💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
☘﷽☘
#اختر
#قسمت2
❌خوشه ی ماه تموم نشده حال خانم صادقی خوب میشه ان شالله ادامه اشو میزنیم به زودی ❌
این چند روز را با فکر به هزاران رویای زیبا سپری کرده بودم تا اینکه بلاخره روز موعود فرا رسید.
ننه رباب آرامش نداشت و مثل تخمه ی بو داده به اینطرف و انطرف میپرید و بخچه و اسباب مرا میپیچیدو زیر لب دعا و ورد میخواند .
هر چند که چیز زیادی برای بردن نداشتم ولی ننه رباب برای من یک یَل و یک پیراهن گلدوزی شده و جوراب های کتان سفید وچارقد و روبند و حتی یک جفت نعلین نو در بخچه نهاده بود که من با دیدن آنها حسابی ذوق زده شده بودم
ننه که خوشحالی را در چشم های من دیده بود دستی به گیس های بافته شده ام کشید و گفت :مدتها بود که این البسه را برای تو در صندوقچه نگهداری کرده ام تا روز مبادا آنها را به تو بدهم.
اشک در چشمان ننه رباب حـ ـلقه بسته بود بیچاره ننه بعد از پانزده سال بزرگ کردن دخترش حالا داره پاره ی تنش را با هزار امید و آرزو راهی خانه ی سرکشیکچی شاه میکند
حالا میفهمم چرا این چند روز مدام به من غر غر میکرد و از من میخواست کارهای مطبخ و اندرونی را به تنهایی عهده دار بشوم
ننه میترسید که کارهایی که به من سپرده میشود را ناشیانه و به نادرستی انجام بدهم زیرا تنها امید اقا میرزا و ننه رباب به همین کنیزی من در خانه ی ابوالفتح خان بستگی داشت .
ننه در این روزها چندین بار به من گفته بود که از خدا میخواهد که سرنوشت ،بخت من را مثل بخت خودش سیاه ننوشته باشد
بیچاره ننه او برای من دعا میکرد که روزهای تلخی را که او تجربه کرده است، تجربه نکنم و من خوشحال بودم که زیر سایه ی دعاهای ننه رباب به خانه ی ابوالفتح خان میرفتم
با صدای فریاد آقا میرزا که اسم من را صدا میزد ننه رباب بخچه را به دستم داد و من را محکم درآغـ ـوش گرفت و گفت :اختر از من به تو نصیحت وقتی که به خانه ی ثروتمندان وارد میشوی سعی کن همیشه سر به زیر و دست و دل پاک باشی ممکن است که در آنجا چیزهایی ببینی که هرگزتا به حال آنها را ندیده ای و یا چیز هایی بشنوی که از شنیدن آنها متعجب شوی پس با چشم و دل پاک به خانه ی ابوالفتح خان برو و با پای راست وارد خانه شو, و در آخر اضافه کرد :راستی اختر قبل از وارد شدن به خانه بسم الله بگو
اشکهای چشم ننه رباب را پاک کردم و گفتم :ننه من زیر دست خودت بزرگ شدم و چشم و دلم پاکه , اصلا ناراحت نباش و فقط برای من دعا کن
ننه بار دیگه من را در آغـ ـوش کشید و بعد از آن من بخچه به دست به سمت آقا میرزا رفتم
احساس میکردم باید از خانه ی آقامیرزا برای همیشه خداحافظی کنم و قبل از رفتن برای بار اخر به خانه ی کوچکمان نگاه کردم ,به حیاط کوچکمان که در وسط آن یک حوض سیمانی ساخته شده بود.در گوشه ی حیاط پله هایی بود که به سمت مطبخ منتهی میشد و ایوانی که دو درب در آن باز میشد که یکی از درب ها درب اندرونی بود که درآن مینشستم وغذا میخوردیم و شبها همان جا میخوابیدیم ودیگری درب پستو یا صندوق خانه ی کوچک خانه ی ما بود که در آن رخت خواب ها و البسه و و لوازم شخصی را میگذاشتیم و یک زیر زمین که خرت و پرت های اضافی و ترشی و مربا در آن نگهداری میشد
همه ی خانه را با دقت نگاه کردم وبی اراده اشک از چشمانم جاری شد ولی قبل از اینکه آقامیرزا اشکهای سرازیر شده ام را ببیند آنها را از روی صورتم پاک کردم وچادرو چاقچوقم را بر سر انداختم و پشت سر اقا میرزا به راه افتادم .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜