💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت36
صدای باز شدن در خانه باعث شد که روبنده بیندازم و از مطبخ خارج شوم .
اسماعیل میرزا وارد حیاط شد و نگاهی متعجب به حیاط و حوض جارو شده انداخت و چینی به ابرو داد و با تلخی گفت : من شما را به عنوان کنیز به این خونه نیاوردم و فقط میخواستم که به شما کمکی کرده باشم بنابر این لطفا بعد از این از انجام چنین کارهایی بپرهیزید .
به سمت اسماعیل میرزا رفتم و گفتم :من به خواست خودم حیاط رو آب و جارو کردم اسماعیل خان راستیاتش به خاطر فرار از بد بختیهام به کار کردن پناه میبرم و اینطوری سرگرم میشم
اسماعیل میرزا به سمت حوض رفت و داخل حوض آبی رنگ را نگاه کرد و گفت : حالا که زحمت کشیدید و حوض را نظافت کردید باید به میراب بسپارم تا حوض را آب کند و بعد از مکث کوتاهی بقچه ای را که در دست داشت به سمت من گرفت و گفت : من روزانه در قهوه خونه یا کاروان سرای مادر شاه غذا میخورم و غذا ی نیم روزت را خریده ام ،عذر من را به خاطر تاخیر در رساندن غذا بپذیر .
با دیدن بقچه درون دستان مردانه ی اسماعیل میرزا خوشحال شدم چون حداقل او به یاد من و گرسنه شدن من بود و برایم غذا خریده بود ، با اشتیاق بقچه را از اسماعیل خان گرفتم وبعد از شستن دستهایم به اندرونی خودم رفتم و ابگوشتی را که اسماعیل میرزا خریده بود را با اشتها ی فراوان بلعیدم .به نظر میرسید اسماعیل خان متوجه ی گرسنگی من شده بود و از بابت اینکه من را برای مدت طولانی گرسنه در خانه رها کرده بود عذاب وجدان شدیدی داشت و چشمان شرمسارش وقتی که بقچه ی غذا را به سمت من گرفته بود هنوز در خاطرم پر رنگ باقی مانده بود .
امروز به راه اندازی و پخت و پز غذا در مطبخ فکر کرده بودم و تصمیم داشتم هرچه زودتر ترتیب پخت نان و غذا را در مطبخ خانه ی اسماعیل میرزا بدهم اما از چشیدن گوشت تلخی ها و اخم های اسماعیل میرزا حذر میکردم و هنوز خود را برای صحبت با اسماعیل خان آماده نمیدیدم .برای من بسیار عجیب بود که مرد جذاب و ثروتمندی مثل اسماعیل خان اینگونه در تنگنا و در تنهایی به زندگی ادامه دهد ، از دیدگاه من که دختری جوان بودم اسماعیل خان مرد جوان و زیبا ، بلند قد و با کمال بود و تنها بودن و اینگونه زندگی کردن او برای من به نظر به دور از واقعیت بود زیرا خوب میدانستم که زن های ثروتمند زیادی ارزوی ازدواج با اسماعیل خان را داشتند .
سه روز از حضور من در خانه ی اسماعیل میرزا گذشته بود و در این مدت به غیر از ناشتایی که اغلب نان و شیر یا نان و پنیر بود، نهار و شام را اسماعیل میرزا از کاروان سرا برای من به خانه می آورد و بدون اینکه چیزی بگوید بقچه ی غذا را پشت در اندرونی که در آن ایام میگذراندم میگذاشت و میرفت . من که از جذبه و ابروهای گره شده ی اسماعیل میرزا گریزان بودم همیشه بعد از اطمینان از رفتن او، بقچه را برمیداشتم و از گرسنگی زیاد غذایی که در بقچه بود را تقریبا میبلعیدم
در این مدت به غیر از یکی دوبار، هرگز جلوی اسماعیل خان ظاهر نشده بودم زیرا از ابهت مردانه اش گریزان بودم و از طرف دیگر به خاطر تنها بودنمان در این خانه ی بزرگ از روبرو شدن با او حذر میکردم
دیروز عصر اسماعیل خان با میراب به خانه آمدند ومن دزدکی از پنجره ی اندرونی آنها را نگاه میکردم و در دل جوانمردی و لوتی گری اسماعیل خان را ستایش میکردم و با اینکه میدانستم من بیشتر از یک کنیز فقیر و بی پناه نیستم اما در دل به زنی که قلب اسماعیل خان را به چنگ میگرفت حسادت میکردم . و بارها به خاطر این بیچارگی بر خود لعنت میفرستادم .
اکنون که با وجود حوض گرد آبی رنگی که پر از آب شده بود ، حیاط جان تازه ای گرفته بودو من نیز با دیدن این نما از خانه احساس رضایت بیشتری نسبت به خود داشتم .
این اولین باری بود که میخواستم به تنهایی خانه ای را اداره کنم و اینکار برایم تبدیل به تجربه ای شیرین و شبیه به رویا بود و حالا که خانه را نظافت کرده بودم، حس میکردم که اکنون باید آن را به خانه ای با نشاط تبدیل میکردم و برای روح دادن به این خانه ی بی روح به کمک اسماعیل میرزا نیاز داشتم ،به همین دلیل عزمم را جزم کردم تا ظهر که اسماعیل میرزا برایم غذا می آورد از اندرونی خارج شوم و با او درباره ی تصمیماتی که گرفته بودم صحبت کنم
فکر دیدار و گفتگو با اسماعیل میرزا عقل را از سرم پرانده بود و چنان دستپاچه و مضطرب بودم که فقط با کشیدن نفس های عمیق و پی در پی و فکر کردن به چگونگی بیان درخواستم از اسماعیل میرزا خود را آرام میکردم .
در خواستی که داشتم راجب به گل کاری و درخت کاری در باغچه ها بود، زیرا باغچه ها به قدری خشک و بی آب و علف بودند که ظاهری رقت انگیز به حیاط خانه داده بودند
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜