ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت28 بعد از رفتن حکیم باشی ، من و عمه
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت29
من و بتول خانم هر دو در اتاق پوراندخت بودیم و بتول خانم مشغول تعریف کردن از بچه هایش برای پوران بود که صدای خنده ی کودکانه ای به گوش رسید.
از پشت پنجره ی اتاق پوراندخت به حیاط نگاه کردم و همین بس را در حال خندیدن و دویدن در اطراف حوض دیدم همراه با مردی که او را تعقیب میکرد و با صدای بلند میخندید ومیگفت : کجا در میری بچه !الان میگیرمت .
این اولین بار بود که خنده ی این طفل معصوم ، همین بس را میدم چون از وقتی که به این خانه آمده بودم هرگز او را در حال خندیدن ندیده بودم
با دقت بیشتری به آن مرد نگاه کردم خودش بود اسماعیل میرزا برادر ابوالفضل خان بود که با همین بس بازی میکرد و برایم باور کردنش سخت بود که مرد با وقار و اصیل زاده ای چون او این چنین به دنبال کودکی بدود و با او بازی کند .
در حال نگاه کردن به آن دو بودم که قمر سلطان را دیدم که به سمت حوض میرفت
اسماعیل میرزا با دیدن قمر سلطان به ناگهان چهره در هم کرد و ابرو در هم کشیدو تبدیل به یک انسان خشک و جدی شد به طوری که هرگز درهیچ باوری نمیگنجید که چند دقیقه ی قبل صدای خنده های او و همین بس فضای خانه را پر کرده بود .
همین بس که گویی شرایط را سنجیده بود و اخم و ناراحتی اسماعیل میرزا را حس کرد ، از آنجا دور شد و اسماعیل میرزا با ابروهای گره خورده و بدون سلام دادن به ننه اش خانه را ترک کرد .
با دیدن رفتاری که اسماییل میرزا با ننه اش داشت متعجب شدم رفتار او وقتی که با همین بس بازی میکرد و وقتی که قمر سلطان به آنها نزدیک شده بود خیلی با هم فرق میکرد گویی که بین مردی که چند لحظه پیش دیده بودم با مردی که این خانه را ترک کرد یک دنیا تفاوت بودمدتها از آن شبی که بر ترسم غلبه کردم و آن سایه را تا انتهای باغ تعقیب کردم ، میگذشت و من کم کم به دیدن سایه ی مردی که نیمه شبها به باغ میرفت عادت کرده بودم و تماشای آن سایه برای من تبدیل به یک سرگرمی شده بود .
هنوز با کسی درباره ی این موضوع حرف نزده بودم حتی به پوران دخت نیز حرفی در اینباره نزدم و خودم نیز دلیل این همه رازداری را در مورد این موضوع نمیفهمیدم .
این روزها من و بتول خانم همیشه در کنار پوران بودیم چون حرکت کردن و راه رفتن با آن خیک بزرگ برای پوراندخت دشوار شده بود و ممکن بود که برای انجام کوچکترین کارها نیز به کمک ما نیاز داشته باشد .
اتفاقات عجیبی در این چند ماه افتاده بود و پوراندخت متوجه شده بود که بتول خانم علاوه بر کنیزی او ، برای قمر سلطان نیز خبر چینی میکند و به یاد دارم یک روز که در کنارش بودیم درباره ی این موضوع صحبت کرد و بتول خانم که از رو شدن دستش جلوی پوران خجالت زده و ترسیده شده بود شروع به التماس و طلب بخشش کرد و از آنجایی که پوران قلب مهربان و بخشنده ای داشت از گناه بتول خانم چشم پوشی کرد و قرار شد که بتول خانم فقط اخباری را که پوران به او دستور میدهد به قمر سلطان گزارش کند .
پوران دخت هشت ماهه آبستن بود و ما باید کمکم برای وضع حمل اقدامات لازم را انجام میدادیم و آماده میشدیم .
در این مدت گاهی با ننه مونس و عمه ملوک و پوران به جاهای زیارتی و بازار رفته بودیم و اسباب و وسایلی میخریدیم و گاهی اوقات ، همین بس را نیز با خود به بازار میبردیم .
از روزی که همین بس را کنار حوض در حال خندیدن دیده بودم دیگرصدای خندیدنش را نشنیده بودم و حتی اسماعیل خان را نیز ندیده بودم ، گاهی روز ها در اوقات فراغت با همین بس بازی میکردم و عجیب سعی داشتم که مانند اسماعیل میرزا دخترک را بخندانم تا بتوانم دوباره صدای خنده هایش را با گوشهایم بشنوم
شاید من غم و رنجی که در جان و روح این کودک معصوم رخنه کرده بود را میشناختم شاید به این دلیل بود که من نیز مثل همین بس، با وجود داشتن خوانواده و دوستی مثل پوران باز هم تنها بودم و هر دوی ما یک کمبود و حس تنهایی مشترک داشتیم .
همین بس به قسمتی از باغ رفت که برای اولین مرتبه او را انجا در حال نقاشی دیده بودم و شروع به بازی و شعر خواندن کرد و اما من به یاد آوردم که آن مرد که سایه اش هر شب بر سقف و دیوارهای اندرونی من خودنمایی میکند نیز به همین قسمت از باغ آمده بود و در جایی در همین حوالی نشسته و شروع به صحبت کردن کرده بود !
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜