#واقعی
محمدحسین دستم را گرفت و برد سر قبر یک شهید . نشستیم . با هم زیارت عاشورا را خواندیم و محمدحسین سر صحبت را باز کرد :
بعد از سه سال که همهی فکر و ذکرم شده بودی تصمیم گرفتم متوسل بشم به شهیدی . اومدم سر قبر این شهدا ، چهرهی این شهید توجهم و جلب کرد و مجذوبش شدم . با هاش حرف زدم و تو رو بهش معرفی کردم گفتم سفارش منو به مادر سادات بکنه . شب که اومدم خونه خوابیدم ، خواب این شهید و دیدم ، درست یادم نیس فقط یادمه بهم گفت : سفارشتو به مادرمون کردم ، خوشبخت بشی .
با حرفهای محمدحسین اشک جلوی دیدم را گرفت . محمدحسین هم بغض کرده بود . رو به قبر شهید گفت : سلام برادر با معرفت ، خانممو اووردم ببینیش .
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
صیغه محرمیت خونده شد.
با بله من سینا کنارم نشست. دستمو تو دستهای سفیدوگرمش گرفت .
با انگشتان کشیده اش حلقه ظریف وزیبای که یک نیم ستاره کوچک در اغوش ستاره بزرگتری روش حک بود رو توی انگشت دست چپم کرد .
از خجالت وهیجان میلرزیدم اونقدر دستمو با ملایمت تو دستش نگه داشت تا اروم شدم.
حالا به مدت دوماه تا عید نوروز شرعا همسر سینا شده بودم .
همزمان با پیوند قلبهای عاشق ما پیوند زندگی دیگری جایی دیگرگسسته شد.وسرنوشت زندگی منو جور دیگری رقم زد.
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
داستانی کاملا #واقعی