💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت25
کنار حوض نشستم و به حوض کاشی کاری شده ی فیروزه ای رنگ ، و ماهی های قرمزی که در آب بازی میکردند چشم دوختم و به دیگر اعضای مهم در این خانه فکر کردم
از خود آمیرزا حسن خان اعتماد و الدوله که با زنانش در این خانه زندگی میکرد گرفته تا نوه های او ، از جمله اسماعیل یکی از نوه هایش که شنیده بودم برای او عزیز ترین است .
آمیرزا حسن خان سه زن عقدی داشت که به غیر از ننه مونس دو زن عقدی دیگر نیز داشت که یکی از آنها زنی میانه سال بود ولی از دو زن دیگر جوان تر بود و پری رخ نام داشت
ننه مونس مادر صفر میرزا بود و صفر میرزا ، پدر ابوالفضل خان به حساب می آمد و پدر شوهر پوران دخت بود .
او از دار دنیا یک دختر و یک پسر داشت که دخترش عمه ملوک و پسرش صفر خان اعتماد الدوله بودند، البته ناگفته نماند که آمیرزا حسن خان اعتماد الدوله از هر کدام از زنهای عقدی دیگرش هفت ،هشت تا بچه ی دیگر نیز پس انداخته بود که بعضی از آنها در این خانه زندگی میکردند.
ننه مونس زنی چروکیده و مهربان بود به احتمال زیاد عمه ملوک این مهربانیش را از مادرش به ارث برده بود .
از بین فرزندان ننه مونس ،عمه ملوک بچه ای نداشت ولی اقا صفر پنج دختر و دو پسر داشت که دو تا از پسرهای او از قمر سلطان بودند و شاید به همین دلیل بود که قمر سلطان خیلی به خود میبالید هر چه که بود او تنها عروس خانواده ی اعتماد الدوله بود که دو پسر زاییده است .
پسر بزرگ قمرسلطان ، ابوالفضل خان بود و پسر دوم او آقا اسماعیل نام داشت
من هنوز پسر دوم قمرسلطان را ندیده بودم ولی تا آنجایی که فهمیده بودم او سال ها بود که راهش را از خوانواده جدا کرده بود و در خانه ای که برای خودش خریده بود به تنهایی زندگی میکرد .
با صدای شخصی که اسمم را صدا میکرد چشم از ماهی ها و حوض کاشی کاری برداشتم و عمه ملوک را دیدم که در حالی که چارقدش را دور کمر بسته بود با دو تکه لباس و یک لگن مسی به من نزدیک میشد .
از روی سنگهای حوض بر خاستم و به سمت عمه ملوک رفتم و تشت را از او گرفتم و گفتم: عمه ملوک چرا به من نگفتید که به شما کمک کنم
عمه ملوک با همان لبخند مهربانش که همیشه روی لبهای چروکیده اش نقش میبست گفت :ننه من خودم میخواستم که رخت شویی کنم,فیروزه کنیزم میخواست رخت ها را بشورد ولی من از بیکاری عاجز شده ام و امید دارم که با انجام کارهای کوچکی از این قبیل سرگرم شوم ،سپس نگاهی مهربان کرد و لبخندی دلنشین بر روی لبش نقش بست و با همان حالت ادامه داد
ننه ، زوده که صتو این چیزا رو بفهمی ،از قدیم گفتن :سلمونیا که بیکار میشن سر همدیگه رو میتراشن
سپس مکثی کرد و آهی کشید و گفت : ما هم از بیکاری سرمون رو به بیگاری گرم میکنیم .
تشت را کنار حوض در پاشویه گذاشتم و کنار آن نشستم نگاهی به عمه ملوک که با تعجب کارهای من را زیرنظر داشت کردم و از جا بلند شدم و در حالی که لباس ها را از او میگرفتم او را به سمت لبه ی حوض هدایت کردم و گفتم :عمه ملوک من لباس های شما رو میشورم و شما هم واسم از جوونی و خاطراتت تعریف کن .
عمه ملوک لبخند تلخی زد و لب حوض نشست وگفت : آی ننه ، اگر بپوشی رختی ،بشینی به تختی ،تازه میبیننت به چشم اونوقتی
شروع به چنگ زدن به رخت های عمه ملوک کردم ولی تمام حواسم به حرفهای عمه ملوک بود
_هی که چه روزگارانی بود ننه
وقتی با جعفرخان که غلام میرزا معین الدین پسر ناصرالدین شاه بود ازدواج کردم و به قصر رفتم زندگی برایم گلستان شده بود .
از طرفی هم میرزا معین الدوله برای جعفر چیزی کم نمیذاشت ،اشرفی بود که پشت اشرفی تو ی جیب های جعفر میرفت و کیسه ی جعفر ،هر روز پر تر و پرتر میشد .
دو سالی گذشت و من بچه ام نشد تا اینکه جعفر شروع به اذیت کردن و آزار دادن من کرد و برای هر چیز کوچک و بزرگی بهانه گرفت و بد اخلاقی کرد .
با تعجب به عمه ملوک نگاه کردم و مشتاق برای شنیدن ادامه ی زندگی عمه ملوک گفتم :بعدش چی شد عمه ملوک
عمه ملوک نگاهش را به ماهی های قرمز داخل حوض دوخت و با لبخند همیشگی گفت : باشه ننه عجله نکن ، زندگی صد سال اولش سخته ..
_هی وای که چه روزایی رو گذروندم همه ی خوشحالی ام از بودن در قصر و زندگی مجلل پر پر زده بود و رفته بود .
جعفر کم کم دست بزن پیدا کرده بود ، اول میزد ولی بعدش پشیمون میشد نه اینطور !
اره ننه زندگیم جهنم شده بود یک روز جعفر چنان با آفتابه ی مسی بر سرم کوبید که خون از سر و صورتم روان شد
فردای اون روز دوباره ابراز پشیمانی کرد من هم که از آن شرایط خسته شده بودم به او گفتم :جعفر نه سرم را بشکن و نه گردو توی جیبم کن .
عمه ملوگ که گویی در بین خاطرات آن دوران غرق شده بود همراه با آه بلندی که از نهادش بر شامد گفت : امان از مال دنیا ! تا پارسال تاپاله رو عوض نون تافتون میگرفت واه و تفو عوض شاهی سفید !(کنایه از آ