eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت27 تا آنجایی که من فهمیده بودم این
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 بعد از رفتن حکیم باشی ، من و عمه ملوک نیز پوران و شوهرش را تنها گذاشتیم تا بتوانند در کنار هم این اتفاق خوب را جشن بگیرند و به خاطرش شادمانی کنند . صدای جیر جیرکها بی شباهت به صدای لالایی نبود ولی امشب خواب ناجوانمردانه ، با چشمانم غریبگی میکرد . با اینکه خواب به چشمانم نمی آمد ولی بار خستگی دیروز روی دوشم سنگینی میکرد، بنابر این از جایم برخواستم وفیتیله ی چراغ الکلی را روشن کردم . نور کمی داخل اتاق سو سو میکرد و من که به شدت به هوای تازه نیاز داشتم از اتاق خارج شدم و به ستاره هایی که در اسمان شب به روی زمین میخندیدند و چشمک میزدند نگاه کردم و حسی عمیق از آرامش شب را با تمام وجود بلعیدم ، اما در همان لحظه سایه ای دیدم که آرامش چند لحظه ی پیش را برایم تبدیل به ترس و وحشتی غریب کرد . از ترس آمدن دزد یا جن و پری به یکباره تمام وجودم یخ بست و قدرت حرکت کردن از من ساقط شد سایه به سمت باغ حرکت کرد و در تاریکی مطلقی که در بین درختان به چشم میخورد ، ناپدید شد . *** در این چند روز گذشته بسیار خوشحال بودم و ابوالفضل خان ، برای باردار شدن پوران دخت به اقوام و آشنایان ولیمه داده بود و خانم بزرگ و بقیه ی افراد خانه ی ابوالفتح خان را که برای میهمانی ولیمه به خانه ی اعتماد الدوله ها آمده بودند، ملاقات کرده بودم و از جمله کسانی که همراه با خانم بزرگ برای تبریک گفتن و دیدن پوران دخت آمده بود ، بدری بود که با دیدن او حسابی سر ذوق آمده بودم و بعد از مدتها با او به گفت و گو و تبادل اخبار پرداخته بودم . از بدری خبر های جدیدی شنیده بودم از جمله به دنیا آمدن فرزند آخر ابوالفتح خان که نامش را محمود گذاشته بودند و خبرهایی درباره ی اقدس و بقیه ی خدمت کارها و مهمترین خبری که شنیده بودم این بود که خانم بزرگ و ابوالفتح خان، بدری و غلام را برای هم لقمه گرفته بودند و به زودی قرار بود که بدری زن صیقه ای غلام سیاه بشود . از آنجایی که بدری بیچاره خیلی مشکل مالی داشت و باید به خانواده اش نیز کمک میکرد قبول کرده بود که بر خلاف میلش زن صیقه ای غلام سیاه بشود . با اینکه اصلا از غلام سیاه دل خوشی نداشتم و خوب میدانستم که بدری از درد ناچاری تن به این ازدواج داده است ولی به او تبریک گفتم و برای دلگرم کردن او تظاهر به خوشحالی کردم . از دیگر اخباری که از بدری گرفته بودم این بود که ابوالفتح خان به خاطر پسر دار شدنش از خوشحالی سر از پا نمیشناسد و زیور الملوک نیز از این قضیه بسیارسوءاستفاده کرده و با به دنیا آمدن محمود حسابی خودش را گم کرده و به همه اهل خانه سروری میکند . از آنجایی که خانم بزرگ نیز بعد از ازدواج پوران دخت احتیاج به آرامش داشت و از مدیریت امور خسته شده وبه قول خودش از تب و تاب گذشته افتاده بود ، از موضع خود عقب نشینی کرده و زیور همه ی امور مربوط به خانه را در دست گرفته است و خانم بزرگ نیز با ننه ی ابوالفتح خان بیشتر وقت فراغتش را صرف رفتن به امامزاده ها و زیارت بقعه های متبرک میکند . در آن روز با بدری و پوران مدت زیادی به گفت و شنود نشستیم ، اما با شنیدن خبر بارداری پوران و ازدواج بدری ، دوباره مثل ایام قدیم ، احساس تنهایی کردم و در قلبم احساس پوچی و بدبختی داشتم . اینبار نیز مثل دفعه ی قبل ، همه ی دوستانم سر و سامان گرفته بودند اما من به لطف آقا میرزا و حتی ننه رباب که با زیاده خواهی ها و رویا پردازی های آقا میرزا مخالفت نمیکرد ، به یک پیر دختر افسرده تبدیل شده بودم . در این چند روز اخیر با وجود همه ی اتفاقاتی که افتاده بود وحتی با شنیدن حجم وسیعی از اخبار جدید ، هنوز هم به آن سایه فکر میکردم، سایه ای که شبها در تاریکی باغ ناپدید میشد و برای من تبدیل به کابوسی دایم و شبانه شده بود . اکثر شب ها به خاطر ترس از آن سایه تا نزدیکی صبح بیدار میماندم . از بخت بدِ من ، هر شب سایه ی آن موجود ناشناخته را که سیاهی اش از شیشه های منقوش اندرونی من میگذشت و روی دیوار و سقف سایه ای وهم برانگیز ایجاد میکرد ، میدیم و به این دلیل که کسی انگ دیوانگی به من نزند ، در باره ی این موضوع با هیچکس حتی پوراندخت نیز سخن نمیگفتم . به قدری درگیر افکار مختلف شده بودم که تصمیم گرفتم حتی المکان دیوانه نبودنم را برای خودم به اثبات برسانم و برای این کار در یکی از شبهای مهتابی فصل بهار لباس پوشیدم و برای احتیاط چاقچوق انداختم و روبنده زدم و تا نیمه های شب منتظر پدیدار گشتن سایه شدم . در ان شب مهتابی من ترس را با تمام وجود حس میکردم ولی عزم کرده بودم که هر طور که شده ، این سایه را تعقیب کنم تا راز سایه و باغ را بفهمم . بلاخره انتظار به پایان رسید و نقش سایه روی سقف اتاق نمایان شد ،در حالی که از ترس میلرزیدم از اندرونی خارج شدم و در تعقیب سایه براه افتادم ،در سکوت شب به وض