eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت34 فصل دهم مرد خشمگین یا فرشته ی نج
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 در حالی که سر به زیر داشتم، زیر چشمی به پایین آمدن اسماییل میرزا از پله های ایوان نگاه میکردم اما در همان لحظه از سکوتی که در این خانه ی بزرگ و بی روح حاکم بود هراس کردم و پرسیدم :پس بقیه ی اهل خانه کجا هستند ؟ اسماییل میرزا که دیگر به پایین پله ها رسیده بود تلخ خندی کرد و گفت: این خانه به غیر از من ، اهل دیگری ندارد و بعد از گفتن این حرف بدون هیچ توضیحی از جلوی چشمانم دور شد از صدای کوبیده شدن در متوجه رفتن اسماعیل میرزا شدم هنوز از بهت حرفی که شنیده بودم پاها یم روی زمین چهار میخ شده بود و توان حرکت نداشتم . روبنده ام را با دست بالا زدم و در حالی که به این خانه ی بزرگ نگاه میکردم در دل به خود ناسزا میگفتم ،من چطور به این مرد اعتماد کرده بودم و با او به خانه اش آمده بودم ! بی شک اگر ننه رباب زنده بود، من را به خاطر این نادانی و بی فکری شماتت میکرد و من را از ماندن در آن خانه باز میداشت. درآن هنگام هراس از تنها بودن با یک مرد غریبه در یک خانه ی بزرگ روی همه ی درد و رنجی را که میخواستم از آن ها فرار کنم را پوشاند و فقط ترس و دو دلی بر وجودم سایه افکنده بود . از طرفی قدر دان اسماعیل میرزا بودم که به من پناه داده بود و من را از التماس کردن به هر کس و نا کسی نجات داده بود و از طرفی میدانستم که حضورم در این خانه چقدر حرف و حدیث و دهن لقی های ، خاله زنک های ور وره جادو را در پی دارد ولی از آنجایی که جایی برای رفتن نداشتم خودم را آرام کردم وبا تفهیم این موضوع به خود، که هیچ جای دیگری را برای ماندن و زندگی کردن ندارم ، یکی یکی از پله های ایوان بالا رفتم . در ایوان پنج در وجود داشت که در وسطی، شاه نشین بود و دو در دیگر چپ در سمت شاهنشین و دو در نیز در سمت راست شاه نشین قرار داشت . به انتهای ایوان که رسیدم نگاهی به اندرونی که به من داده شده بود کردم روبروی در دو تاقچه قرار داشت که روی آنها دو گلدان گل قرار داشت و دو مخده و یک فرش دست باف که همه ی اسباب و وسایل این اندرونی بودند به سمت دیگر حیاط نگاه کردم به نظر مطبخ و قهوه خانه و یکی دو اتاق دیگر نیز در سمت دیگر حیاط این خانه قرار داشت . این خانه با خانه ی بزرگ اعتماد الدوله ها قابل قیاس نبود و حتی از خانه ی ابوالفتح خان نیز کوچکتر بود اما چند برابر بزرگتر از خانه ی آقا میرزا بود . حالا برایم قابل درک تر بود که چرا این خانه قاپوچی نداشت زیرا نه باغی بود و نه اسطبل و نه آغلی ونه حتی اهل خانه ای فقط کمی اسباب و وسایل بود که به خاطر خاک زیادی که روی آنها نشسته بود همه بیرنگ و روح شده بودند. فشار ی که از ناراحتی و ترس بر من وارد شده بود را تنها با کار کردن میتوانستم مرحم بگذارم بنابراین بعد از گذاشتن بقچه ام در اتاق مشغول نظافت خانه شدم .تنها مکانی که برای نظافت غیر قابل دسترس بود اندرونی مخصوص اسماعیل خان بود که خوب میدانستم حتی نزدیک شدن به آنجا نیز برایم ممنوع و حرام است . این طور به نظر میرسید که برای مدتی باید با چادر و چاقچوق زندگی کنم چون حتی برای جارو کردن خاک کف حوض نیز چاقچوق برنداشتم زیرا در هر لحظه احتمال آن میرفت که اسماعیل خان در را باز کند و به خانه بیاید . کنار حوض گرد ابی رنگ که حالا جارو و نظافت شده بود نشستم و فکر کردم که حالا باید به اسماعیل خان بگویم که برای پر کردن این حوض خشک و بی روح میرآب خبر کند . به دور تا دور خانه ی ساکت و بزرگ نگاه کردم و دوباره احساس سرما و تنهایی بر من غلبه کرد من اکثر مواقع احساس تنهایی میکردم ولی هرگز چنین آشکارا تنها نبودم زیرا همیشه یا ننه رباب و یا دیگران از جمله پوران دخت را در اطرافم داشتم ولی حالا در کنار حوضی که گویی سالهاست رنگ آب را بر خود ندیده، نشسته ام و به این خانه ی بی روح نگاه میکنم و به دنیای بیرحمی که باعث شده بود اینک من در خانه ی یک مرد تنها و بیگانه پناه بگیرم فکرمیکردم . علاوه بر غم سنگینی که بر روی دوش داشتم گرسنگی زیاد نیز به من فشار آورده بود به سمت مطبخ خانه ی اسماعیل میرزا رفتم ولی مطبخ نیز مثل بقیه ی قسمت های خانه خاک گرفته بود و مشخص بود که مدت زیادیست که در این مطبخ غذایی طبخ نشده است . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜