eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
صفحه‌ اینستاگرام حضرت آقا برای اولین بار تایمر گذاشته ! این یعنی سخنرانی امروز ، از چیزی که فکر می‌کردیم هست ، در صورت امکان حتما سخنرانی رو گوش بدیم ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
🌺🌱🌺🌱🌺🌱 🌱🌺🌱🌺 🌺🌱 🌱 🌺 ارادت به نیکان موثرتر از خواندن صدها کتاب اخلاقی (ره) می گوید: تجربه نشان داده است كه آن اندازه كه مصاحبت نيكان و ارادت و محبت آنان در روح مؤثر افتاده است، خواندن صدها جلد كتاب اخلاقى مؤثر نبوده است. گاهى بزرگانى را مى بينيم كه ارادتمندان آنان حتى در راه رفتن و لباس پوشيدن و برخوردها و ژست سخن از آنان تقليد مى كنند. اين تقليد اختيارى نيست، خود به خود و طبيعى است. نيروى محبت و ارادت است كه در تمام اركان هستى محب اثر مى گذارد و در همه حال او را همرنگ محبوب مى سازد. ◀️ اين است كه هر انسانى بايد براى اصلاح خويش دنبال اهل حقيقتى بگردد و به او عشق بورزد تا بتواند خويش را اصلاح كند. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔰 امام خمینی ره: 🔸 مرحوم آقاى مطهرى يك فرد بود، جنبه هاى مختلف در او جمع شده بود و خدمتى كه به نسل جوان و ديگران مرحوم مطهرى كرده است، كم كسى كرده است. 🔸 آثارى كه از او هست، بى استثنا، همه آثارش خوب است. و من كسى، ديگرى را سراغ ندارم كه بتوانم بگويم بى استثنا آثارش خوب است. 📚 صحيفه امام ج16 ص242 سالروز شهادت استاد شهید مطهری و روز معلم گرامی باد. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══🌸🌿🌿🌸═══ ذکر افطار « رَبَّنـــا » مال تو ای زاهد پاکیزه سرشت دم افطار ، همین ذکرِ « حسین (ع) » ما را بس ... [ صلوات یادت نره ] ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت57 من نیز که گویی حس و حال او را ب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 اسماعیل خان در حالی که هندوانه ی خنک را در دهان میگذاشت بدون اینکه بداند در ذهن من چه غوغایی است ، این حرکت را از من دید و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد از اینکه بلاخره صدای خنده ی او را میشنیدم بسیار خوشحال شدم و همراه با او میخندیدم تا جایی که میدانستم و دیده بودم اسماعیل خان خندیدن را فراموش کرده بود و فقط گاهی هنگام بازی کردن با همین بس با صدای بلند میخندید و حالا صدای خنده های مردانه اش فضا ی حیاط را پر کرده بود و تا وقتی که چشم های همچون عسل او با چشمانم گره نخورده بود به خندیدنش ادامه داد و صدای طنین خنده هایش من را به یک خلسه ی شیرین برد اینبار بر خلاف همیشه هیچ کدام از ما نگاهش را از دیگری نمیدزدید و من توانستم یک دل سیر به چشم های مردانه و افسونگر او نگاه کنم و در این اقیانوس لبریز شده از عسل غرق و غرق تر شوم در حالی که چشم از چشمان او بر نمیداشتم با خود فکر کردم که تمام خاطرات این خانه و همچنین تصویر این چشم ها را تا آخر عمر با خود به یادگار خواهم برد و هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد .امشب آخرین شب و آخرین فرصت با هم بودن من و اسماعیل خان بود و فردا مهلت صیغه ی ما به پایان میرسید به هر طریقی که شده بود با خودم کنار آمده بودم و خودم را برای رفتن آماده کرده بودم تصمیم داشتم که برای امشب تدارکاتی ببینم و طبق معمول چای و قلیـ ـان و میوه و آجیل و شربت را تدارک دیده بودم و میخواستم طعام خوشمزه ای درست کنم و آخرین شب بودنم در این خانه را برای اسماعیل خان به یاد ماندنی کنم تصمیم به پختن کوفته گرفته بودم وبا خود میگفتم که بعد از گذشتن این شب ، فردا صبح به خانه ی آقا میرزا خواهم رفت کاملا آماده بودم که فردا از این خانه و از مردی که عاشقش بودم بگذرم و دوباره برای کنیزی به خدمت گرفته شوم گوشت هایی را که ازقصابی زیر گذر خریده بودم را در هونگ سنگی ریختم و مشغول کوبیدن شدم مدتی نگذشته بود که صدای کوبش در من را از ادامه ی کار باز داشت و برای باز کردن در رفتیم و در کمال تعجب آقا میرزا را دیدم آقا میرزا وارد خانه شد و به من گفت که برای بردن من به خانه اش به دنبال من آمده و هر چه زود تر آماده ی رفتن شوم از اینکه آقا میرزا اینقدر ناگهانی در پی من آمده بود شکه شده بودم و زبانم برای گفتن هر حرفی قاصر مانده بود چقدر با خود کلنجار رفته بودم تا بلأخره خودم را برای فردا و برای ترک کردن این خانه و اسماعیل خان آماده کردم ولی امروز نمیخواستم که از این خانه بروم من میخواستم آخرین خاطره ی با هم بودنمان را بسازم و برای همیشه آن خاطره را در گنجینه ی پنهان قلبم محفوظ نگاه دارم من هرگز امروز و در این ساعت برای رفتن آماده نبودم ، من حتی از اسماعیل خان خداحافظی هم نکرده بودم بنابراین عزمم را جزم کردم و به سختی و با تته پته به آقا میرزا گفتم :اما هنوز یک روز از موعد عقدما باقی است آقا میرزا که وارد حیاط خانه شده بود روی پله های ایوان نشست و چشمش به هونگ سنگی افتاد لبخند کجی نثار من کرد و گفت : یک روز بالا و پایینش توفیری نداره زودتر آماده شو ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
🌟در این شب آرام ... 🌸دعایتان میکنم بخیر 🌟نگاهتان میکنم به پاکی 🌸یادتان میکنم بخوبی 🌟هرجا هستید 🌸بهترین‌ها را برایتان آرزو دارم 🌟شبی زیباو سراسر آرامش 🌙در آغوش مهربانی های خدا داشته باشید 💜شبتون بخیر و سرشار از آرامش💜 💫 ✨ ─━━━━⊱🌟⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت58 اسماعیل خان در حالی که هندوانه ی
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 مخالفت کردن با آقا میرزا هیچ به صلاح من نبود بنابر این با حالت نزار و با قدم های کوتاه به سمت آخرین اندرونی که در کنج ایوان قرار داشت رفتم، همانجایی که برای اولین بار و در اوج بی پناهی ام به خاطر لطف و مهربانی اسماعیل خان پناهگاه امنی برایم شده بود با خود فکر کردم که تمام نقشه هایی که کشیده بودم نقش برآب شده و حتی آخرین لحظه ها و خاطراتی که قرار بود با اسماعیل خان بسازیم ،برایم تبدیل به یک رویا شده بود چه کاری از دست من برمی آمد به غیر از اینکه مطیع حرف آقا میرزا باشم چون اگر اطاعت نمیکردم از فردا جایی برای ماندن نداشتم و تنها امیدم که پیدا شدن یک کار جدید به واسه ی آقا میرزا بود نیز نابود میشد گویی که برای هر لحظه بیشتر بودن در این خانه داشتم جان میدادم و به هر طریقی که میشد وقت کشی میکردم بارها و بارها خدا را صدا کردم و از او خواستم که اسماعیل خان تا قبل از رفتن ما به خانه بازگردد شاید او میتوانست امروز جلوی رفتن من را بگیرد من هرگز از زندگی چیز زیادی نخواسته بودم ،همه ی چیزی که میخواستم فقط یک امشب بود تا بتوانم برای اخرین بار در کنارش بنشینم و با او حرف بزنم به یاد بدری افتادم و حرف هایی که آخرین بار به من زده بود ، به نا امیدی ها و ناکامی های او فکر کردم ، من نیز مثل بدری هیچ سهمی در این دنیا نداشتم و قرار بود از این پس، برای همه ی زندگی حسرت داشته باشم و افسوس بخورم دنیا برای امثال من و بدری به قدری بی رحم و کوچک بود که هیچ جایی برای تحقق یافتن ناچیز ترین آرزوهایمان نداشت ، زندگی بر ای زنانی مثل ما که از قشر ضعیف جامعه بودیم هرگز خوشایند نبود از شدت غم و ناراحتی نفس هایم سنگین شده بود و فقط زیر لب خدا ،خدا میکردم همیشه از دیگران شنیده بودم که میگفتند الهی به چه کنم، چه کنم نیوفتی و حالا خیلی خوب معنی حرف آنها را میفهمیدم زیرا هر چند ثانیه یک بار از خودم میپرسیدم چه کار کنم یا از خدا میخواستم راه چاره ای جلوی پایم بگذارد صدای آقا میرزا از حیاط به گوش میرسید که میگفت : اختر کجا رفتی ورپریده ؟ مگه برداشتن چهار تا تکه رخت بدرد نخور چقدر طول میکشه با شنیدن صدای آقا میرزا حسابی دست و پایم را گم کردم ورنگ از رخم پرید با شناختی که از آقا میرزا داشتم میدانستم که اگر صبرش تمام شود عاقبت خوشی در انتظارم نخواهد بود ، بنابر برای اخرین بار به اندرونی که در این مدت در آنجا بودم نگاه کردم و سیاهه ای را که با عجله برای اسماعیل خان نوشته بودم روی تاقچه گذاشتم و با بقچه ی بزرگی که در دست داشتم از اندرونی خارج شدم اقا میرزا در حیاط مشغول قدم زدن بود و با دیدن من که آماده و چادر چاقچوق پوشیده از اندرونی خارج شدم به سمت دالان خانه رفت تا از در خارج شود و من که هنوز کمی امید داشتم اقا میرزا را صدا کردم و او را از رفتن باز داشتم و آخرین تلاشم را برای نرفتن انجام دادم و گفتم : اقا میرزا فقط همین امشب رو هم بزار بمونم اسماعیل خان برگرده ببینه نیستم ناراحت میشه اقا میرزا سگرمه هایش را در هم کرد و گفت :ای دختر بی حیا ،انگار توی این مدت خیلی هم به تو بد نگذشته از فکری که اقا میرزا میکرد شرمزده شدم و گفتم : اقا میرزا حداقل صبر کن تا هونگ را تمیز کنم در واقع امید داشتم که اقا میرزا قبول کند و من بتوانم دوباره برای مدتی وقت کشی کنم تا زمانی که اسماعیل خان به خانه بازگردد اما بر خلاف تصورم آقا میرزا سگرمه هایش بیشتر در هم رفت و گفت : تو هم مثل اون ننه ات فقط شایسته ی کنیز بودنی ،و با گفتن این حرف به سمت در خانه رفت این هم آخرین تیری بود که به از کمان من خارج شد اما به هدف نخورد برای آخرین بار به حیاط و باغچه های گل کاری شده و حوض آب نگاه کردم و اشکی که از چشمم روان شده بود را پاک کردم و روبند سفیدم را روی صورت انداختم و به دنبال آقا میرزا راهی شدم با آقا میرزا سوار بر درشکه شدیم و از بخت بد ، امروز دوباره راهی خانه ی آقا میرزا شدم در تمام طول مسیر زیر روبند سفیدم بی صدا و در سکوت اشک میریختم با ورود به خانه ی آقا میرزا تمام خاطرات غم انگیز گذشته ،مخصوصا روزهای بیماری و مرگ نا به هنگام ننه رباب و روزهای سختی که افسرده و غمگین بعد از مرگ دلخراش او در این خانه سپری کرده بودم ، جلوی چشمانم جان گرفته بود و زنده شده بود هنگامی که برای آخرین مرتبه از این خانه بیرون رفتم ، با خود فکر کردم که دیگر هرگز پا به این خانه ی منحوس نخواهم گذاشت و دیگر هرگز این حیاط کوچک و حوض رنگ و رو رفته و اتاق هایی که روزی در دست ننه رباب بود و همیشه در حال تمیز کردن آن بود را نخواهم دید اما چرخ گردون هزاران چرخ خورد و من دوباره در این حیاط ایستاده ام و خاطرات تلخ و رنج و محنت هایی که ننه رباب کشیده بود را به یاد می آورم آقا میرزا وارد اندرونی شده بو
د و من برای مدتی مسخ در خاطرات تلخ گذشته بدون حرکت در حیاط ایستاده بودم و با یاد آوری تلخی روزگاران قدیم کامم تلخ شده بود ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
﷽ معلم فقط ان کس نیست که درس های مدرسه یمان را به ما اموزش بدهد .. بعضی افراد هستند که کلامشان درس معرفت میدهد و رفتارشان بوی ادب و وجودشان درس با خدا بودن و زبیا زندگی کردن را می اموزد.. اینها همان های هستند که بدون اینکه بدانند وبشناسند اما اگاهانه به تو درس میدهند و میشوند معلم زندگی تو ... و چه زبیا معلمانی هستند... ✨ای معلم جان✨ تو همان هستی که با وجودت و کلام و رفتارت به من درس های زندگی دادی درس های که رسم زندگی کردن و با خدا بودن را به من اموخت... وراهنمایی من در مسیر رسیدن بخدا شد .. *ای معلم خدای* 🌹*روزت مبارک*🌹