ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت36 صدای باز شدن در خانه باعث شد که
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت37
نزدیک به اذان ظهر بود که چادر و چاقچوق پوشیدم و منتظر آمدن اسماعیل میرزا شدم چون خوب فهمیده بودم که اسماعیل میرزا قبل از گفته شدن اذان ظهر ، سری به خانه میزند و نهار من را با خود می آورد.
با شنیدن صدای پاها ی مردانه ی اسماعیل میرزا نفس عمیقی کشیدم و از اندرونی خارج شدم
به نظر میرسید که اسماعیل میرزا از دیدن من روی ایوان متعجب شده بود تا جایی که پاها یش روی زمین میخ شده بود چون بعد از دیدن من قدمی از قدم برنداشت و زیر لب ذکری گفت
از پله های ایوان پایین رفتم و در نزدیکی اسماعیل میرزا که در حیاط ایستاده بود رفتم و سلام کردم و بدون اینکه جواب سلامم را از زبان اسماعیل میرزا شنیده باشم نفس عمیق کشیدم و شروع به سخنرانی کردم زیرا خوب میدانستم که اگر اسماعیل میرزا با آن صدای مردانه و پر جذبه اش دهان باز کند و کلامی بگوید همه ی نقشه هایم نقش بر آب خواهد شد و رشته ی کلام و افکارم از دست خواهد رفت .
وقتی به خود م آمدم که تمام افکارم ، از خرید آرد و خوار و بار و ... برای پختن غذا را تا خرید گل و نهال از دوره گرد گل فروشی که هر هفته با صدای بلند انواع گل و گیاهانی که داشت را در کوچه و پس کوچه های شهر جار میزد به زبان آورده بودم اما عجیب بود که در تمام این مدت اسماعیل میرزا به روبنده ام خیره شده بود گویی که قصد داشت با خیره شدن به روبنده ام از بین تار و پود آن عبور کرده و زیر و بم چهره ام را بکاود زیرا در تمام مدت به غیر از خیره نگاه کردن به تار و پود پارچه ی رو بنده ام ، هیچ کلامی به زبان نیاورده بود
فقط خدا میدانست که در ذهنش چه میگذرد برای لحظه ای ترس بر من مستولی شد ولی ترس و افکار بیهوده را کنار زدم و با به یاد آوردن لطف و مردانگی اسماعیل میرزا ، دستم را برای گرفتن بقچه ی غذا جلو بردم
اسماعیل میرزا که گویی با حرکت دست من ذهنش دوباره فعال شده بود بقچه را به دستم داد و با صدای پر جذبه و کمی خشن گفت : قبلاً متذکر شده بودم که تو را به کنیزی نیاوردم پس نیازی به رفت و روب در این خانه نبوده است که اینک تصمیم به پخت و پز و گل کاری در این خانه گرفته ای
تمام شجاعتم را جمع کردم و در جواب به اسماعیل میرزا گفتم :اسماعیل خان من پیش از این گفته بودم که رغبت ندارم بیکار باشم و به بدبختی هایم فکر کنم پس شما هم به من بی پناه کمک دهید تا بدبختی ها م رو با رفت و روب وکار خونه فراموش کنم
اسماعیل میرزا سری تکان داد و آرخلقش را از تن خارج کردو روی رخت آویز حیاط انداخت و مشغول وضو گرفتن در کنار حوض آب شد
احساس میکردم که اسماعیل میرزا از اینکه این خانه رنگ و بویی تازه به خود گرفته خیلی ناراضی نیست به همین دلیل امیدوار شدم و بعد از بالا رفتن از ایوان نگاهی دوباره به اسماعیل میرزا که مشغول پوشیدن آرخلقش بود کردم و وارد اندرونی شدم
چند لحظه بعد صدای درب چوبی به گوش رسید که خبر از رفتن اسماعیل میرزا میداد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜