eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» قسمت 6⃣ بالاخره بعد از یک هفته راضی شدم خانواده‌ی بنیامین بیایند . خودش را قبلا دیده بودم توی مسجد و هیئت اما برخوردی با هم نداشتیم . میدانستم با محمدحسین رفیق هستند . قرار بود چهارشنبه بعداز ظهر با خانواده بیایند خانه‌مان . قلبا احساس نارضایتی داشتم اما میخواستم با این کار کمتر فکر محمدحسین سراغم بیاید . سارافون یاسی رنگم را با زیر سارافونی گل‌گلی صورتی میپوشم . روسری صورتی‌ کم رنگم را هم مدل لبنانی میبندم . نگاهی به چهره‌ام در آینه می‌اندازم . پوست سفید ، چشم و ابروی مشکی با بینی و لب و دهانی که متناسب با هم بودند . از نظر قیافه بیشتر به بنیامین می‌آمدم ، بنیامین هم چشم و ابرویش مشکی بود . اما محمدحسین بور بود . با صدای زنگ در چادر رنگی شادم را بر سر می‌اندازم و میدوم توی آشپزخانه . کمیل با خنده‌ میگوید : این بود که میگفت نه ، نگاه چه هوله . لبخند تلخی میزنم . خودم هم نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیوفتد . صدای احوالپرسی هر دو خانواده می‌آید . انگار چند سال است همدیگر را میشناسند . استرس ندارم . اصلا حس خاصی ندارم . بی خبر از آینده‌ی نامعلومم مینشینم رو صندلی . صدای صحبت کردنشان می‌آید . احساس میکنم قبیله‌ای با خودشان راه انداخته‌اند ، صداها خیلی زیاد است . با خودم میگویم : فک کن این وصلت سر بگیره ، تو و بنیامین شاد و خوشحال با هم عقد کنید . این وسط محمدحسین بیچاره وقتی میفهمه انقد ناراحت میشه که خودکشی میکنه . از طرز فکر خبیثانه و البته خنده‌دارم بلند میزنم زیر خنده . بعد با خودم جواب میدهم : آره نکه خیلی کشته مرده‌ته . عاشق چشم و ابروته . با صدای مادر به خود می‌آیم : حوراء خانم ، چایی هارو بیار مامان . چایی خوشرنگم را در فنجان هایی که از قبل آماده کرده‌ام میریزم و سینی را به دست میگیرم . در دل بسم‌اللهی میگویم . به خدا حانم میگویم : اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا . خدایا عاقبت کار ما را ختم به خیر کن . وارد پذیرایی میشوم ، نگاه گذرایی به مهمانان می اندازم و با سر پایین افتاده آرام میگویم : سلام . به احترامم می‌ایستند . نمیدانم کدام مادر بنیامین است . چای را تعارف میکنم . تنها کسی را که میشناسم بنیامین است . نوبت میرسد به آقا داماد . چای را که برمیدارد نگاهی به چشمانم میاندازد و میگوید : ممنونم . کنار مامان مینشینم و سرم را پایین می‌اندازم . خانم جوانی که کنار بنیامین نشسته و هیکلش نشان میدهد باردار است با لبخند رو به من میگوید : عزیزم چه خانم با کمالاتی . لبخند محوی میزنم ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃