eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت55 عمه ملوک بلاخره لب به سخن گشود و
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 خیلی خوشحال بودم که بلأخره راز غیبت های شبانه ی اسماعیل خان را فهمیده بودم و احساس میکردم که بعد از فهمیدن واقعیت های زندگی او بیشتر از قبل او رادرک میکنم و تا حدودی بیشتر او را میشناسم و به او نزدیک تر شده ام اما افسوس که با هم بودن ما زیاد دوام نداشت و یک ماه بیشتر از مدت صیغه ی ما باقی نمانده بود پوران دخت از من خواسته بود تا بعد از اتمام مدت صیقه دوباره به نزد او بروم اما چه کنم که دلم به این کار رضایت نداشت و با اینکه کینه ای در دل نگه نمیداشتم اما رفتارها متکبرانه ی ابوالفضل خان را فراموش نکرده بودم اگر در آن روز اسماعیل خان به فریاد من نمیرسید خدا میداند که چه چیزهایی در انتظار من بود و من این محبت و لطف اسماعیل خان را هرگز فراموش نمیکنم ، به راستی که بین این دو برادر چه تفاوت های فاحشی وجود داشت بارها و بارها با خود فکر میکردم که ای کاش میشد برای همیشه در این خانه بمانم، در صورتی که خوب میدانستم که این ،فقط یک رویا ی محال است به یاد حرف های قمر سلطان، که من را در شأن پسرش و خانواده اش نمیدیدافتادم و با خود فکر کردم که اگر دوباره به خدمت پوران دخت بازگردم باعث خار و خفیف شدن خودم در برابر این زن متکبر خواهم شد تصمیم گرفته بودم تا برای رهایی از این مشکل به دیدن آقا میرزا بروم تا شاید کار جدیدی برایم سراغ بگیرد هرچند که از آقا میرزا نیز تقریبا نا امید بودم اما او حکم ریسمان پوسیده ای را داشت که میخاستم برای آخرین بار به آن چنگ بزنم تا شاید بتوانم خودم را بالا بکشم با خود فکر میکردم که ای کاش زمان متوقف میشد و من مجبور نبودم که از این مرد با صلابت و مهربان دور شوم و دوباره به خانه ی پدری که برایم انبوهی از خاطرات غم انگیز و تلخ را به همراه داشت ، بازگردم با به یاد آوردن حرفی که اسماعیل خان قبل از خوانده شدن صیقه ی موقت گفته بود خوب میدانستم که بعد از سر رسیدن زمان مقرر، بدون شک باید از این خانه بروم اسماعیل میرزا به من گفته بود که در این سه ماه فرصت دارم تا جایی برای رفتن پیدا کنم و بعد با اسودگی خیال از خانه ی او بروم . قلبم با یاد آوری این حرف به تنگ می آمد ،شاید اگر این حرف را نزده بود هنوز میتوانستم به بودن در خانه ی او فکر کنم اما حالا تنها چاره ی من امید بستن به آقا میرزا بود کسی که به راحتی من و ننه رباب را دور انداخته بودفصل چهارده حس تلخ جدایی این روزها اسماعیل خان زودتر از همیشه به خانه می آمد و من هم در کنار باغچه ای که اینک در آن گلهایی زیبا وجود داشت زیلو (زیر اندازی با جنس حصیر )می انداختم و بساط چای و شربت و میوه و آجیل را فراهم میکردم و برای راحتی بیشتر چراغ نفتی را آماده میکردم و با امدن اسماعیل خان یکی دو ساعتی را در کنار هم میگذراندیم شاید اسماعیل خان نیز مانند من از به سر رسیدن موعد صیقه ناراحت بود ولی در تمام این مدت هیچ کدام از ما درباره ی این موضوع سخن نگفته بودیم در این روز های اخیر ،با توجه به شب نشینی ها وصحبت هایی که بین ما بود ،بیشتر از قبل به وجود او انس گرفته بودم هر شب در حیاط ،کنار یکدیگر می نشستیم و به گل های باغچه نگاه میکردیم و گاهی درباره ی علاقه ای که به گلها و گیاهان و یا داشتن مرغ و خروس در خانه داشتیم حرف میزدیم و یا خاطرات تلخ و شیرین زندگی مان را برای دیگری بازگو میکردیم در آن شب نیز مثل شب های گذشته بعد از آمدن اسماعیل خان به خانه روی زیلو نشستیم به یاد دارم که در حیاط خانه که اینک زیبا و دلنشین شده بود ، برای اولین بار درباره ی خودمان صحبت کردیم من درمورد روزی که برای اولین بار در خانه ی ابوالفتح خان او را دیده بودم ،صحبت میکردم و اسماعیل خان ،متعجب و با دهانی که تقریبا نیمه باز بود به حرفهایم گوش میداد و خوشحال بود که من اولین دیدار مان را هنوز به خاطر دارم او با حیرت به این نکته اشاره کرده بود که هر گز فکر نمیکرد ه ،زنی که با رو بند در حیاط خانه ی ابوالفتح خان دیده بود اینک در کنارش نشسته باشد و در حال حاضر همسر او باشد اسماعیل خان با حساسیت خاصی درباره ی مرد خشنی که در آن شب سر و کله اش پیدا شده بود سوال می کرد و من با آب و تاب فراوانی درباره ی خواستگاری غلام سیاه و ماجرای وارد شدنم همراه با پوران دخت به خانه ی پدربزرگ او و همچنین در باره ی بدری و ازدواجش با غلام سیاه حرف زدم به نظر میرسید که اسماعیل از صحبت کردن با من درباره ی زندگی وخاطرات گذشته ام ،غرق در لذت میشد زیرا برای فهمیدن ماجراهای گذشته بسیار کنجکاو و سر تا پا گوش شده بود آن شب نیز مثل دیگر شبها به پایان رسید اما من و او ، از آن شب به بعد بیشتر به یکدیگر نزدیکتر شدیم و حتی گاهی از ناراحتی ها و حسرت هایی که داشتیم با دیگری سخن گفتیم اسماعیل خان حدود فاصله و رفتارش با من را رعایت میک