ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت72 اسماعیل خان که از حرف من یکه خور
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت73
نفس عمیقی کشیدم و با دقت بیشتری به حرف های اسماعیل خان گوش سپردم
اسماعیل خان مکثی کرد و سپس در ادامه ی صحبت هایش گفت : فکر میکردم که به خاطر تنها بودنم در این سالها ست که همیشه در ذهن و فکر من هستی بنابر این تصمیم گرفتم که با کمک دلاله و عمه ملوک زنی را برای مدتی به صیغه بگیرم تا شاید حال و هوایم تغییر کند
از شنیدن این حرف از زبان اسماعیل خان خیلی ناراحت شدم چون در تمام این یکسال من یقین داشتم که احساس من به اسماعیل خان یک عشق پاک است اما او تصورش درباره ی احساسی که به من داشت چیز دیگری به غیر از عشق بود و این موضوع باعث شد که کمی از او عصبانی شوم و از او فاصله بگیرم و دستهایش را رها کنم
اسماعیل خان که متوجه ی ناراحتی من شده بود دستان مردانه اش را به دور کمر من حلقه کرد و دوباره زیر گوش من گفت :من اشتباه میکردم اختر
هیچ کس برای من اختر نمیشد
مدتی کوتاه گذشت و من متوجه ی صداقت احساساتم درباره ی تو شدم وما خیلی زود صیقه را پس خواندیم و روزی که ما را در حجره ی زرگر باشی دیدی ، آن زن برای ستاندن مهریه اش آمده بود
هنوز در اعماق قلبم درمورد شک و دو دلی اسماعیل خان ،احساس ناراحتی میکردم ، اما به هر جهت اینک من ، دختر آقا میرزا و ننه رباب ، یگانه همسر و عشق اسماعیل خان بودم
بنابر این کینه و حسادت را کنار گذاشتم و دستان سفید و تپلم را به دور کمر ستبر اسماعیل خان حلقه کردم
*****
نزدیک به سپیده ی صبح بود و کم کم اهالی خانه برای خواندن نماز از خواب بیدار میشدند
من و اسماعیل خان در تمام طول شب مخفیانه به گفت و گو پرداخته بودیم و با اینکه تمام طول شب را بیدار بودیم ذره ای احساس خستگی نمیکردیم
هر دو نفر ما دوست نداشتیم، حتی برای لحظه ای از هم جدا شویم، اما وقت رفتن اسماعیل خان فرا رسیده بود و من اسماعیل خان را تا در چوبی خانه همراهی کردم
اسماعیل خان قبل از خروج از خانه آه بلندی کشید و گفت :چگونه باید تا غروب امروز صبوری کنم تا تو را به خانه ام بیاورند
خنده ی طنازی تحویل او دادم و گفتم : امشب که به خانه ی تو پا گذاشتم فقط با کفن سفید از خانه ات بیرون خواهم رفت
اسماعیل خان به من نزدیک شد و گفت : من بی صبرانه منتظرت هستم و سپس بوسه ی عاشقانه ای روی پیشانی ام گذاشت و از در خارج شد و من را با یک دنیا عشق و اعتماد و خوشحالی و دلگرمی تنها گذاشت
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜