eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی ﻫﺎ هستن كه ﻣﻴﮕﻦ: ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه! ﺟﻮﺍﺏ اين ها رو ﻗﺮﺁﻥ اينجورى ميده: ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برايش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ تنها ﻣﯿﮕﻔﺖ *ﺁﻣﻨﻮﺍ...* 🔹ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ: ‏*ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ* ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ... 🤔يه مثال ساده ميشه اينكه ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ شه. ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ شه. ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ باشه. 🌺ﻫﻢ ﺩﻝ؛ ﻫﻢ ﻋﻤﻞ🌺 🔹از بيانات ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مواظب افکار منفی، حتی کوچک‌ترینشان باشید کوچک‌ترین سوراخ‌ها هم ‌می‌توانند بزرگ‌ترین کشتی‌ها را غرق کنند... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
آدمهای منفی به پیچ و خم جاده می اندیشند ..😕 و آدمهای مثبت به زیبایی های آن . . .😍 هر دو به مقصد می رسند ؛ اما یکی با حسرت و دیگری با لذت . . . •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عزیز همیشه همراه♥️ رمان جدید به قلم رو براتون آوردیم😋😋 با ماهمراه باشید و از این رمان فوق‌العاده‌ لذت ببرید🍉🍉 و از نکات خوبش استفاده کنید🙏🏻💠🥀 http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
ڪوچہ‌ احساس
سلام دوستان عزیز همیشه همراه♥️ رمان جدید به قلم #مژگان‌بانو رو براتون آوردیم😋😋 با ماهمراه باشید و
رمان پایان یافته🙅🏻‍♀ یکجا همه پارت‌ها رو بخونید 😍😍 سرانجام دختری زیبا که دل به یک مرد متاهل که اتفاقا زنش رو هم عاشقانه دوست داره می‌بنده🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂
مسابقه بزرگ حدیث ولایت با ده ها هدیه ارزشمند متبرک حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام و 14پلاک طلای یا علی. 1️⃣بخش کودک: کتاب دست علی (شعر) 2️⃣ بخش نوجوان: کتاب مدرسه غدیر 3️⃣ بخش عمومی: داستان غدیر 🗂جهت دانلود رایگان کتاب ها و شرکت در آزمون برخط به لینک زیر مراجعه بفرمایید. keramat.amfm.ir 🔷🔸💠🔸🔷 کانال کوچه احساس مخاطبین عزیز حتما در بخش کانال سامانه نام کانال "کوچه ی احساس "را ثبت کنید. 🆔 @koocheyehsas
🎈🎁 قرار دادن انواع هدیه در بادکنک با دست این کار پر طرفدارترینه!😍 شاید عروسکی که انتخاب می کنید خیلی گرون نباشه ولی می دونید با اینکار چه جلوه ای پیدا می کنه؟؟؟🐼🐱🐣 اینجاست که چشمای همه مهمونا از تعجب گرد میشه و می پرسن این رو چه جوری کردید توی بادکنک!😳😳😁 بیا اینجا آموزشش رو گذاشتم😍 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 ✿🦋 🌀‌‌‌کانالی پراز و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_171 حسام الدین کلافه وارد مهمانخان
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم گلابتون سرش را جلو برد. میخواست کار هیوا را از نزدیک ببیند.خوب به حرکات هیوا دقت میکرد. _چه زمستون سردی شده. هیوا به "هومممی" بسنده کرد. _سردت نیست؟بخاری که خاموشه؟ هیوا بدون آن که نگاهش کند به ابروهایش دست کشید و آن را بالا داد. _خودم خاموشش کردم گلاب خانم. _آها. چیزی لازم نداری؟ هیوا تمام توجهش به اندازه گیری دقیق چوب ها بود. با تاخیر گفت: نه ممنون گلابتون مثل همیشه دلش میخواست بنشیند و کمی حرف بزند. اما هیوا را چنان مشغول میدید که از حرف زدن منصرف شد. ترجیح داد تنهایش بگذارد. هوا رو به تاریکی می رفت. فقط صدای برش دستگاه و چوب ساب از اتاق بالای ایوان شنیده میشد. هیوا همچنان مشغول اُرُسی بود. اما حسام الدین سری به کارخانه زد و وقت اذان برگشت. سراغ هیوا نرفت که نرفت. گلابتون که فکر نماز هیوا بود ، برایش چادر و سجاده را آماده کرد و به اتاق برد. همین که پایش را توی اتاق گذاشت با دیدن چای دست نخورده ی هیوا دست به دهان گرفت. _دختر جان چرا چاییتو نخوردی؟ هیوا با اضطراب سرش را بالا گرفت و گفت: وقت نداشتم گلاب خانوم. ببخشید . خیلی دیرم شده اگر تمومش نکنم ... صورتش را مچاله کرد و زیر لب گفت: باید تمومش کنم. باید بدونه میتونم خودم تنهایی کار رو درست کنم. گلابتون لبش را به دندان گرفت، پشت دستش زد و گفت: مگه اومدی اسیری دختر؟ اینجوری که تلف میشی. هیوا هر از گاهی، نگاهی به بیرون می انداخت و نگاهی به اُرُسی. تاریکی هوا را که دید، اضطرابش بیشتر شد.لب های خشک شده اش را با زبان تر کرد. _باید این قسمت رو تموم کنم تا آقای ضیایی نیومده. گلاب خانم دعا کن زودتر تموم شه،اصلا وقت ندارم. گلابتون گفت: عزیزم مگه دنبالت افتادن؟. چرا این قدر عجله؟ رنگ به چهره نداری. هیوا بدون کوچکترین تعللی به کارش ادامه داد. گلابتون حریف هیوا نمیشد. سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت. حسام الدین را در حال وضو گرفتن دید. آستین بلوزش را پایین آورد و زیر لب چیزی میگفت. جلویش ایستاد و گفت: قبول باشه _قبول حق، هنوز نماز نخوندم گلابتون گلابتون مچ دستش را با دست دیگرش گرفت و گفت: حاجی قربون اون شکل ماهت بشم، آخه چه عجله ای داری؟ دختر بیچاره از وقتی اومده تا حالا هیچی نخورده، براش چایی بردم، لب نزده. میگه وقت ندارم عجله دارم، باید قبل از اینکه اقای ضیایی بیاد کارم تموم بشه. حسام الدین در حالی که دکمه ی آستین بلوز آبیش را می بست، سرش را بالا گرفت و به حرف های گلابتون گوش میکرد. _ به زن جماعت سخت نگیر. خانم ها گناه دارن، مثل مردها ورزیده نیستن. به این دختر هم سخت نگیر. گناه داره. رنگ به صورت نداشت. حواست باشه این هم امانته ها. آهی کشید و گفت: امان از اجبار ... برم براش یه چای دیگه بریزم. تلف شد دختر مردم. در حالی که تسبیحش را از جیبش بیرون می آورد، با اخم های در هم به حرف گلابتون فکر میکرد. چقدر گلابتون هوای هیوا را داشت. این توجهات برایش عجیب بود. هیچ کدام از این‌ کارها را نسبت به پریا ندیده بود. فکر کرد هیوا با اخلاقش گلابتون را هم طلسم‌ کرده. همچون من که طلسم شده ام. قامت بست و ایستاد. میانه های نماز، فکرش سمت هیوا رفت. چشم های اشکی او و سخت کوشی در ساخت اُرُسی. یاد او حواسش را از نماز پرت کرد. چشم‌هایش را محکم بست و در دل پناه به خدا برد، از شر نَفْس! دقیقا اینجا وسط نماز روی دوشش نشسته بود و رهایش نمیکرد. می خواست حواس او را از نماز پرت کند. کجا را داشت؟ پناه برد به خدا. بعد از نماز سرش را روی مهر گذاشت وبا صورتی که از سرزنش خودش مچاله شده بود. استغفار کرد. ناخوداگاه یادش به این بیت شعر افتاد: _در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد، حالتی رفت که محراب به فریاد آمد ... با تاسف سرش را پایین انداخت. دست به پیشانی گرفت و ذکر استغفارش را طولانی‌تر کرد. بعد از نماز پشت پنجره ایستاد. پرده را کنار زد. از آن جا به درِشیشه ای و چراغ های روشن اتاق بالای ایوان نگاه کرد. هیوا غرق در پنجره ی ارسی، جلوی چشمانش بود. دلش برایش سوخت. تا این وقت شب حقش نبود بماند و کار کند. اگرچه نگفته بود بمان! اما او را می شناخت. دختر سرسختی بود. از پله های ایوان بالا رفت و کنار در ایستاد. هیوا چنان محو اُرسی شده بود که متوجه هیچ چیز و هیچ کسی نمیشد. سینه اش را صاف کرد و یاالله گفت. 👇👇👇