ڪوچہ احساس
مهدی روی زانویش خم شده بود. عینکش را از چشم در آورد و به زمین کارگاه خیره شده بود. حسام الدین سرش د
🌸﷽🌸
#قسمت_88
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
عینِ مَن
مَن اینجا چه کار میکردم؟ میان دیوارهای آجری سرداب حاج حسام ضیایی!
سنگ و چوب این کارگاه به من دهن کجی میکرد. سنگ های آجری روی هم چیده شده، نظم و ترتیبشان را به رخم میکشیدند.
هدفشان را به رویم می آوردند.
مانند آدم مچاله ای شده بودم که نای حرکت هم نداشت.
روی نیمکت چوبی کارگاه نشستم. بیگانه بودم با چوب های مرتب و منظم که به ردیف ایستاده بودند کنار دیوار.مانند سربازهای آماده خدمت.
از خودم وحشت داشتم. از این که به "هیچ" رسیده بودم. باخودم فکر کردم از این که هدفم از زندگی چه بود؟ اصلا هدف والایی داشتم؟
پوزخندزدم و با خودم فکر کردم مگر فکر کار و خرج ومخارج زندگی، برایم وقتی گذاشته بود که به داشته هایم توجه کنم؟
به خودم فکر کنم؟ به این که دنیا چیز دیگری هم جز پول درآوردن دارد.
بله داشت و من نفهمیدم. شاید هم نمیخواستم بفهمم. خودم را گول میزدم؟
به خانه ی قدیمی پدربزرگ فکر کردم و به کودکیم، به گل های سرخی که عطر وجودشان مرا به مدینه ی فاضله متصل میکرد. نمیگویم به بهشت ، چون بهشت دور از ذهن من بود اما مدینه ی فاضله و حکومت عدل، باور کردنی بود و حس شدنی.
گلاب کاشان را برای کعبه ی معبود میبردند و گلاب برای من کعبه ای بود که هر روز تبرکش میکردم.
پدر و خانواده ام را میدیدم که روی صندلی نشسته اند و مرا نگاه میکنند. پدرم میگفت: میخوام یه ماشین سنگین بخرم، یه راننده براش بگیرم و خودم کنار زن وبچه هام باشم.
هانیه میگفت: هیوا جهیزیه ام باید خاص باشه، من نباید کم بیارم. آخه عروس ضیایی ها شدن که الکی نیست. باید مارک دار باشه والا زشته
هدیه نگاهی به گوشی توی دست هانیه میکرد و میگفت: یعنی میشه منم از این ها داشته باشم؟
مادر چادرش را می تکاند و با لبخند از من میپرسید: هیوا چادره قشنگه؟ خودم دوختم دیگه برای بقیه چیزی نمیدوزم. راستی قلبم هم بهتره
این ها همه آمال و آرزوی من بود. خودم چه؟ خودم کجای این دل بودم.
من هم اسماعیل را قربانی کرده بودم؟
انگار تازه از خواب بیدار شده بودم. شاید هم خواب زده بودم و فرق بین واقعیت و خواب را نمیفهمیدم.
حسام الدین ضیایی از پله های کارگاه پایین آمد. با دیدنش دوست داشتم زار زار گریه کنم و بگویم سید هاشم که بود که این طور مرا بهم ریخت؟
از روی روسری دستی به گلویم کشیدم. بغضی ته گلویم را گرفته بود.
هنوز جذبه ی حضورش در وجودم باقی بود. امواج قدرت روحی بالایش روی من اثر گذاشته بود.
خدایا او که اینطور بود پس ولی خدا چگونه خواهد بود؟
پلک هایم را بستم. اشکی از گوشه ی چشمم به روی گونه ام فرو چکید.
پلک زدم. قطره های اشک جلوی دیدم را گرفته بود.
حسام الدین روی یکی از چوب ها خم شد. تمرکز کرد تا چوب را شبیه طرح روبه رویش دقیق برش بزند اما انگار نمیتوانست.
به طرفم برگشت و با دیدن قیافه ی متحیرم ایستاد.
دست در جیبش فرو کرد، سرش را به طرف تابلوی خطاطی روی طاقچه چرخاند.
با صدایی پربغض گفتم: سید هاشم کیه؟
نگاه کوتاهی کرد. به قدر چند ثانیه پلک زدن.سپس رویش را برگرداند. چوب را از روی میز برداشت. گیره ی روی میز را بست و شروع کرد به برش.
به خطاطی توی قاب نگاه کردم. قبلا آن را خوانده بودم اما چیزی از آن نفهمیدم.
پاهایم سنگین شده بود. انگار به زمین چسبیده بودند
بلند شدم و به طرف قاب توی طاقچه رفتم.
روی قاب نوشته بود
"همچو آهن گرچه تیره هیکلی"
اما بقیش را نتوانستم بخوانم. سرم را کج کردم و تلاش برای خواندن شعر اما فایده نداشت.
صدایش در گوشم زنگ زد :
_" همچو آهن گرچه تیره هیکلی، صیقلی کن ، صیقلی کن ، صیقلی!"*
چوب ها را با دقت برش میداد.
دست به صورتم کشیدم. چادر و روسریم را مرتب کردم. آن طرف میز با فاصله ی زیاد ایستادم.
یکی از چوب ها را برداشتم. خودم را مشغول نشان دادم.
_سیدهاشمو چند وقته میشناسید؟
نگاهم را کمی بالا آوردم. ابروهایش در هم کشیده بود و چین پیشانیش به وضوح پیدا بود.
اما در صورتش ارامشی عجیب به چشم می خورد.
یک جور شادمانی که سببش را نمی دانستم.
_شما رو هم درگیر کرد؟
با تعجب نگاهش کردم.
چوب را که برش زد سرش را بالا گرفت و با قیافه ی متعجب من پرسید:
_سوال سختی بود؟
سرم را چپ و راست تکان دادم.
_پس چی؟..
بهتون میاد بدون دلیل سوالی نمیپرسید. علت سوالتون چی بود؟
آب دهانم را قورت دادم. حرفی برای گفتن نداشتم. خودم هم نمیدانم چه مرگم شده بود.
از بالای چشم نگاهم کرد و گفت: پس درگیرتون کرده؟
نفس حبس شده ام را بیرون دادم.
_بله ... اون آدم کیه؟
خط کش را روی چوب گذاشت و بالا آورد.
_یه بنده خدا
دستپاچه گفتم
_پس ...پس چرا من این قدر بهم ریختم. چرا حالم یه جوریه. چرا حرفاش یه جورایی خاص بود.
_دلتون لرزید؟
ــــــــــــــــــــ
*مولانا
👇👇👇