ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت57 من نیز که گویی حس و حال او را ب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت58
اسماعیل خان در حالی که هندوانه ی خنک را در دهان میگذاشت بدون اینکه بداند در ذهن من چه غوغایی است ، این حرکت را از من دید و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد
از اینکه بلاخره صدای خنده ی او را میشنیدم بسیار خوشحال شدم و همراه با او میخندیدم
تا جایی که میدانستم و دیده بودم اسماعیل خان خندیدن را فراموش کرده بود و فقط گاهی هنگام بازی کردن با همین بس با صدای بلند میخندید و حالا صدای خنده های مردانه اش فضا ی حیاط را پر کرده بود و تا وقتی که چشم های همچون عسل او با چشمانم گره نخورده بود به خندیدنش ادامه داد و صدای طنین خنده هایش من را به یک خلسه ی شیرین برد
اینبار بر خلاف همیشه هیچ کدام از ما نگاهش را از دیگری نمیدزدید و من توانستم یک دل سیر به چشم های مردانه و افسونگر او نگاه کنم و در این اقیانوس لبریز شده از عسل غرق و غرق تر شوم
در حالی که چشم از چشمان او بر نمیداشتم با خود فکر کردم که تمام خاطرات این خانه و همچنین تصویر این چشم ها را تا آخر عمر با خود به یادگار خواهم برد و هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد .امشب آخرین شب و آخرین فرصت با هم بودن من و اسماعیل خان بود و فردا مهلت صیغه ی ما به پایان میرسید
به هر طریقی که شده بود با خودم کنار آمده بودم و خودم را برای رفتن آماده کرده بودم
تصمیم داشتم که برای امشب تدارکاتی ببینم و طبق معمول چای و قلیـ ـان و میوه و آجیل و شربت را تدارک دیده بودم و میخواستم طعام خوشمزه ای درست کنم و آخرین شب بودنم در این خانه را برای اسماعیل خان به یاد ماندنی کنم
تصمیم به پختن کوفته گرفته بودم وبا خود میگفتم که بعد از گذشتن این شب ، فردا صبح به خانه ی آقا میرزا خواهم رفت
کاملا آماده بودم که فردا از این خانه و از مردی که عاشقش بودم بگذرم و دوباره برای کنیزی به خدمت گرفته شوم
گوشت هایی را که ازقصابی زیر گذر خریده بودم را در هونگ سنگی ریختم و مشغول کوبیدن شدم
مدتی نگذشته بود که صدای کوبش در من را از ادامه ی کار باز داشت و برای باز کردن در رفتیم و در کمال تعجب آقا میرزا را دیدم
آقا میرزا وارد خانه شد و به من گفت که برای بردن من به خانه اش به دنبال من آمده و هر چه زود تر آماده ی رفتن شوم
از اینکه آقا میرزا اینقدر ناگهانی در پی من آمده بود شکه شده بودم و زبانم برای گفتن هر حرفی قاصر مانده بود
چقدر با خود کلنجار رفته بودم تا بلأخره خودم را برای فردا و برای ترک کردن این خانه و اسماعیل خان آماده کردم ولی امروز نمیخواستم که از این خانه بروم
من میخواستم آخرین خاطره ی با هم بودنمان را بسازم و برای همیشه آن خاطره را در گنجینه ی پنهان قلبم محفوظ نگاه دارم
من هرگز امروز و در این ساعت برای رفتن آماده نبودم ، من حتی از اسماعیل خان خداحافظی هم نکرده بودم
بنابراین عزمم را جزم کردم و به سختی و با تته پته به آقا میرزا گفتم :اما هنوز یک روز از موعد عقدما باقی است
آقا میرزا که وارد حیاط خانه شده بود روی پله های ایوان نشست و چشمش به هونگ سنگی افتاد
لبخند کجی نثار من کرد و گفت : یک روز بالا و پایینش توفیری نداره زودتر آماده شو
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜