💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت43
در اندرونی اسماعیل خان بر خلاف دیگر قسمت های خانه ، اشیا زیبا و قیمتی زیادی وجود داشت اما با وجود این همه تجملات ، آشفتگی عجیبی در آنجا به چشم میخورد که از زیبایی و حسن این اندرونی به شدت کاسته بود .
اسماعیل خان با دیدن من و غذاهایی که در دست داشتم به من نزدیک شد و طبق پر از غذا را از دستم گرفت و بر روی زمین قرار داد ،سپس در مقابل من ایستاد و گفت :اختر، دلیل اینکه بین ما محرمیت بوجود آمده، این است که تو در این خانه احساس راحتی بیشتری داشته باشی و مجبور نباشی که با چادر و قاقچوق در خانه بگردی و دیگر اینکه بتوانی با خیال آسوده در این خانه سکونت کنی، اما بر خلاف تصورات من ،از روزی که به یکدیگر محرم شده ایم بیشتر از قبل از من گریزان شده ای و هنوز دلیل این رفتارهای تو را نفهمیده ام اما به تو قول میدهم که تا زمانی که در خانه ی من هستی و نام من بالای اسم توست هیچ گزندی به تو نخواهد رسید .
سپس مکث کوتاهی کرد و با مهربانی گفت : اگر به من اجازه بدهی میخواهم رو بنده ات را بالا بزنم تا چشمم به جمال این اختر آسمانی روشن شود.
از اینکه از من برای دیدن چهره ام اجازه گرفته بود خوشحال شدم و از این مرد به خاطر این همه محافظه کاری و درک و شعور بالا سپاسگذار بودم
حق با او بود حالا دیگر دلیلی نبود که من از او چهره پنهان کنم زیرا اینک او همسر من بود و میتوانست بدون اجازه ی من هر کاری انجام دهد ولی اسماعیل خان به قدری مرد بود که از من حتی برای برداشتن روبنده ام ، اجازه میگرفت .
بنابر این با سر به درخواست اسماعیل خان جواب مثبت دادم و او تا جایی که امکان داشت و حس میکرد معذب نمیشوم به من نزدیک شد
لمس دستهایش با روبنده ام راحس میکردم و با استرس فروانی منتظر بودم و بی آنکه دلیل این همه هیجان و استرس را بدانم در دل آرزو میکردم که ای کاش از دید این مرد جذاب ،من زنی زیبا وخواستنی باشم
از طرفی نیز خوشحال بودم که حداقل یکی از رسم های ازدواج درباره ی من و اسماعیل خان اجرا میشد و خود اسماعیل خان روبنده ام را بالا میزند تا چهره ام را برای اولین بار ببیند و من مجبور نشدم که به صورت ناگهانی چهره ام را بر اونمایان کنم .
با بالا رفتن روبنده ام به چشمهای عسلی اسماعیل خان خیره شدم و چشمان او را دیدم که صورتم را میکاوید و در آخر نگاهش در نگاهم گره خورد ، تبسمی که روی لبهایش نقش بسته بود باعث دلگرمی من میشد .
اسماعیل خان با صدای بلند بسم الله الرحمن الرحیم گفت و بلاخره چشم از چشمان من برداشت
و من که کمی شیطنتم گل کرده بود مطابق با رسوم و برای اینکه در این خانه حکمم روان باشد پایم را به سمت پای اسماعیل خان بردم تا پایم را روی پایش بگذارم اما او که از نیت من با خبر شده بود سریعا پا پس کشید و نبرد سنگینی بین ما بوجود آمد .
با اینکه هیچ میهمانی نبود که ما را تشویق کند و برای برد و باخت هر کدام از ما هلهله سر دهد اماهر دو نفر ما به سختی سعی بر بردن این نبرد داشتیم .
و در اخر من با زیرکی پایم را روی پای مردانه ی اسماعیل خان گذاشتم و البته پایم را روی پای او فشار دادم به طوری که آه از نهاد اسماعیل خان برخواست و من به خاطر این برد دستها را بر هم میکوبیدم و صدای خوشحالی من ، فضای اندرونی اسماعیل خان را پر کرده بود و او بی حرکت به خوشحالی من نگاه میکرد .
کنار بقچه ام نشسته بودم و در حالی که البسه ی داخل آن را زیر و رو میکردم تا بتوانم از بین آنها زیباترین را انتخاب کنم به اسماعیل خان فکر میکردم وبا یاد آوری پیاله ی آشی که با اشتها خورده بود نفسی از سر آسودگی کشیدم وفکر کردم که بعد از این نباید در طبخ غذا کوتاهی کنم وتا زمانی که در این خانه زندگی میکنم باید چنان غذاهای خوب و خوشمزه ای طبخ کنم که اسماعیل خان هرگز به خوردن غذاهای کاروان سرا فکر نکند.
سرخوش در همین افکار به سر میبردم که صدای کلون درخانه بی وقفه به گوش رسید و ترس غریبی بر وجودم مستولی شد .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜