eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.7هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت33 برای براورده کردن آرزوی ننه رباب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 فصل دهم مرد خشمگین یا فرشته ی نجات با غروری که شکسته شده بود و قلبی پر درد با بقچه ای که در دستم بود ، چند قدم دور تر از اسماعیل میرزا راه میرفتم . به قدری خجالت زده شده بودم که حتی نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم ولیکن چاره ای به غیر از قبول کردن کمک اسماعیل میرزا نداشتم زیرا به نظر میرسید او تنها کسی است که از مردن و دچار شدن به بیماری وبا، باکی ندارد و مثل دیگر انسانها از بابت به خطر افتادن جان شیرینش هراسی ندارد . متاسفانه با اینکه من از بیماری وبا در امان مانده بودم وهیچ اثری از بیماری در من رویت نمیشد ولی هنور مردم از من دوری میکردندو با دیدن من برای مخفی شدن به هر سوراخی متوسل میشدند . به قدری تنها و بی کس شده بودم که به تعداد انگشت شماری که میتوانستند پشت و پناهی برای من باشند فکر کردم ، اولین شخص پوران دخت بود که اینک با فرزندش سرگرم شده بود و شاید من را به طور کامل فراموش کرده بود و دومین شخص آقا میرزا بود که چشم دیدن من را نداشت و بازگشت به خانه ی او برایم امری غیر ممکن بود ، در ضمن اینکه آقا میرزا همراه با کنار گذاشتن ننه رباب قید من را نیز زده بود و تنها چیزی که برایش اهمیت داشت دستمزدی بود که از اعتمادالدوله ها به خاطرخدمت کردن من ، به پوران دخت دریافت میکرد . با فکر کردن به این موضوع که دیگر از اعتمادالدوله ها چیزی به آقا میرزا نمیرسد لبخند تلخی روی لبانم نقش بست و اینبار با قلبی شکسته و غروری نابود شده ،رفتن به خانه ی اسماعیل میرزا و برای مدتی مفقود شدن و نبودن را فرصتی میدیدم تا برای آینده ام چاره ای بیندیشم و بتوانم بدون متکی بودن به دیگران به این زندگی پوچ و بی معنا ادامه دهم . اسماعیل میرزا روبروی یک در بزرگ چوبی توقف کرد و دست در جیب آرخلق گران قیمت ترمه اش(آرخلق ردای بلندی بوده که تا روی زانو میرسید و آرخلق ثروتمندان بسیار فاخر بوده است ) کرد و کلیدی خارج کرد و با ان در را باز کرد . عجیب بود ، این خانه به نظر بزرگ میرسید ولی هیچ دربان یا قاپوچی برای حفاظت از خانه، مقابل در گماشته نشده بود ! بعد از گذشتن از یک دالان بلند به حیاط خانه رسیدیم که مثل بقیه ی خانه ها در ان چاه آب و یک حوض وجود داشت البته با این تفاوت که در حوض گرد آبی رنگ خانه ی اسماعیل میرزا به جای آب گرد و غبار بود و نمایی زشت و دلگیر به خانه داده بود و دو باغچه که هیچ اثری از سبزی و آبادی در آن به چشم نمیخورد وخاک داخل باقچه به حیاط چهره ای کریه المنظری داده بود . در سمت راست حیاط ایوان بزرگ و سراسری قرار داشت ، اسماعیل میرزا با چند قدم بلند خودش را به بالای ایوان رساند و به گوشه ای ترین قسمت ایوان رفت و درب یکی از اندرونی ها را با یک فشار محکم باز کرد و گفت : خیلی مرتب و تمیز نیست ولی حداقل اینجا در امان خواهی بود و دیگر به سرو صدا به پا کردن و التماس کردن در کوچه و خیابان جلوی آشنا و غریبه نیازی پیدا نمیکنی . احساس میکردم که این حرف اسماعیل خان ضربه ی آخری بود به غرور آسیب دیده ام، ولی بدبختی و بی کسی هیچ غروری نمیشناخت و من میبایست فعلا بدون در نظر گرفتن غرور و احساسات نابود شده ام برای مدتی در این خانه میماندم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜