ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت30 هنوز وجود آن سایه را فراموش نکر
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت31
خاطرات تلخ
با وارد شدن به خانه ی کوچک و قدیمی پدری ، تمام خاطرات ریز و درشت گذشته ،از بازی کردن من با دختر منیر خانم گرفته تا روز آخری که در این خانه بودم و به امید داشتن یک آینده ی درخشان آنجا را ترک کردم از جلوی چشمانم عبور کردند.
نگاهی به حیاط انداختم و به یاد ننه رباب افتادم که وقت غذا او با دیگچه ای که در دست داشت از مطبخ خارج میشد و به سمت اندرونی می آمد ، حوض کوچکی که او همیشه در کنار آن مینشست و ظرفها و رخت ها ی چرک و کثیف را با دقت میسابید.
یاد اوقات تلخی که آقا میرزا ننه رباب را کتک میزد و آن زن محجوب صدایش در نمی آمد که مبادا در و همسایه ها بر او دل بسوزانند بر قلبم چنگ زد و در آخر به یاد بقچه ای افتادم که ننه رباب با عشق مادرانه در روز رفتنم به خانه ی ابوالفتح خان به من داده بود .
بیچاره ننه ی مهربانم با هزاران عشق و امید ته مانده ی پولی که آقا میرزا برای خرید ملزومات خانه به او داده بود را پس انداز کرده بود و با اینکه خودش همیشه با چادر ی کهنه و قدیمی به کوی و بازار و... میرفت ، قید خرید چادر و چاقچوق نو را زده بود و برای من رخت نو خریده بود .
وای که ننه رباب چقدر مهربان بود اشک از چشمانم سرازیر شد و با قدم های سنگین و با چشمانی خیس به سمت اندرونی رفتم اما در اندرونی هیچ اثری از ننه رباب ندیدم ، قدم تند کرده و صندق خانه ، مطبخ و حتی مستراح را نیز از نظر گذراندم
متعجب از نبودن ننه رباب وارد حیاط شدم و روی لبه ی حوض نشستم
مدتی نگذشته بود که آقا میرزا با زنی وارد خانه شد ،فکر میکردم که آن زن ننه رباب هست هرچند که زن به نظر زیر چاقچوق فربه تر از ننه بود
به اقا میرزا سلام کردم و خواستم ننه را در آغوش بگیرم که زن رو بندش را بالا زد اما به جای دیدن چهره ی شکسته ی ننه رباب، زن جوانی را دیدم و با تعجب به اقا میرزا نگاه کردم .
آقا میرزا که تعجب را از نگاهم خوانده بود با صدای نسبتا بلندی گفت :بلاخره اومدی ورپریده ؟ننه ات چشمش به در سیاه شد .
آقا میرزا که از نگاه های من متوجه ی پرسش های ناگفته ی من شده بود نگاهی به زن جوان که چهره ای نه چندان زیبا داشتن کرد و گفت :سکینه قراره در نبود رباب به کارهای این خونه رسیدگی کنه
خودم را با رابطه ی سکینه و آقا میرزا مشغول نکردم و سریع پرسیدم ننه کجاست توی اندر....
قبل از اینکه حرفم را به اتمام برسانم اقا میرزا با اشاره ی انگشت، در نیمه باز انباری را به من نشان داد و گفت:من که نمیتونستم به خاطر یه ضعیفه ی مردنی جونم رو به خطر بندازم
باشنیدن این حرف از آقا میرزا رنگ از رخسارم پرید و متعجب از این همه بی عدالتی با تمام توان به سمت انباری دویدم
در انباری را با شدت باز کردم و به سرعت پله های قناص و بلند و کوتاه انباری قدیمی را طی کردم و داخل شدم
بوی تعفن و نم انبار اولین چیزی بود که به مشامم رسید و پس از آن تاریکی مطلق بود که وسعت دیدم را کاملا محدود کرده بود ومدتی گذشت تا چشمانم به آن تاریکی عادت کرد
در گوشه ای از انبار لحاف نخ نمایی پهن بود که ننه رباب روی آن چمباتمه زده بود و شاید خواب و یا بیهوش بود
به سمت ننه رفتم و او را تکان دادم
ننه رباب تکان نامحسوسی خورد و با صدای ضعیفی گفت :اختر هنوز نیومده ؟
باصدای بغض آلودی ننه را صدا زدم و گفتم : ننه الهی که اختر به قربونت بره چشماتو باز کن و ببین که اخترت اومده
ننه رباب به سختی پلک هایش را گشود و از بین چشم های نیم بازش من را دید و با همان صدای ضعیف گفت :الهی ننه قربونت بشه ،از من دور شو ننه ، فقط میخواستم قبل مردنم دوباره تو را بببینم و با اخترم وداع کنم چقدر خوب شد که قبل از مردنم ارزوم براورده شد و بار آخری دیدمت
بعد هم خودش را کنار کشید و چشمان اشکبارش را بست وگفت :از اینجا برو
به ننه رباب که زیر چشمانش به کبودی میرفت و حسابی لاغر شده بود نگاه کردم و گفتم :من تازه اومدم ننه آخه کجا برم ؟ بلند شو تا از اینجا ببرمت
ننه رباب آهی کشید و گفت : نوبتی هم که باشه اینبار نوبت به من رسیده که این دنیا رو ترک کنم ولی تو از اینجا برو قبل از اینکه این بیماری به تو واگیر کنه برو اختر
صدای ضعیف التماس های ننه که من را به رفتن تشویق میکرد در گوشم میپیچید و بر قلبم جراحت های دردناکی وارد میکرد ، اشک هایم روان شده بود و بر خلاف التماس های ننه رباب به او نزدیک شدم زیر کتف او را گرفتم ودر حالی که که سعی بر بلند کردنش داشتم ، گفتم :جواب محبت های تو این نیست ننه ،با من بیا
ننه رباب که توانی برای مقابله با من نداشت به سختی در کنار من قدم برداشت و بلا خره با زحمت زیاد از آن انبار تاریک ونمور خارج شدیم
وقتی به حیاط رسیدیم صدای فریاد آقا میرزا بلند شد که میگفت :دختره ی احمق هنوز نفهمیدی ننه ات وبا گرفته برای چی این زن مردنی رو از انبار بیرون آ