23.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختران این خاڪ؛
برای داشتن ایرانِقوی پدر میدهند
اما روسری نه....🇮🇷✊🏻'
#استوری ،، #زن_عفت_افتخار
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#آیه_نگار
إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَكُمْ ۖ
💌 اگر خدا شما را یاری کند محال است کسی بر شما غالب آید.
📖 آل عمران آیه ۱۶۰
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧#کلیپ🔸دوران حیرت در آخرالزّمان!!!
👌بسیار شنیدنی و تأثیرگذار،والدین گرامی، کلیپ های اینچنینی رو بافرزندان عزیزتون ببینید
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫داستان طی الارض آیت الله بهلول
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
15.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و خدا
شب را آفرید
برای دلتنگی،
برای بندههایش...
#ترتیلسورهمزمل✨
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_نوزدهم - ن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_بیستم
اوضاع خوب پیش نرفته بود. اعصابش حسابی خطخطی شده بود. پایش را گذاشته بود روی پدال گاز و با سرعت میراند. به حدی که صدای ثریا را درآورد.
- چه خبره؟ مگه سر میبَری؟! یکم یواشتر سرم گیج رفت!
هامون همانطور که اخمهایش درهم بود گفت:" مامان! اون جه حرفایی بود زدی؟ در مورد آلمان و زندگی و این حرفا! من نمیخواستم این قضیه رو الان بهش بگم..شما زدی همهچیو خراب کردی!
ثریا طلبکارانه گفت:" خوبه والا! بدهکارم شدیم! تو اصلن چرا با ما نگفتی اینا کیان؟ این دختره همونی نیس که فرینازو به خاطرش پس زدی؟ "
- مامان!
ثریا صدا بلند کرد.
- هست یا نه؟!
هامون بیحوصله گفت:" هست.. آره هست..که چی؟ من دوسش دارم مامان..نتونستم فراموشش کنم..نمیتونم.."
ثریا خندهای عصبی سر داد.
- ببینم! تو واقعاً کوری یا خودتو زدی به ندیدن! آخه این دختره با اون روسریش که تا روی دماغش کشیده بود پایین یا اون چادرش که میگف حتی تو مهمونی هم از سرش نمییوفته! چطوری میخوای بیاریش تو فکوفامیل؟ حتماً با چادر و مقنعه! اصلن چطوری میخوای باهاش زندگی کنی؟
یادت رفته چقد اذیتم کردی؟ چقد فرینازو اذیت کردی؟ فک کردی من یادم میره؟ نه پسرجون! من مریض هستم ولی هنوز نمردم که تو بخوای هر کار دلت خواس بکنی!
- وای مامان! یهذره نفس بکش!
قرار نیس همیشه چادری بمونه که! اون از اول چادری نبود. نمیدونم جَوِ چی گرفتدش یهو چادری شده! من خودم درستش میکنم. بعدم مگه قرار نیس بریم آلمان کی اونجا میخواد تکتم رو ببینه!
- هه! تکتم! بین همهی پیغمبرا رفتی جرجیسو انتخاب کردی!
سرش را گرفت.
- والا به خدا من از دست شماها میمیرم. بذار وقتی من مُردم برو هرکار دلت خواس بکن. هر کی رو خواستی بگیر.
تیمور برگشت سمتش.
- اینقد حرص نخور! بچه که نیست.. بالاخره حالیشه یه چیزایی!
- این اگه حالیش بود که دست رد به سینه فریناز نمیزد واسه خاطر یه..
- مامان!
ثریا پوفی کشید.
اعصاب نمیذارین واسه آدم..فعلاً..شمارشو بده به من..کارش دارم!
هامون به طعنه گفت:" چیکارش داری؟! شما که شمشیرتو از رو بستی که! "
- تو بده..چیکار داری؟ میخوام بیشتر بشناسمش! میدونی که ندی خودم گیر میارم شمارشوها..
- باشه بابا..برسیم خونه میدم بهتون. فقط نخوای زیرآب بزنیا..شمام میدونی که من چه کوفتیام!
ثریا لم داد روی صندلی.
- اوفففف..سرم داره میترکه..گاهی به نخبه بودنت شک میکنم هامون!.. اوففف..
تیمور هم با ثریا همعقیده بود. وقتی ثریا سکوت کرد، او رو کرد به هامون.
- منم فک میکنم این دختر وصلهی ما نیس! دختر خوبیه ولی به درد تو نمیخوره. این همه دختر خوشگل و پولدار دوروبرت ریخته پسر!
همون آلمان! فقط کافیه لب تر کنی!
سرش را به نشانه تأسف تکان داد.
- عشق و عاشقی مال تو فیلماس..دو روز که رفتین زیر یه سقف..نه تو میتونی اونو با عقایدش تحمل کنی نه اون تورو. ازشون پیدا بود اهل خیلی چیزا نیستن..میفهمی که چی میگم!
یهخورده بیشتر فک کن!
هامون در سکوت چشم به روبهرو دوخته بود و با سرعت میراند. ته دلش حرفهای پدرش را قبول داشت. اگر تکتم قبول نمیکرد چادر از سرش بردارد چه؟ یا همراهش به آلمان نمیرفت؟ در اسرع وقت باید با او حرف میزد. دوست نداشت به همین زودی تسلیم شود. راضیاش میکرد. به هر طریق.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯راه شیطان برای بی نماز کردن 👹🔥
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
اوَّلھ حُسین،آخِرھ حُسین'ع'💝
#حاج_مھدۍ_رسولۍ🎧
#استوری📲
#نماز_زیبا
💠 اگر گاهی همسرمان در خواندن نماز سستی میکند بهترین روش این است که با روش زبانی به او تذکر ندهیم.
💠 بلکه در اوقات نماز، با آرامش و مهربانی، سجاده زیبا پهن کنیم، خود را با عطر دلخواه همسرمان معطر کنیم، لباس سفید و مخصوص نماز بپوشیم، با زیبایی و طمانینه و در معرض دید همسرمان (البته بدون قصد ریا) نماز بخوانیم.
💠 با نماز زیبا، در درون همسرمان میل و اشتهای به نماز ایجاد خواهد شد.
💠 قبل و بعد از نماز، خوش اخلاقی خود را زیاد کنیم تا اثر نماز ما، بیشتر شود.
💠 به هیچ عنوان بابت سستی همسرمان در نماز، با او بدرفتاری نکنیم چرا که اثر عکس دارد.
'🤝✨. . .
+وحدتعمومــیمردم...
'پر برڪتترین سرمایهی ملت ماست.'
🎙#رهبرانه
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_بیستم اوضا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
تکتم وارفته روی مبل نشسته بود. سعی میکرد از نگاه کردن به پدرش پرهیز کند. از او خجالت میکشید. فکر میکرد همهی اینها تقصیر خودش است. اتفاقاتی را که افتاده بود، باور نمیکرد. نتوانست طاقت بیاورد. نگاه شرمگینش را بالا آورد و حاجحسین را دید که متفکر به میوههای دستنخورده و فنجانهای نیمهخالی چشم دوخته بود.
خواست بلند شود و روی میز را جمع کند که با صدای حاجحسین دوباره سر جایش نشست.
- بشین! باهات حرف دارم!
حاجحسین نگران بود. نگران دل دخترش و آیندهی او. باید حجت را تمام میکرد.
- میخوام یه چیزاییو پدرانه نه! دوستانه بهت بگم.
اینکه اون خانوم چیکار کرد یا اون آقا چی گفت، شاید برای خودشون معقول و محترم بوده! نمیخوام قضاوتشون کنم . بههرحال مهمون ما بودن و خداروشکر که بیاحترامی بهشون نکردیم. اینا به کنار..
ولی..
اینکه فک کنی عشق سطح و طبقه نمیشناسه..فقیر و غنی نداره..فک کنی حتی اگه تحقیر بشی بازم برات مهم نباشه و بگذری.. تحقیر بشی ولی تسلیم نشی..اینا همش اشتباه محضِ.. دیوونگیِ..تو هرچقدرم عاشق باشی بازم نمیتونی جلوی خیلی چیزا رو بگیری مثلاً همین تفاوتاتون..
گیرم اینا براتون مهم نبود و ازدواج کردین..
روزای اول همهچی خوبه..عاشقانهس!..رویائیه!..ولی بعدِ یه مدت تفاوتاتون میزنه بیرون..اون میشه پسر فلان تاجر پورشسوار و تو دختر یه جانبازِ معمولیِ پایینشهری..
اختلافاتون شروع میشه..نقل و نباتِ زندگیتون میشه دعوا و مرافعه و جنگیدن سر اعتقادات..
نفسش را بیرون داد.
- این یه تفاوت واضح بود که خب تو همین یه جلسه هم خودشو نشون داد..
عزیزم! به این فک کن اون دوس نداشته باشه تو این تیپی باهاش بری اینور اونور..دوس نداشته باشه بری روضه!..بری مسجد!..
البته من نمیدونم اونا نمازخونن یا نه..ولی مطمئنم زنی که نماز میخونه با کفش روی فرش راه نمیره!..
تکتم چشمانش را با درد بست. این کار ثریا او را هم چزانده بود. حاجحسین تسبیحش را از توی جیبش درآورد و برای آرامشش چرخاند. بعد ادامه داد:
" راستشو بخوای..من میترسم..از آینده..میترسم یه روز بهت بگه اشتباه کردم تو رو گرفتم..یا تو بیای بگی اشتباه کردم باهاش ازدواج کردم..میترسم یهو چش واکنی ببینی افتادی وسطِ یه زندگیِ زورکی که دیگه مال خودت نیس..یه چشمت اشک باشه و یکیش خون..جفتتون کم بیارین و برسین به بنبست.."
به تکتم نگاه کرد.
- تکتم جان! به همهی اینا فک کن بابا..اینا رو نگفتم که ته دلتو خالی کنما..اینا واقعیتائیه که باید در نظر بگیری..راجع بهشون فک کنی..
به این فک نکنی که چون دوسش دارم پس همهچیو تحمل میکنم.. چون نمیشه!..چون ظرفیت آدما تا یه حدیه..از اون حد که بگذره.. دیگه فاتحهی هرچی عشق و عاشقیه خوندهس..متوجهای؟!
تکتم در سکوت به حرفهای پدرش گوش میداد. چیزی را که در ذهنش پرسه میزد، به زبان آورد.
- بابا! قرار نیس ته همهی زندگیا اینطوری باشه.. ته همهی قصهها برسه به دعوا و جدایی و اختلاف..
حاجحسین لبخند زد." آره ولی یه درصدم احتمال بده اینطور میشه..همین الان! ببین باهاش میتونی کنار بیای؟ تو نگا کن!
هنوز به جایی نخورده مادرش چقد تحقیرمون کرد..تو میخوای یه عمر باهاشون زندگی کنی!..میتونی با این تحقیرا کنار بیای بابا؟! "
اینها را گفت و از جایش برخاست تا به اتاقش برود.
" به هرحال من وظیفهم بود اینا رو بهت بگم..که بعدها خدای نکرده اگه پشیمون شدی نگی چرا بهم نگفتی..چرا آگاهم نکردی..تصمیم با خودت.
راستی..
به تو گفته بود قراره برن آلمان زندگی کنن؟! "
تکتم با سر پایین گفت:" نه! بهم نگفته بود."
حاجحسین آهی کشید و دیگر چیزی نگفت. در آستانهی در اتاقش یکهو برگشت.
- در ضمن! تکلیف حبیبو هرچه زودتر معلوم کن بابا! درستش نیس این همه معطل بمونه..
او رفت و تکتم را با افکار آشفتهاش تنها گذاشت. همهی حرفهایی که شنیده بود حقیقت محض بودند. دودستی سرش را گرفت. مهمتر از همهی اینها مخالفت مادرش بود. از این اندیشه دچار ناامیدی شد. استغاثهکنان گفت:
" خداوندا..به من قدرت بده بتونم تحمل کنم! تو این مرداب غرق نشم..خدایا دستمو بگیر..رهام نکن..من نیاز دارم به کمکت.. هدایتم کن..اگه ته این ازدواج بدبختیه کمکم کن نشه.. نشه ..."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🌱•
بگو چه شد که من
اینقدر دوستت دارم
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد
#استوری 🥀
#امام_حسین 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
🌹#داستان_آموزنده
مردی از مسجد گذر کرد، در حالی که
امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام) نیز در مسجد نشسته بودند.
یکی از اصحاب امام باقر گفت:
به خدا قسم من این شخص را دوست می دارم.
امام فرمود: پس به او خبر بده،
چرا که این خبر دادن، هم مودّت و دوستی را پایدارتر میکند،
هم در ایجاد الفت خوب است.
📙(بحارالانوار،ج۷۱ص۱۸۱).
🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ
الهی
من گناهکارم ولی
دوستت دارم💔🌱
🖇●➬ @Alavion_110
هـرکه هرچیـز
دلشخواست بگویـد اما
ما به برگشـت گلفاطـمہ
ایـمان داریم .. :)
#جآنَمبٖہلَبرِسیٖدِھبیـٰآ 🤍🍃
🖇●➬ @Alavion_110
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
تازه داشت روی تختش دراز میکشید که با صدای آلارم پیامک، موبایلش را برداشت و پیام را باز کرد.
هامون نوشته بود:
" باید حرف بزنیم. خیلی چیزا رو باید برات توضیح بدم. باشه؟ "
تکتم مدتی به پیام خیره ماند. تصمیم گرفت جواب ندهد. با خودش گفت:" بذار بفهمه چقد کارشون اشتباه بوده. اگه بفهمه! "
قبل از اینکه پشیمان شود، موبایل را خاموش کرد و چشمانش را بست. سعی کرد بخوابد اما با آن درگیری ذهنی مگر میشد؟ از جا برخاست. کتابی را که نیمهتمام رها کرده بود باز کرد و شروع کرد به خواندن. کمکم چشمهایش خسته شدند و به خواب رفت.
***
روز سرد پاییزی، به نیمه رسیده بود. وقتی از بخش زنان بیرون آمد، یکراست رفت اتاقش تا ناهارش را بخورد. شکمش به سروصدا افتاده بود. اولین لقمه را که دهانش گذاشت موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب نداد. وقتی دوباره زنگ خورد نوچی کرد و آیکون سبز را کشید.
- بله!
صدای تودماغیِ زنی توی گوشش پیچید.
- الو! تکتم خانم؟!
تکتم لقمه را فرو داد.
- بله خودم هستم!
- من مادر هامونم. میخوام یه چند کلمه باهات حرف بزنم!
تکتم با تعجب موبایل را روی گوش دیگرش گذاشت." بفرمایید! در خدمتم."
- راستش من دیشب تا حالا خیلی فکر کردم. ببین دختر خانم! من شما رو نمیشناسم. ولی توی همون دیدار اول فهمیدم که ما وصله هم نیستیم. خودتون هم که دیدید.
ما اکثر فامیلمون شمال شهر زندگی میکنن یا خارج از کشورن. همشونم آزادی دارن. منظورم اینه که تو قیدوبند حجاب نیستن. ما تو فامیلمون سرشناسیم.. هامون میخواد با اینا رفتوآمد کنه و خب با اون سرولباس و چادر و این حرفا..یکم نافرمه!..میفهمین که چی میگم!
نمیدونم حقیقتاً هامون چطور تورو انتخاب کرده. شاید اخلاقتو دیده و پسندیده یا چمیدونم هرچی.. ولی باید بدونی همهی زندگی که اخلاق و یا حتی ظاهر نیست. قبول داری که؟"
وقتی سکوت تکتم را دید گفت:" الو؟ هستی؟! گوش میکنی؟! "
تکتم سرش را گرفته بود. انگار تمام دنیا آوار شده بودند روی سرش. با صدایی گرفته لب زد:" بله هستم.."
ثریا با لحن سرد و بیاحساسش ادامه داد:" میخوام بگم پسر من هواخواه زیاد داره! من ترجیح میدم با کسی زندگی کنه که به خانوادهی ما بخوره.
خلاصه اینکه سعی نکن با دلبری کردن به پسرم نزدیک بشی و خودتو قالبش کنی..چون هم خودت اذیت میشی هم ما.
برات آرزوی خوشبختی میکنم."
حرفهایش که تمام شد، منتظر نماند تا تکتم حرف بزند و حتی از خودش دفاع کند. تماس را قطع کرد. و این صدای بوق ممتدِ پایان تماس بود که روی مخ تکتم رژه میرفت. دندانهایش از حرص کلید شده بود. لبش را گزید طوری که جای دندانها روی لبش ماند. این را دیگر نمیتوانست تحمل کند. بلافاصله شمارهی هامون را گرفت. به محض شنیدن صدایش حتی سلام هم نکرد:
" امروز بعدازظهر ساعت پنج، کافه درنا منتظرتم..همین بغل بیمارستانه. فقط حتماً بیا. "
- چیزی شده؟!
- مگه نمیخواستی حرف بزنیم. خب بیا تا بزنیم.
- ولی من ساعت پنج..
- من باید برم..ساعت پنج منتظرتم.. نیومدی دیگه باهات حرفی ندارم..فعلاً..
قطع کرد. حوصلهی شنیدن حتی یک کلمه را هم نداشت. اشتهایش کور شده بود. خشم شدیدی بر وجودش چیره شد. بیتوجه به آمدن گلرخ، از جا بلند شد و عصبی از اتاق بیرون رفت. آیا واقعاً مستحق این همه تحقیر بود؟
میکوشید این ضربهی روانی را پیش خود استدلال کند ولی عمیقاً آزرده شده بود. این بیانصافی بود.
او آنقدر حقیر نشده بود که این حرفها را بشنود و دم نزند. نه حالا نه هیچوقت دیگر. عزت نفسش از هر چیزی مهمتر بود. حتی از عشق.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
خدایا !
به من بیاموز دعا کنم، عمل کنم و شجاع باشم.
به من بیاموز تا دشواری های راه را بپیمایم
و سرانجام در نور بیکران تو محو شوم.
آنجا که (من) ناپدید می گردد،
و فقط (تو) بر جای می مانی.
معبود خاموشم!
در خاموشی به سوی تو می آیم.
سکوت، ستایش من است. سکوت نیایش من است.
سکوت، آیه های ستایشی است که برای تو می خوانم.
تو صدای سکوت مرا می شنوی و پاسخ تو سکوت است.
سکوتی پر معنا و روشن.
گر تو بر همه چیز آگاهی،
پس باشد که من نیز به اقیانوس آگاهی روحت بپیوندم.
آمین
شبتون خوش و خدایی
🎈⃟⃪꯭࣭۪۪۪۪݊▨꯭݊◗◍꯭◖◍꯭◗◖꯭♡◗꯭◖◍꯭◗꯭◖꯭◍◗꯭▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🎀
🔹از امام زمانت بشنو 🌱
حضرت صاحبالزّمان، امام مهدی علیهالسّلام به محمّد بن علی بن هلال کرخی فرمودند:
"یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی قَدْ آذَانَا جُهَلَاءُ الشِّیعَةِ وَ حُمَقَاؤُهُمْ وَ مَنْ دِینُهُ جَنَاحُ الْبَعُوضَةِ أَرْجَحُ مِنْهُ"
"ای محمّد! نادانان و کمخردان شیعه و کسانی که بال پشه از دینداری آنان محکمتر است، ما را آزردند."
📚 الاحتجاج، جلد 2
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•