eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_سی‌ام 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فد
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... رکاب (خانم) اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی خطر را بفهمد، به درد لای ترک دیوار می‌خورم. از وقتی وارد ساختمان شدم به دلم شور افتاد. کلید را داخل در می‌اندازم. می‌توانم نگاه سنگین کسی که در کمینم است را حس کنم؛ اما راه برگشت ندارم. همسایه‌ها هم نیستند، برای عید فطر، سفر رفته‌اند. تنها راه پناه بردن به خانه است. شاید هم اصلا احساسم اشتباه باشد. آرام روی جیب مانتویم دست می‌کشم. شوکر و یک خنجر نظامی دارم. در را باز می‌کنم و وارد خانه می‌شوم. نگرانی بدجور به جانم چنگ می‌اندازد. نباید اضطرابم به امیرمهدی منتقل شود. نگاهی به راهرو می‌کنم، کسی نیست اما خطر هست. در را می‌بندم. قفل در سالم بود اما این نمی‌تواند خیالم را از بابت خالی بودن خانه راحت کند. شاید کسی منتظرم باشد؛ نمی‌دانم کی؟ خنجر به دست، خانه را می‌گردم. کسی نیست. چادرم را روی دسته مبل می‌اندازم و به سمت راهروی ورودی برمی‌گردم. صدای خش خش می‌آید؛ کسی دارد تلاش می‌کند قفل در را بشکند. انگار می‌خواهد از ترس نیمه جانم کند. می‌خواهد خوب قدرت نمایی کند. هر که باشد، کور خوانده، با بدکسی در افتاده! شاید گیر افتاده باشم، اما به همین راحتی نیست که پای کثیفش را داخل خانه‌مان بگذارد و بکشد و برود. در آشپزخانه کمین می‌کنم، طوری که به در مشرف باشم. فکر امیرمهدی رهایم نمی‌کند. صدای قلب خودم و قلب کوچک او را می‌شنوم. قفل را می‌شکند و در با ضربه سنگینی باز می‌شود. فکر کنم همه تنه‌اش را به در کوبیده. داخل خانه می‌پرد. آن‌قدر خیالش از بابت کشتن من راحت است که زحمت پوشاندن صورت هم به خودش نداده. پس معلوم است اجیرش کرده‌اند برای کشتن زن و احیانا بچه و نمی‌داند قرار است با کی در بیفتد؟ هیکلش دو برابر من است و یک قمه در دست راستش. هرکس می‌خواهد باشد، اگر بخواهد بلایی سر بچه‌ام بیاورد، کاری می‌کنم که تا آخر عمر حتی نتواند غذا در دهانش بگذارد. حالا که به حریم خانه‌ام پا گذاشته، حالا که ‌آن‌قدر نامرد است و بی عرضگی‌اش در نبرد با مردها را با حمله به خانه مردم نشان داده، باید تاوانش را هم بدهد. حتی اگر بمیرم هم به راحتی نخواهم مرد و طعمه آسانی نیستم. همه این فکرها در چندثانیه‌ای از ذهنم می گذرد. آیه حفظ می‌خوانم. آرام قدم برمی‌دارد. باید در همین راهرو گیرش بیندازم؛ چون جایش تنگ است و هیکل گنده‌اش راحت مهار می‌شود. بسم الله می‌گویم. "بیا، آفرین پست فطرت، بیا جلوتر! باید اول آن قمه قشنگت را بدهی به من." به جایی که باید می‌رسد. مچ کلفت و چاقش را در دست می‌گیرم و می‌پیچانم. با این که غافل‌گیر شده، ناخودآگاه دست آزادش را به سمت صورتم پرت می‌کند. سرم را عقب می‌برم و با تمام خشمم، لگدی به زیر شکمش می‌زنم. فریادش به آسمان می‌رود. بر زمین می‌افتد و قمه را رها می‌کند. در مدتی که از درد به خود می‌پیچد، فرصت دارم با پایم قمه را سویی دیگر پرت کنم. مثل پلنگ زخمی، خیز برمی‌دارد و دست سنگینش را به صورتم می‌کوبد. دهانم پر از خون می‌شود و به دیوار پشت سرم می‌خورم. درد در ستون فقراتم می‌پیچد. از درد، روی زمین می‌افتم. بالای سرم می‌رسد و خیره نگاهم می‌کند. چشم‌هایش پر از آتش است. نفس نفس می‌زند: -می‌دونم چکارت کنم ضعیفه! با حمله‌ای که کردم و ضربه‌ای که زدم، دیوانه شده و پیداست نترسیدنم دیوانه‌ترش می‌کند. برای همین می‌خواهد بترسم و التماس کنم. درحالی که دستم را می‌برم روی خنجر داخل جیبم، جسورانه می‌گویم: -زورت به زن رسیده مرتیکه؟ می‌خواهم غرورش را خرد کنم؛ می‌خواهم زیر ضربات جنگ روانی‌ام به زانو درش بیاورم. از خشم، می‌خواهد لگد بزند. دستم را می‌گیرم جلوی شکمم و با خنجر، پایش را می‌درم. ضربه‌اش به سینه‌ام می‌خورد. خدا را شکر که به امیرمهدی نخورد. نفسم بند می‌آید. دوباره از ضربه چاقو ناله می‌کند و مقابلم می‌افتد. خون نجسش از مچ پایش فواره می‌زند. اگر امیرمهدی را نداشتم، تا دم مرگ می‌جنگیدم و یا می‌مردم، یا می‌کشتمش؛ اما الان باید زنده بمانم. باید امیرمهدی سالم بماند. 👇👇👇