eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_119 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام کنار هانیه ایستاده بودم. از زیر
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم نگاهم به پریا بود و دلبری هایش . لبخندهای کذایی و ترکش های دیبا و فامیل هایش. باید خوب رفتار می کردم؟ گفته بودند برای خوب بودن باید تلاش کرد. نمی دانم چرا حرف های سید هاشم توی ذهنم منبر ساخته بود. " بازار مس گرها را دیده ای؟ باید دلت را آن جا ببری و بدهی به مس گر تا بساید و لعاب بیندازد. باید جلا دهی دل وامانده را" از آن روز که حسام الدین به من تلنگر زد میخواستم خودم باشم. خودِ خودم. خود هیوای فاتح با قلبی که میخواست برسد به پاکی و زلالی حوا . کسی نبودم. هیچ بودم و در بی خبری به سر می بردم. مثل کبکی که سرش را توی برف کرده بود؛ من هم بیخیال از اطرافم روزگار می گذراندم. بیخیال از آمدن و بودن و رفتن . میخواستم زلال بشوم همچون چشمه. میشد؟ نمی دانم. فقط این را میدانم که میخواستم خوب باشم. مثل سید هاشم . مثل زهرا سادات. مثل مهدی خالقی مثل ...مثل ...او چه کسی گفته که "خوب بودن" خوب است؟ به خیالم باغبانِ باغِ بهشت به حوا گفت که تو باید خوب باشی. مبادا به طرف آدم بروی. باغبان گفت: "بمان دست به سیب نزن." نمی دانم شاید این حرف آدم و حوا را حریص چشیدن کردند. چشیدن میوه ی ولایت! شاید میخواست بگوید : دست بزن و برو تا خوب بودن را ببینی. این جا، جای تو نیست. تو باید بروی تا در سیاهی، نور را ببینی. خودت را ببینی. نمی دانم سیب خورد یا گندم. اصلا نمی دانم آدم خورد یا حوا؟ یا اصلا هردویشان باهم. با نگاهی عاشقانه میوه ی ممنوعه ی بهشتی را به دهان بردند. ممنوعه بود اما فلسفه ی خلقت بود. با خودم می گویم اگر ادم و حوا آن را نمی خوردند اصلا هبوط ما به زمین چه توجیهی داشت. برای دیدن خوبی ها در میان تمام بدی ها. و اِلا که در بهشت زمین و آسمان همه چیز بود. همه چیز سپید و نورانی. این روزها فکر میکنم حرف های سید هاشم درست است. من هبوط کردم تا به چشم ببینم عده ای که خدا، دنیا را برای آن ها آفرید. و این که ما هم میتوانیم در راه آن ها قدم برداریم. و به چشم ببینم آدم هایی که میتوانند غرق تاریکی شوند. و یا برعکس آدمیزادی که پاک و سپید باشد. و حسام الدین یکی از آن آدمیزاد ها بود. تلنگرش بر منتهای وجودِ من نشست. نمی‌دانم اگر این حرف از زبان کسی دیگری جز او گفته شده بود؛ باز هم همین قدر روی من اثرگذار بود؟ نمی دانم و شاید هم نمیخواستم بدانم. هرکه بود خوب زد و رفت. شاید هم بهانه بود که گوشه های پاره روحم را به هم وصله کند. خوب بودن اما سخت می‌شود گاهی. و من انگار فقط دوست داشتم خوب باشم اما کاری برای خوب بودن نمی کردم. لبم را زیر دندان هایم می فشردم. با دیدن قیافه ی مغرور پریا خودخوری میکردم. شاید هم تیزی دندان هایم در میان گوشت‌های فرضی پریا کار می کرد. از عصبانیت دستم را زیر چادر رنگیم پنهان کرده بودم که خاله فهیمه از راه رسید. قند ها را از پریا گرفت و گفت: _ ببخشید خواهر عروس هم سهم داره. با دست به من اشاره کرد و گفت: بیا هیوا جان . عاقد در حال تکرار جمله عروس خانم وکیلم بود که من قند را از پریا گرفتم. بدون آن که حتی نیم نگاهی به او بیندازم. دستم را از پایین چادرم بیرون آوردم و قندهای طلایی را به دست گرفتم.قندهای سپیدی که با تورهای طلایی و گل های مروارید تزیین شده بودند. نگاهم به خُنچه های توی سفره بود .به آیینه‌ای که چهره شهاب و شنل سپید هانیه در آن زیباترین انعکاس مجلس امشب بودند. این نگاه، این جفت شدن، شیرینی خوشی را در وجودم حل می کرد. عاقد جمله "عروس خانم وکیلم" را گفت و همه منتظر شنیدن صدای هانیه بودیم. حسام‌الدین سینه ای صاف کرد. کمرش را استوار کرد و گردنش را متمایل به سمت شهاب چرخاند. تلاقی نگاهمان اتفاقی بود که شاید در کمتر از صدم ثانیه رخ داد. نگاهم را از چهره ی باصلابت او گرفتم.ندیدم که نگاه نافذ او به کجا رفت. صدای لرزان بله گفتن هانیه از زیر پارچه سپید بلند شد و مو به تن من سیخ شد. بعد از بله ی هانیه، صدای صلوات بلند حسام الدین همراه با پدرم طنین‌انداز مجلس شد. 👇👇👇👇