندگی چون زندگی پوران دخت بودم .
اما پوران خیلی خوش شانس بود چون او داشت به آرزویش میرسید چون با این ازدواج او به جایگاهی که میخواست و به همه ی آرزوهایش میرسید
********
در اخر هفته در خانه ی ابوالفتح خان غوغایی به پا بود و دستورات بود که پشت دستور صادر میشد و ما کنیزهای بیچاره نیز حتی فرصتی برای اجابت مزاج نمی یافتیم
خانم بزرگ برای پوران لباس هایی که آرزویش را داشت خریده بود و پوران حسابی سعی کرده بود ابروها و موهای پشت لبش را تیره کند تا سفیدی پوستش نمایان تر شود
همه ی ما کنیزها که به مطبخ رفت و آمد داشتیم چادر و چاقچوق پوشیده بودیم و چون مردها ی غریبه ها ی زیادی در حیاط رفت و آمد داشتند ،روبند نیز زده بودیم
بدری به من گفته بود که در روضه، خانم بزرگ پوران را به اندرونی فرا میخواند و در آنجا زن میرزا حسن خان اعتماد و الدوله و عروسش که مادر داماد میشود، سر و گیس پوران را بو میکنند و دندانهایش را میبینند و بعد از آن قرار میشود که در صورت موافقت داماد ، مردهای بزرگ خاندان اعتماد والدوله برای صحبت به منزل ابوالفتح خان بیایند
به حرفهایی که از بدری شنیده بودم فکر میکردم که صدایی مرا از فکر خارج کرد
این صدا، صدای کسی به غیر از غلام نوچه ی ابوالفتح خان نبود
به خاطر پوست بسیار سبزه ای که داشت و تقریبا رنگ آن به سیاهی نزدیک بود ، او را غلام سیاه میخواندند .
ابروها و سبیل کلفت غلام سیاه و همچنین چشمان ریز و حیله گر و چهره ی سیاه او باعث میشد تا دیگران از او حساب ببرند و شاید به همین دلیل بود که ابوالفتح خان غلام سیاه را همیشه با خود همراه میکرد و غلام سیاه ، نوچه و غلام حلقه به گوش ابوالفتح خان بود .
باید اعتراف کنم که همه ی کنیز ها و نوکرهای خانه ی ابوالفتح خان از جمله خود من ، از غلام میترسیدیم و به نوعی دستورات او را فرمایشات ابوالفتح خان میدانستیم و سریع اَوامر او را اجرا میکردیم
به سمت صدا برگشتم و برخلاف همیشه که چهره ی غلام جدی و عبوس بود اینبار خنده ی بلند و چندش آوری کرد و با اینکار او من متوجه شدم که برخلاف چهره ی سیاهش دندان های سپیدی دارد
نگاه متعجب من به صورت خندان غلام سیاه بود و او بعد از خندیدن با ق