ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت15 از اوایل ماه محرم زمزمه هایی درب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت16
حق با عذرا شبود چون یکی از مردان میهمان از اتاق بیرون آمده بود و درجستجوی مستراح بود
مرد صورت گندم گون و سبیل های بلندی داشت و وقتی من را دید آدرس مستراح را پرسید
در همان لحظه غلام سیاه از راه رسید و مستراح را به آن مرد نشان داد و با خشم به من گفت :به چه منظوری با این مرد غریبه هم کلام شدی ؟
از سوال غلام تعجب کردم و با خودم گفتم :اختر بخت تو را با ذغال نوشتند ببین کارت به کجا رسیده که باید به نوچه ی اربابت هم جواب پس بدهی
با صدای خشمگین غلام ترسیدم و دوباره در دل بر بخت بدم لعنت فرستادم
غلام با خشم و به حالت دستوری گفت که به اندرونی بروم و تا رفتن میهمانها از اندرونی خارج نشوم
من هم دلیل بیرون آمدنم از مطبخ را برای این نوچه ی بد دهان توضیح دادم و به شدت سرم را به عقب برگرداندم وراه اندرونی در پیش گرفتم ،در واقع با اینکار میخواستم به او بفهمانم که تا چه اندازه از او و دستوراتش منزجر هستم .
چندین زن که شامل ننه و ننه بزرگ و خاله و عمه و...داماد و عروس میشدند در اندرونی به گفت و شنود مشغول بودند و پوران که صورت سفیدش حالا حسابی گلگون شده بود سر به زیر و ساکت گوشه ای از اتاق نشسته بود و بساط چای و قلیـ ـان و شربت و شیرینی فراهم بود و من در اندرونی از میهمانان پذیرایی میکردم و در سکوت به صحبت هایی که بین آنها رد و بدل میشد گوش میدادم بعد از ساعتی عذرا طبق هایی از غذاو شربت به اندرونی آورد و من با کمک بدری طبق ها را روبروی میهمانان گذاشتیم وآنها بعد از خوردن پلویی که برایشان تهیه شده بود به خانه هایشان رفتند و به این صورت مراسم تمام شد اما اصل ماجرا که صحبت درباره ی مسایل مربوط به ازدواج بود از جمله مهریه و شیربها و تعیین روز عروسی در قسمت مردانه صورت گرفته بود
از فردای مراسم خواستگاری ،غلام را زیاد میدیدم ،از طرفی رفت و آمد های گاه و بیگاه غلام که به بهانه های مختلف با من هم کلام میشد و از طرف دیگر دستورات گاه و بی گاه او بود که مرا از همیشه خسته تر و کلافه تر کرده بود.
آن روزها با اینکه پوران را خوشحال میدیدم ولی بسیار از سرنوشت بی ثبات خود دلگیر بودم و غم و غصه ی فراوانی روی قلبم سنگینی میکرد و مدام به آینده ی نا مشخصی که در انتظارم بود فکر میکردم .
روز ها در پی هم میگذشت و چند روز بعد از مراسم خواستگاری و گذاشتن قول و قرار های ازدواج ،هدایایی از خانه ی داماد به وسیله ی چندین مجمع به منزل عروس فرستاده شده بود .
وسایل داخل مجمع ها عبارت از :یک انگشتر طلا برای پوران دخت که بسیار زیبا و سنگین بود و دو چادر و چاقچوق و روبند و دو پیراهن ابریشمی و یک تنبان و دو دامن چین دار زیبا و دو جفت نعلین و دو عدد پستان بند و زیر جامه و جوراب و یک کاسه ی نبات و دو کله قند وهمچنین مجمع هایی از میوه و شیرینی و برای پدر و مادر پوران دخت بود .
نیز هدایایی شامل تعدادی لباس که در مجمع های جدا از هم و بسته به فصول مختلف سال انتخاب شده بود و تمام این هدایا از طرف خانواده ی داماد به عروس و خانواده اش تقدیم شده بود .
به یاد دارم که در یکی از همان روزها خانم بزرگ و مادربزرگ ابوالفتح خان به همراه دو نفر از خانم های خانواده ی داماد برای خرید عروسی رفته بودند و به سلیقه ی خودشان و به خرج داماد برای پوران دخت ، آینه و شمعدان و البسه و لوازم سفره عقد و ...خریداری کرده بودند.
پوران گاهی با من درد و دل میکرد و از احساسات خود میگفت او درباره ی حال و روزش چنین میگفت که استرس زیادی دارد و به نوعی از ازدواج با ابوالفضل خان میترسد و هراس دارد که مبادا او نیز مانند زن اول ابوالفضل خان بچه اش نشود
اینطور به نظر میرسید که هزاران ترس و فکر منفی به قلب و ذهن او راه پیدا کرده بود ، با اینکه پوران از کارهایی که قبلا برای باز شدن بختش انجام داده بودند برای من تعریف کرده بود ولی حالا که بختش باز شده بود استرس و ترس عجیبی بر او چیره شده بود
پوران از کارهایی که خانم بزرگ و مادر ابوالفتح خان با کمک هم ، برای باز شدن بخت او انجام داده بودند برای من تعریف میکرد و از یادآوری آنها بسیار خوشحال بود گویی که با یاداوری نذر و نیازهای آنها برای چنین وصلتی احساس آرامش خاطر بیشتری میکرد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜