ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت53 در بین صدای زجه های من صدای مردا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت54
در یک لحظه به یاد آوردم که او اینک شوهر من است ، اما افسوس که روابط بین ما ،به غیر از برداشتن حجابم در مقابلش هیچ پیشرفت دیگری نداشت و هنوز به وضوح آن روز را به یاد دارم روزی که از من رو نمایی شده بود که آن هم به لطف قمر سلطان به کاممان تلخ شده بود
نزدیک شدن اسماعیل خان به من باعث بیدار شدن احساسات مدفون شده ی قلبم شد و به یکباره بغض و ناراحتی ام را به هیجان تبدیل کرد ، هیجانی که تا بحال تجربه نکرده بودم
احساس گرما و دلگرمی بی نظیری که از دست او به من انتقال یافته بود حس عجیبی را به من منتقل میکرد و من به خاطر این تجربه ی ناگهانی و غریبه بودن با این احساسات، سراسیمه خودم را به عقب کشیدم
اسماعیل خان که دستش ما بین زمین و هوا مانده بود دستش را مشت کرد و به روی پاها یش گذاشت و بعد از چند دقیقه سکوت از جایش برخاست تا دوباره به خلوتش بازگردد و در اندرونی اش پناه بگیرد
اما من که ترس از دست دادنش را داشتم بلأخره دهان باز کردم و از بدری گفتم از روزهایی که در کنار هم گذرانده بودیم ، از ناکامی هایش، از تنهایی هایش ،و از غریبانه رفتنش و از ترس اینکه مثل بدری غریبانه بمیرم با او سخن گفتم
خوشبخنانه اسماعیل خان قدم های رفته را دوباره بازگشته بود و در کنارم نشسته بود و با دقت به حرف هایم گوش میداد .
حالم بهتر بود چون گوشی شنوایی برای درد و دل کردن یافته بودم و کسی که حرف های من را میشنید کسی بود که وجودش برایم سرشار از تسلی و آرامش بود.روزها میگذشت و من هر روز بیشتر از قبل در فکر و رویای اسماعیل خان غرق میشدم
هنوز در نیمه شب ها اسماعیل خان از خانه خارج میشد و این موضوع حسابی فکر من را مشغول کرده بود
به یاد دارم عمه ملوک به دیدنم آمده بود و من از آمدنش بسیار خوشحال بودم و همچنین امیدوار بودم تا شاید بتوانم جواب سوالهایم را از زیر زبان این پیرزن مهربان و وراج بیرون بکشم
بعد از پذیرایی از عمه ملوک روبروی او نشستم و او شروع به صحبت درباره ی محمود و شیرین کاری هایش و پوران دخت و قمرسلطان و ....کرد اما من بیشتر مشتاق بودم که عمه ملوک درباره ی اسماعیل خان حرفی بزند تا من بتوانم از او سوالهایی که در ذهن داشتم را بپرسم
اما عمه ملوک درباره ی همه به غیر از اسماعیل خان سخن میگفت ، به ناگاه ذهنم جرقه ای زد و به یاد حرفی که دفعه ی پیش عمه زده بود افتادم
به یاد آوردم که او میگفت باید مراقب قمر سلطان باشم تا خدای نکرده بلایی که بر سر شوکت خانم و طفل معصومش آمده بر سر من نیاورد .
وقتی که عمه ملوک از قمر سلطان سخن میکفت فرصت را غنیمت شمردم و گفتم : عمه ملوک دفعه ی قبل درباره ی شوکت خانم و طفل معصومش سخن میگفتید و اینکه ننه ی اسماعیل خان بلایی بر سر آن ها آورده است
عمه ملوک آهی کشید و دستش را به نشانه ی سکوت روی بینی گذاشت و گفت : این موضوع یک راز پنهانی است که در بین خانواده ی اعتماد الدوله ها دفن شده ،اما اگراین راز را برای تو گفتم آن را بر کسی اشکار نکن
برای فهمیدن موضوع به عمه ملوک اطمینان دادم که این راز را با خود دفن خواهم کرد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜