💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت5
با کمک بدری اتاق پوران دخت ، که یکی از اندرونی های نزدیک به مطبخ بود را پیدا کردم اتاق پوران دخت یکی از اندرونی هایی بود که بر سر درش کاشی کاری هفت رنگ شده بود و در چوبی آن به صورت هنرمندانه ای منبت کاری شده بود .
بدری در لحظه ی آخر خودش را به من نزدیک کرد و گفت :اختر خوب گوش کن بین چی بهت میگم : سعی کن با پوران دخت دوست نشی واُنس نگیری و فقط به دستوراتش عمل کن ،تو این دختر را نمیشناسی و از اخلاق های بدش خبر نداری .
بدری بعد از گفتن این حرف از من جدا شد و رفت اما با گفتن این حرفها در دلم حول و ولای عجیبی انداخته بود و حرفهایش مداوم در ذهنم تداعی میشد
اما یاد آوری حرفهای دلگرم کننده ی ننه رباب ،به قلب نا آرامم گرما و امید بخشید بنابراین به خدا توکل کردم و در چوبی را باز کردم و با پای راست و گفتن بسم الله وارد اتاق پوران دخت شدم .
پوران دخت در حالی که یک آینه ی دستی مینیاتوری در دست داشت و در حال انجام کاری بود به تندی وسیله ای را پشتش پنهان کرد و گفت :اختر از روی سکو شانه را بردار و گیس های من را مرتب کن
به اطراف نگاهی انداختم ،چیزهایی که اندرونی پوراندخت را زینت میداد شامل فرش دست باف و دو مخده وتشک و تاخچه ای که روی آن یک گلابدان و یک آینه ی مسی و یک جا انگشتری نقره و یک چراغ الکلی فیتیله ای قرار داشت و همچنین سکوی کوچکی که روی آن شانه و عطر دان و گیره ی سر و ... قرار گرفته بود
اتاق پوران دخت خیلی زیبا و مرتب بود
پوران گیس های سیاه و بلند و پر پشتی داشت و خار کردن این گیس ها کار ساده ای نبود به سکویی که شانه روی آن قرار داشت نزدیک شدم و شانه ی چوبی را در دست گرفتم و بارها از خدا خواستم که هنگام خار کردن گیسهای بلند پوران دخت، سرش درد نگیرد تا نشود که او بر من خرده بگیرد ،چون حتی تصور فلک شدن برایم سخت و ترسناک بود .
با هزار ترس و لرز به پوران دخت نزدیک شدم و شانه ی چوبی را بین گیسهای پرپشتش فرو کردم و به آرامی مشغول خار کردن گیس های پوران دخت شدم و بعد با دقت موهای او را گیس باف کردم و گیره زدم
پوران دخت که از کارم خوشش آمده بود گفت :وای اختر تو بهتر از اعظم گیسهای مرا خار کردی از وقتی که اعظم مشغول به تدارک ازدواج شده بود هیچ کس نتوانسته بود گیسهای مرا به این خوبی خار کند
با خوشحالی از رضایت داشت پوران دخت لبخندی زدم و گفتم :ممنونم خانم امیدوارم که همیشه از من راضی باشید
پوران دخت ابروهای پرپشت و مشکی اش را در هم کشید و گفت :اختر مرا پوران صدا بزن
با تعجب به پوران دخت نگاه کردم و گفتم : اخه خانم ...
قبل از اینکه کلامم را به پایان برسانم پوران دخت گفت :تو اصلا میدونی که چرا ننه برای من تو را به عنوان کنیز گرفته ؟
سرم را تکان دادم و گفتم :نه خانم نمیدونم
پوران دخت از روی زمین بلند شد و به سمت آینه ای که روی تاخچه قرار داشت رفت و دستی به گیس های بافته شده اش کشید و در حالی که لبخند رضایت بخشی بر لب نسانده بود و خود را در آینه سیر میکرد گفت :چون من به دوست بیشتر از کنیز نیاز دارم وقتی که قرار شد اعظم با محمود میرزا ازدواج کند من خیلی افسرده شدم چون اعظم همیشه در کنار من بود تا روزی که دلاله به خانه ی ما آمد و اعظم را دید و چند روز بعد از آن خواهرها و ننه و دایزه های محمود میرزا برای دیدن اعظم به اینجا آمدند و بعد از پسند کردن اعظم قرار ازدواج گذاشته شد وبعد از آن بدری و چند نفر دیگر افرادی را برای کنیزی من پیشنهاد دادند اما ننه تصمیم گرفته بود که کسی را به کنیزی من بگمارد که مثل من جوان باشد تا شاید بتواند جای خالی اعظم را برای من پر کند .
مدتی را با پوران دخت به گفت و شنود پرداختیم و پوران دخت از اینکه میدید من هم سن و سال او هستم بسیار خوشحال و راضی بود .
از طرفی از مهربانی پوران دخت خوشحال بودم و از طرفی حرف های بدری باعث وحشت من میشدند
بنابر این سعی میکردم که کارهایی را که پوراندخت به من واگذار میکرد به بهترین نحو ممکن انجام بدهم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜