eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت70 تاریخ روز عقد و عروسی مشخص شده
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 تقریبا شش روز از خوانده شدن خطبه ی عقد میگذشت و من در حسرت دیدار با اسماعیل خان مثل مرغی پر کنده بال بال میزدم و دعا میکردم که هر چه زودتر این جشن و سرور به پایان برسد و بلاخره بعد از اینهمه مدت موفق به دیدار اسماعیل خان شوم. اینکه از بی معرفتی اسماعیل خان دلگیر بودم اما خودم را متعلق به او میدانستم و از این بابت غرق در لذت وخوشحالی بودم در این مدت بارها به این موضوع فکر کرده بودم که چرا اسماعیل خان زودتر خوانواده اش را برای خواستگاری از من نفرستاده بود و اگر در قلبش نسبت به من علاقه ای وجود داشت چرا قبل از من ، زن دیگری اختیار کرده بود ؟ هر بار جوابهای احمقانه ای به خود میدادم و از نتیجه گیری های نا خوشایندی که به فکرم میرسید ،سرخورده و ناراحت میشدم قرار بود که بلأخره فردا من و اسماعیل خان را دست به دست بدهند من و اسماعیل خان مطابق با رسم و رسومات هنوز یکدیگر را ندیده بودیم و من برای رسیدن فردا و دیدن اسماعیل خان لحظه شماری میکردم شب هنگام وقتی که به خاطر شوق و اشتیاق و همچنین اضطراب روبرو شدن با اسماعیل خان ، بی خواب شده بودم از اندرونی خارج شدم و به کنار حوض خانه رفتم و به تماشای ستاره هاو مهتاب نشستم خانه غرق در سکوت بود زیرا همه ی اهالی خانه و میهمانانی که در این چند روز در خانه ی ما اُتراق کرده بودند به خاطر خستگی زیاد به خواب عمیقی فرو رفته بودند به ناگاه در بین صدای جیرجیرکها و سکوت شب صدای پایی شنیدم ترس بر من چیره شد و خواستم که هرچه سریعتر به اندرونی باز گردم اما کمی دیر شده بود ،زیر نور مهتاب سایه ی مردی را میدیدم که به من نزدیک میشد و من هراسان دهانم را برای جیغ کشیدن باز کردم که ناگهان دستی جلوی دهانم را گرفت قلبم از ترس از جایش کنده شده بود و به تندی در سینه ام کوبیده میشد و قدرت مقابله با آن سایه برایم غیر ممکن بود ، اما با شنیدن صدایی آشنا تمام ترس من تبدیل به هیجان همراه با حسی ناشناخته شد صدای او بود کسی که برای یک مدت تقریبا کوتاه هر روز صدایش را میشنیدم و محال بود که گوش های من در تشخیص صدای او اشتباه کنند به ارامی دست مردانه ای که روی دهانم قفل شده بود را برداشتم و برای دیدن او به سمتش چرخیدم و سرم را بالا گرفتم تا بتوانم چهره ی او را از نزدیک و بعد از گذشت یکسال عذاب و دوری ببینم خودش بود ، اسماعیل خان بود با این تفاوت که چشمان عسلی رنگش بیشتر از هر زمان دیگری برق میزد فاصله ی بین ما کمتر از چهار بند انگشت بود و هر دو بدون هیچ کلامی در زیر نور مهتاب به هم نگاه میکردیم اما با یک حرکت ناگهانی اسماعیل خان، من در آغوش گرم و مردانه اش جای گرفتم هرگز آن لحظات را فراموش نمیکنم ،لحظاتی که در آن بهترین اتفاق های زندگی ام را تجربه میکردم.من برای اولین بار، آغوش مرد زندگی ام را تجربه میکردم و احساسی که در آغوش گرم اسماعیل خان داشتم، احساسی خاص و توصیف ناپذیر بود دستان مردانه ای که مهربان و با سخاوت بود ، به طرز نا باورانه ای مرا احاطه کرده بود و به قدری آرامش بخش و دلگرم کننده بود که حاضر بودم حتی برای یک لحظه داشتنش جانم را فدا کنم برای لحظه ای با خود فکر کردم که رویا میبینم ، رویایی شیرین که در آن سکوت بود و به غیر از صدای جیر جیرکها و نفس های ما ، هیچ صدای دیگری به گوش نمیرسید مدتی در همان حالت بودیم اما من با یاد آوری زن اول اسماعیل خان کمی او را از خود دور کردم و به آرامی گفتم : باور نمیکنم که اسماعیل خان هم کارهای دزدکی اینچنینی انجام بده ،اگه کسی بفهمه که زود تر از موعد برای دیدن همسرت اومدی خیلی بد میشه شاید نباید بر خلاف رسم و رسومات عمل میکردید. اسماعیل خان نگاه عمیقی به صورت گل انداخته ی من انداخت و گفت : بیشتر از این تحمل نداشتم ، اختر از حالا به بعد تو زن من هستی و من به خاطر خوشحالی خودم و تو هر کاری میکنم اسماعیل خان لبخندی زد که برایم از تمام شیرینی های دنیا شیرین تر بود خوشحال بودم که این مرد تنها و افسرده ی قدیم ، امروز با چشمانی درخشان روبروی من ایستاده بود و لبخند میزند هنوز ناراحتی ام را از او فراموش نکرده بودم به همین دلیل ابروهایم را کمی در هم گره کردم و گفتم : دست شما درد نکنه اسماعیل خان ،بلاخره بعد از یکسال تصمیم گرفتید من رو به عنوان زن دوم خودتون انتخاب کنید ؟ ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜