ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_پنجم نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند: نشون به این نشونه... صدا
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وششم
-آره آقاحامد!... باشه داداش نوبت شمام میرسه!
-طفره نرو برادرمن!
جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم!
علی سر تکان میدهد: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
-نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو میدهد: عه... چیزه...
-د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو !معلومه علی آقا...
علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم
میرسه برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید:
حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛
اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب
کرد؛
علی نگاهی به دور و بر می اندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد!
لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد!
حاج مرتضی لبخندی ملیح تحویلش میدهد: چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست میبرد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه میکند: علی جون... داداش!...
خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس
زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟
حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی بلندشو تا کولت کنم!
بذار بعداشهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند:
بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت
انگیزی علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج
مانده ایم بجز راضیه خانم: وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه
میخندد و گاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کلهای پسرانهاشان؛ به دو برادر دوقلو شبیه اند، اما من
خوشم
نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد: بذار جوونیشونو
بکنن!
مدافع حرم هام دل دارن!
سرم را پایین میاندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند:
از قدیم گفتن خواهر دلش به برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی
تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم
خنک میشود؛
مینشیند روی زمین؛ نمیدانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟!
بلندبلند میخندد و مینالد و بریده بریده میگوید: دادا شما تو سوریه فقط
مجروح جابه جا نکن بدون آمبولانس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل شهید میشه!
خوبه مجروح شی اینطوری بیارنت عقب؟
حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم
شده وکتفهایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیورمردان مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را
میگیرم و مینشانمش، از کیفم لیوانی درمیآورم و از بطری آب میریزم؛ آب را
به طرف حامد میدهم.
حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینی اش بیرون میپاشد!
دیگر تلاش نمیکنم نخندم!
صدای پچ پچاشان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده ام و حالا هم به قول عمه دارم خواب مرگ میشوم از صدایشان.
عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و مجردی(!) تشریف برده اند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که
بفهمم چه میگویند؛
صدای آرام حاج مرتضی میآید:
شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی
خواستم اول قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم
عصبانی بشید، دلخور بشید... علیام نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم بهتره.
خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه
مسئلهایست که حامد را عصبانی میکند؟
صدای حامد میآید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی
دوطرف رو؛ من نمیتونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما
انتظار
هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من بهجای کسی تصمیم
نمیگیرم
ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا
نمیخواستم چیزی بگم، االنم فقط میتونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعیام ندارم؛
خواهش میکنم مالحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره
شما
ارزش نداره!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•