eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.7هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت32 آقا میرزا که حس کرده بود این اخ
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 برای براورده کردن آرزوی ننه رباب جسد او را دو سه روزی به امانت گذاشته بودم و امروز ،با پولی که ننه رباب زیر دختر انجیر چال کرده بود وهمچنین پس اندازی که داشتم با کاروانی که به همین منظور به سوی امامزاده داوود حرکت میکرد رهسپار شدیم . الاغ ها و قاترهای این کاروان را در دو طرف با کیسه های طناب پیچ بار کرده بودند ،یعنی بار هر قاتر و الاغ دو کیسه بود که در دو طرف پالان آن حیوان آویخته بودندولی این کیسه ها با کیسه های بار معمولی از نظر شکل و حجم اختلاف زیادی داشت بعد از رسیدن به امامزاده داوود ،ننه رباب را در جوار امامزاده دفن کردند و من خوشحال بودم که ننه رباب بعد از گذراندن یک زندگی سخت ،حد اقل پس از مرگ به آرزویش رسیده است . ساعت های زیادی در کنار قبر ننه رباب قرآن خواندم و از خدا خواستم که به واسطه ی این امامزاده ،گناهان ناچیز ننه رباب بخشیده شود تا حداقل در دنیای باقی خوب و در راحتی و آرامش زندگی کند *** یک ماه از رفتن من از خانه ی اعتمادالدوله ها گذشته بود و در نهایت ناباوری هیچ کس حتی سراغی از من نگرفته بود همه ی همسایه ها و مردمی که از بیماری ننه رباب خبر داشتند هنوز از ترس سرایت وبا از من دوری میکردند در این مدت به تنهایی به عذاداری برای ننه رباب پرداخته بودم و هیچ خبری از آقا میرزا نداشتم تا اینکه دیروز بلاخره با زنی که صیقه ی او بود ، به خانه آمد و من که دیگر نفس کشیدن در این خانه برایم دشوار شده بود بقچه ی البسه ام را آماده کردم تا دوباره به خدمت پوران دخت بازگردم . آقا میرزا که از در و همسایه شنیده بود ، ننه رباب را در جوار امامزاده داوود به خاک سپرده ام ، درباره ی ننه رباب کنجکاوی نکرد و هیچ نپرسید و با این خونسردی که از خود نشان میداد آتش درون من را داغ تر و شعله ور تر میکرد . حیف از ننه رباب بود که تمام عمرش را در کنار آقا میرزا و به پرستاری از او گذرانده بود برای آخرین بار به حیاط خانه نگاه کردم و تمام خاطراتی که از ننه رباب داشتم را به خاطر سپردم و بعد از اینکه اشک چشمانم را با گوشه ی چاقچوقم پاک کردم رو بنده انداختم و از در خارج شدم تقریبا چند قدمی با خانه ی اعتمادالدوله ها فاصله داشتم که ابوالفضل خان را دیدم که با اسماعیل میرزا از در خانه خارج شد و دقیقا روبروی در با اسماعیل میرزا مشغول گفت و گو شد وقتی به آنها رسیدم سلام کردم و خواستم که وارد خانه شوم ولی ابوالفضل خان از ورود من به خانه جلوگیری کرد و گفت :ضعیفه ی گیس بریده، تا حالا کدوم گوری بودی ؟ من که از لحن پرخاشگر او ترسیده بودم با صدای لرزانی گفتم :ابوالفضل خان خانم پوراندخت از دلیل غیبت من با خبر بودند ابوالفضل خان چینی به ابروان پر پشتش داد و گفت : حالا که آقا زاده ی ما به دنیا آمده دیگر فرصتی برای رجوع به پوران دخت نداری ، خوش ندارم که به خاطر ناله ها و التماس های یک ضعیفه به بیراهه بروم و جان زن و فرزند را با ، بیماری وبا به مخاطره بیندازم ، پس از اینجا دور شو و دیگربه این خانه باز نگرد . با شنیدن این حرفها از ابوالفضل خان به این فکر کردم که به غیر از این خانه جایی برای ماندن ندارم و از طرفی بازگشت به خانه ی آقا میرزا با وجود آن زن صیغه ای امکان پذیر نبود به همین دلیل به دست و پای ابوالفضل خان افتادم و شروع به التماس بیشتر کردم ،اما ضجه ها و التماس های من هیچ اثری در تصمیم ابوالفضل خان نکرد ، او برای خلاص شدن از شر من وارد خانه شد و قاپوچی ها را برای جلوگیری از ورود من به خانه جلوی ، در گذاشت . در بین صدای ضجه و شیون های خودم صدای مردی را شنیدم که از من می خواست از روی زمین برخیزم و باعث آبرو ریزی و جمع شدن مردم نشوم . صدا برایم نا آشنا نبود این صدای اسماعیل میرزا بود بارها صدای او را هنگامی که با همین بس بازی میکرد ،شنیده بودم و آن را به خاطر داشتم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜