ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_84 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام یکیاز تکه چوب ها را برداشتم و ش
🌸﷽🌸
#قسمت_85
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
دوساعتی گذشت. همه ی حواسم به زهرا سادات بود. تک تک حرکاتش را نگاه میکردم. وقت تقلید بود و اجرای کار.
با چادر نمیتوانستم چوب ها را برش بزنم. مانتوام بلند بود. روسری بلند قواره داری هم زیر چادر پوشیده بودم. چادرم را در آوردم و مشغول شدم.
سید هاشم نگاه نمیکرد این را از باز و بسته کردن پلک های زهرا سادات فهمیدم که با صف مژه های بلندش میگفت:
راحت باش. بابا هاشم نگاه نمیکند. که اگر هم نگاهش بیفتد اصلا تو را نمی بیند. بابا هاشم همه ی حواسش به یارَش هست. به دلدارش هست. به اره و مغار و سوهانش هست.
بابا هاشم آدمیزاد نمیبیند اما آدم ها را میبیند.
بابا سید او میبند و جز او هیچ!
زهرا با لبخند ایرادات کارم را میگفت. بین کار کردن هم حرف هایی میزد که نزدیک بود صدای خنده ام کل کارگاه را بگیرد اما جلو دهانم را میگرفتم.
باورم نمیشد این دختر سید، این قدر بزله گو باشد.
سید همان طور که پشتش به ما بود گفت: زهرا رفت رو منبر یکی بیاردش پایین.
زهرا سادات با شیطنت خاصی گفت: نمک پرورده تم سید جان . شیخ شمایی ما پارکابیتیم
سیدهاشم سرش را چند بار تکان داد و گفت: هیییع پدر صلواتی این زبون رو اگر نداشتی چیکار میکردی؟ حیف باید واعظ میشدی
زهرا سادات در بین بزله گوییش لبخندش را جمع کرد. سرش را زیر انداخت و خیلی جدی گفت: واعظی که خودش اهل وعظ نباشه چه فایده؟
بین حرف های دختر و پدر مانده بودم. به صمیمیت بین این دو نفر غبطه میخوردم .پدرم از زمانی که یادم می آید سر کار بود شب ها به خانه می آمد.
این مدت هم که روی جا افتاده بود و اخلاق هایش کمی عوض . فقط مادر بود که قلقلش را بلد بود.
زهرا سادات روی گشاده و خوش مشربیش بیشتر از ظاهرش به چشم می آمد.
شاید در نگاه اول وقتی او را با هانیه مقایسه میکردم از زمین تا آسمان فرق داشت. اما خلق و خویش از همان ابتدا در نظرم مرا به خود جذب کرد.
_اصلا فکر نمیکردم این قدر شوخ باشی.
زهرا سرش را بالا گرفت و با تعجب گفت: توقع داشتی مثل میر قلندر باشم؟
لپش را پر باد کرد ، ابروهایش را در هم گره زد. دو با دستش کنار بدنش فیگور گرفت و گفت: اینجوری..
توقع داشتی اینقدر خشن و عبوس باشم؟
خنده ام گرفته بود.
_آره با یه سیبیل چخماقی تا بنا گوش.
زهرا هم مثل من شانه هایش لرزید.
با صدای سلام بلند حسام الدین درحیاط که با سهراب حرف میزد. به خود آمدیم.
سید هاشم نگاهش را به زهرا داد.
زهرا مثل برق جهید و چادرش را سرش انداخت.
من هم چادرم را برداشتم و پوشیدم.
زهرا کاملا رو گرفته بود مثل زینب. من اما نمیتوانستم.
هنوز برایم درکش سخت بود. زهرا سادات مرا یاد زینب می انداخت.
چادر من آستین دار بود. و همیشه قرص صورتم پیدا .
هیچ وقت نمیتوانستم طور دیگری رو بگیرم.
حسام الدین یا الله گویان وارد کارگاه شد.
نگاه گذرایی به ما کرد.سلام گفت و به طرف سید رفت.
از این رفتارش خوشم می آمد. تعادل داشت. از آن آدم هایی نبود که اصلا زن جماعت را آدم نبیند یا از آن هایی نبود که تمام حواسشان به جنس زن است و گاهی به هم نوعان خود توجهی هم میکنند.
حسام الدین حرکاتش حساب شده بود.
ناخوداگاه حواسم جمع محبت های حسام الدین و سید شد.
شاخک هایم فعال شد. نمیدانم چرا زهرا سادات را به حسام الدین ربط دادم.
دختری که براندازه ی حسام باشد.
اما راستش را بگویم کمی دلم لرزید. خودم هم نمیدانم چرا؟
حسادت میکردم؟
زهرا سادات آرام کنار گوشم نکته ها را میگفت.
گاهی متوجه نگاه های گاه و بیگاه حسام الدین به این سو میشدم .اما از نگاهش هیچ نمیفهمیدم.
جین پیشانیش همچنان تنها چیزی بود که حین کار کردن در صورتش پیدا بود.
حسام الدین با اقا سید مشغول بود.
زهرا سادات آرام اشاره کرد که کار اره را به او واگذار و خودت به سوهان کشیدن مشغول شو.
برش های کوچک و ظریف چوب را سید هاشم انجام میداد.
نمیدانم چرا خجالت میکشیدم از حسام الدین بخواهم این کار را انجام دهد.
کمی این پا و آن پا کردم که سید هاشم همان طور که سرش پایین بود به حسام الدین گفت: آقا جان یه سمت اون طرف برو ببین خانم فاتح کمکی لازم نداره. فکر کنم اره کردن براشون سخته
سید هاشم به دادم رسید. نفس عمیقی کشیدم و کنار ایستادم. حسام الدین شروع به اره کردن چوب کرد که ناگهان زهرا سادات گفت: لطفا یه کم مایل به چپ ببرید.
حسام الدین نگاهش را بالا آورد .اما فوری سرش را پایین انداخت و گفت: بله چشم .
عقب ایستادم و کارهایش را تماشا میکردم. نمی دانم چرا دلم آشوب بود. کمی با خودم نهیب زدم.
سید هاشم حین کار کردن پرسید:
راستی از رفیقت چه خبر؟
حسام الدین دست به جیبش برد و دستمالی از جیب بیرون کشید و عرق پیشانیش را پاک کرد.
_کدوم دوستم؟
_همونی که وکیله. مهدی آقا
👇👇👇