eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت48 زمانی که به خانه رسیدم در کمال ت
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 ترس و شک تمام وجودم را در بر گرفته بود و با خودم فکر میکردم که چرا اسماعیل خان نیمه شب خانه را ترک کرد؟ خوب میدانستم که در شب کشیکچی ها در کوی و برزن نگهبانی میدهند و از عابرین اسم شب را خواهند پرسید اما اسماعیل خان از کجا اسم شب را میدانست ؟! افکار زیادی در ذهنم رژه میرفتند و به دلهره و ترس من دامن میزدند. نزدیک به سپیده ی صبح بود که همچنان با هزاران فکر و خیال منفی منتظر شنیدن صدایی مبنی بر بازگشت اسماعیل خان بودم که بلاخره صدای درب چوبی و سپس صدای قدم های سنگین او را شنیدم هزاران بار به خاطر بازگشت او به خانه و صحیح و سالم بودنش خدا را شکر کردم اما افکار منفی و حدس و گمانهایی که درمورد اسماعیل خان به دهنم میرسید دست بردار نبودند و آرامش ناکامل من را کاملآ بر هم زده بودند . امروز مطابق با روزهای دیگر خود را با امورات مربوط به خانه مشغول کرده بودم اما افکار منفی که در ذهن داشتم ،اینبار من را از اسماعیل خان گریزان کرده بود ، شک و تردید چنان بر وجودم سایه افکنده بود که ترجیچ میدادم تا فهمیدن واقعیت درباره ی زندگی این مرد کمتر در مقابل او آفتابی شوم و تلاش کنم تا بتوانم بیشتر او را بشناسم ، بنابر این در آن روز طبق ناشنایی اسماعیل خان را خیلی زود پشت در اندرونی او گذاشتم و به اندرونی که به من داده شده بود باز گشتم .مدت زیادی در اندرونی خود را حبس کرده بودم و به اسماعیل خان فکر میکردم . تا جایی که میدانستم کار همه ی اعتماد الدوله ها در دوایر حکومتی و در محور مهمی قرار داشت و به طور قطع اسماعیل خان نیز در دم و دستگاه های حکومتی نقش به سزایی داشت که توانسته بود بدون دانستن رمز شب به راحتی در معابر ،رفت و آمد داشته باشد. بعد از اینکه از رفتن اسماعیل خان اطمینان پیدا کردم مشغول رختشویی شدم و برای پختن طعام به مطبخ رفتم و سعی کردم با سرگرم کردن خود از هجوم افکار مختلف و متفاوتی که وحشیانه من را طعمه قرار میدادند رهایی یابم . نزدیک به ظهر بود که صدای کوبه ی ئلکه ی درچوبی خانه به صدا در آمد از صدای نازک ئلکه متوجه شدم که زنی در را میکوبد با به یاد آوردن اتفاق دیروز و خشم قمر سلطان دوباره ترس و وحشت بر وجودم مستولی شد نه اینکه از قمر سلطان ترسی داشته باشم بلکه فقط از آبرو ریزی و سر و صدا جلوی در و همسایه ها اجتناب میکردم خوشبختانه بر خلاف تصور من کسی به غیر از عمه ملوک پشت در نبود عمه ملوک با مهربانی من را در آغوش دلگرم کننده اش گرفت و گفت :ننه اختر دیروز چقدر دلنگرانت بودم الهی که این قمر سلطان گور به گور بشه که این بلا رو به سر تو آورد لبخند زدم و گفتم :نگران نباش عمه جون حالا که چیزی نشده خدا رو شکر هنوز از بی کفنی زنده ایم . عمه ملوگ سگرمه های پرپشت و به هم پیوسته اش را در هم کشید و گفت :دیروز وقتی که خبر که به گوش این زن رسید ، مثل اسپند روی آتیش شد و شروع به جلز و ولز کرد . وقتی چادر چاقچوق کردنش رو دیدم شصتم با خبر شد که خیالات شومی در سرش داره و قراره که آشوبی بر پا کنه ،بنابر این خیلی سریع آماده شدم و پشت سرش به راه افتادم . نمیدونی ننه،این اسماعیل ننه مرده چه حال شده بود عینهو مرده سفید شده بود و رنگ به صورتش نبود بیچاره همش دل نگرون تو بود و خودش رو شماتت میکرد خیلی دلم میخواست که عمه ملوک بیشتر درباره ی اسماعیل خان و دلنگرانی هایش تعریف میکرد اما او نگاهی به من کرد و گفت : خدا را صد کرور شکر که حالت خوبه و سلامتی ننه ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜