eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت29 من و بتول خانم هر دو در اتاق پور
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 هنوز وجود آن سایه را فراموش نکرده بودم و گاهی شب ها تا دیر وقت بیدار میماندم تا حضور آن مرد که به سمت انتهای باغ میرفت را حس کنم و بعد از دیدن سایه ی آن مرد که شاید حضورش در باغ باعث آرامش خاطر من میشد احساس سبکبالی میکردم و چشمانم سنگین میشد و به خواب فرو میرفتم . همین بس بارها اینجا نقاشی کشیده بود و چیزهای عجیبی درباره ی بچه ای که در باغ است و شاید مثل او به نقاشی و شعر علاقه مند باشد میگفت . در حالی که به دستهای کوچک همین بس که با چوب درخت زرد آلو روی خاک اشکالی میکشید نگاه میکردم با خود فکر کردم که باید سر از این راز سر به مهر در بیاورم و تصمیم گرفتم که هر طور که شده امشب چادر چاقچوق کنم و با آن مرد یا همان سایه ی شبها صحبت کنم شاید او حقیقت را درباره ی اینکه چرا نیمه شب به این باغ میآید و راز پنهان باغ چیست را برای من فاش کند در همین افکار بودم که بتول خانم فس فس کنان خودش را به انتهای باغ رساند و در حالی که نفس نفس میزد گفت :اختر زود بیا خانم کار مهم باهات داره ،فکر کنم به خانم یه خبر بدی داده باشن چون یه نفر اومده بود دیدن خانم از اون موقع تا حالا خانم مرغ پر کنده شده و با رنگ و روی پریده داره بال بال میزنه وتو رو صدا میزنه باشنیدن این حرف از بتول خانم سیلی محکمی به صورتم زدم و گفتم :ای وای خدا مرگم بده یعنی چی شده؟و خودم را خیلی سریع تر از بتول به اندرونی پوراندخت رساندم پوران دخت که خیکش حسابی بزرگ و سنگین شده بود با دیدن من به سختی و نفس نفس زنان از روی زمین برخاست و قدمی به من نزدیک شد و بعد از اینکه آب دهانش را فرو داد با تشویش گفت :اقدس اینجا بود با شنیدن اسم اقدس چشمانم برق زد و لبخند زدم ،دلم برای اقدس ،بدری ،خانم بزرگ وننه ی ابوالفتح خان حتی زیورالملوک نیز تنگ شده بود اما با شنیدن ادامه ی صحبت پوراندخت به یکباره همه ی برق شادی که از چشمانم منعکس میشد رنگ باخت و دستانم یخ بست و دیگر هیچ چیز نفهمیدم و ندیدم به غیر از سیاهی و تاریکی که قلب و روحم را تسخیر کرده بود . *** بقچه ی لباس هایم را در دست گرفتم و نگاهی به اندرونی انداختم ، ایستادنم مقابل شیشه های رنگین جلوی عبور نور را گرفته بود و در بین رنگهای قرمز و آبی و زردی که روی سقف نقش بسته بود سایه ای ایجاد شده بود به یاد قراری که با خودم گذاشته بودم افتادم و لبخندی تلخ روی لبانم نقش بست . یا خود قرار گذاشته بودم که با آن مرد که سایه اش با دیوار های اندرونی من عجین شده بود، دیدار کنم و در مورد این خانه و باغ از او پرس و جو کنم ولی خودم تبدیل به سایه ای شده بودم که عزم رفتن کرده بود بار دیگر به آن اندرونی نگاه کردم و بعد با کشیدن آه بلندی از آنجا دور شدم و به سمت اندرونی پوران دخت به راه افتادم قبلابا عمه ملوک ، ننه مونس ، همین بس و اعضای خانه حتی قمرسلطان خداحافظی کرده بودم بارها و بارها آه کشیدم، آه هایی که حتی ذره ای از گرمای آتش درونم را کم و بی فروغ نمیکرد ، زندگی بس ناجوانمردانه با من سر ستیز داشت و من به قدری ناتوان و درمانده بودم که تنها با کشیدن آه حسرت و ریختن اشک ، زخم هایی را که از ناملایمات زند گی بر من وارد گشته بود ،التیام میبخشیدم . پوران که در ایوان منتظر من بود نگاهی غمگین به من و بقچه ی درون دستم انداخت و وقتی که به او نزدیک شدم من را در آغوش گرفت و گفت :اختر تا قبل از به دنیا آمدن بچه اینجا باش سرم را تکان دادم و با صدایی که به خاطر بغض دو رگه شده بود گفتم :دعا کن هرگز فکر نمیکردم که روزی چنین خبری را بشنوم و در چنین شرایط سختی که پوران به وجود من در کنارش نیاز داشت ،اینگونه مجبور به ترک او شوم از آغوش پوران بیرون آمدم و به بتول خانم که در نزدیکی من و پوران ایستاده بود با لحنی خواهرانه گفتم : مراقب پوران باش بتول خانم چشمی گفت و دستش را رو به آسمون گرفت و گفت :الهی خدا پشت و پناهت باشه دختر بتول خانم را در آغوش گرفتم و بوسه ای روی گونه ی پوران گذاشتم و از آنها فاصله گرفتم نگاهی محزون به حوض کاشیکاری زیبای وسط حیاط کردم و اه کشیدم ، با اینکه دوری از پوراندخت در این شرایط برایم سخت بود اما باید به خانه ی آقا میرزا میرفتم باید حداقل به خاطر همه ی درد ها و رنج هایی که ننه رباب به خاطر من کشیده بود ، این روزها ی سخت را در کنارش میبودم و او را تنها به حال خود وا نمیگذاشتم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜