eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
هامون پوزخند زد. - بله میشه.. ولی هیچ تضمینی وجود نداره به هدفت برسی..من تا همین‌جا هم از همه چیزم مایه گذاشتم..واسه تحصیلاتم می‌تونستم برم بهترین دانشگاهای اروپا..ولی موندم همین‌جا.. قصدمم واقعآ رفتن نبود. گاهی شرایط آدم‌و مجبور می‌کنه به چیزایی که دوس نداره تن بده.. امیدوارم شمام منو درک کنید. حاج‌حسین آه کوتاهی کشید. - بله..من درک می‌کنم.. شرایط مملکت روبه‌راه نیست ولی.. حالا بگذریم.. دخترم در مورد رفتن شما با من حرف زد. متأسفانه یا خوشبختانه من مثل شما فکر نمی‌کنم.. من به هیچ بهانه‌ای حاضر نیستم از این آب و خاک بگذرم.. من دلم می‌خواد تا آخرین لحظه‌ای که نفس می‌کشم تو همین سرزمین‌ بمونم. اگه تکتم به این امیده که می‌تونه منو راضی کنه..باید بگم اشتباه می‌کنه.. من حتی برای درمان هم نمیام تو مملکت غریب.. تکتم اگه خودش می‌خواد بیاد این بحثش جداس..من جلوشو نمی‌گیرم. نگاه غم‌آلودش را داد به تکتم." بیاد.. " بعد دوباره رو کرد به هامون. - ولی آقاي شمس! من همین یه دختر رو دارم.. با سختی و مصیبت بزرگش کردم و به اینجا رسوندم.. دست تنها.. اون همه چیز من تو این دنیاس..پس باید خوب بدونید هیچ‌کس رو تنها چیزی که داره قمار نمی‌کنه.. خودشم می‌دونه که من چقدر بهش علاقه دارم..مقابلش نمی‌ایستم ولی تا آخر عمرم کنارشم..هر تصمیمی بگیره برام محترمه.. سنگام‌و باهاش واکندم.. ولی اگه قطره‌ی اشکی از چشمش بیاد و مقصرش شما باشی یا خونوادت.. اونم بگذره من نمی‌گذرم.. متوجه شدین؟ به هر دوشان نگاه کرد. هامون سکوت کرده بود و تکتم با ذهنی آشفته و چشمانی به اشک نشسته، به حاج‌حسین خیره مانده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * حاج‌حسین حرف‌هایش را زده بود. نگاه هامون با نگاه پر از غم و تشویش تکتم گره خورد. لرزشی در وجودش شکل گرفت. رو کرد به حاج‌حسین." من به شما قول میدم خوشبختش کنم حاج آقا.. نمی‌ذارم آب تو دلش تکون بخوره.. " تکتم اما از خودش می‌پرسید:" من می‌تونم باباحسینم‌و رها کنم و برم؟ " حاج‌حسین از جا برخاست. - دیگه تصمیم‌گیری با دخترم..جواب آخرو اون بهتون میده.. تکتم سرش پایین بود. هامون بلند شد. نگاهی به تکتم کرد و گفت:" پس من از خدمتتون مرخص میشم.." حاج‌حسین رفت تا به کارش برسد. هامون روبه‌روی تکتم ایستاد. لبخند زد." ناامیدم که نمی‌کنی؟! " تکتم سرش را بالا آورد. انگار یک‌وزنه‌ی چندتنی به گردنش آویزان بود. به برق چشمان هامون خیره شد ولی نتوانست حرف بزند. هامون تمام محبتش را در چشمانش ریخت. این نگرانی تکتم او را هم دچار استرس کرده بود. می‌ترسید تکتم قبول نکند. - این سکوت نشونه‌ی چیه‌؟ رضایت یا.. ببین.. من حاضر نیستم دیگه از دستت بدم.. هنوز با اونا وارد مذاکره نشدم.. شایدم..شایدم نموندم..نمی‌دونم.. تکتم سنگ نشسته در گلویش را قورت داد. - باشه.. خبرت می‌کنم. هامون پوفی کشید. - نگران نباش..همه چی درست میشه.. پس من میرم.. منتظرت می‌مونم.. فعلأ کاری نداری؟ - نه! به سلامت. هامون بعد از خداحافظی با حاج‌حسین رفت. تکتم هم دیگر طاقت ماندن نداشت. - بابا! با من کاری ندارین؟ من میرم خونه. خیلی خسته‌م.. - نه باباجان.. برو.. می‌خواست دلداری‌اش دهد؛ ولی احساس کرد هر حرفی بزند بدتر ذهن او آشفته می‌شود. برای همین سکوت کرد. تکتم خداحافظی کرد و از مغازه خارج شد. هوای سرد بهمن‌ماه را به ریه‌های ملتهبش کشید. چقدر زمان زود می‌گذشت. نگاهی به درختهای عریان جلوی مغازه انداخت. دلش گرفت. مثل آسمان که پوشیده شده بود از ابرهای سیاه. در دلش آرزو کرد:" کاش باران ببارد. " *** گلرخ سراسیمه وارد اتاق شد. تکتم را دید که پشت میزش نشسته و به صفحه‌ی مانیتور چشم دوخته. - خبرارو خوندی؟ تکتم بدون اینکه نگاهش کند، گفت:" کدوم خبرا؟ " گلرخ کنارش نشست و با لحنی نگران گفت:" دو نفر تو شمال از این ویروس جدید مردن! " - جدی؟! - یا قمر بنی هاشم! چطور تو اینقد بی‌خیالی؟! می‌دونی این ینی چی‌؟ فاجعه! خوندی تو چین چه خبره؟! تکتم همچنان سرش توی کامپیوتر بود. - وضعیت ایران هنوز وخیم نشده که! - کجای کاری! این مریضی داره مث طاعون پخش میشه همه‌جا.. وای خدایا.. بهمون رحم کن.. تکتم با نگرانی به گلرخ نگاه کرد. " منم در موردش شنیدم..ینی اینقد حاد شده اوضاع؟ - بدتر از حاد.. من خوشبین نیستم.. هنوز راه درمانی براش پیدا نشده.. این وضع‌و بدتر کرده! - پس باید خودمون‌و آماده کنیم.. - آره..میگن همه‌ی کشورا دارن مرزاشون‌و می‌بندن..بعید نیست ایرانم همین کارو بکنه.. تکتم به فکر فرو رفت. حتماً همین روزها سروکله‌ی هامون پیدا می‌شد. این چند شب از بس فکر کرده بود ماهیچه‌های مغزش درد می‌کرد. آه کوتاهی کشید و دوباره به صفحه‌ی مانیتور خیره شد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_سی_و_نهم ح
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * جلوی یک ساختمان آجری سه طبقه ایستاد. نام شرکت با حروف بزرگ درست زیر سه پنجره‌ی مستطیل شکل و زردرنگ که به صورت افقی قرار داشت، حک شده بود. آریاپژوهش. نگاهی به ساختمان انداخت. دوست نداشت داخل برود. همان‌جا توی ماشین، منتظر نشست. خیابان خلوت بود. تک‌وتوک آدم‌هایی را که می‌دید، ماسک نزده بودند. انگار هیچ‌کس هنوز کووید نوزده را جدی نگرفته بود. توی آینه نگاهی به خودش انداخت. ماسک را کمی بالاتر کشید. خبرها حکایت از آن داشت که این ویروسِ نوظهور با کسی شوخی ندارد. چشمش افتاد به بلیط‌ها. از روی داشبورد برشان داشت. تاریخشان مال فردا بود. ساعت سه بعدازظهر. سرش را که بالا اورد، تکتم را دید که از در شرکت زد بیرون. از ماشین پیاده شد و صدایش کرد. تکتم که منتظر بود همین‌روزها هامون سراغش بیاید، ایستاد،‌ ولی تعجب نکرد. هامون نزدیکش آمد. اگر صدایش نکرده بود با آن ماسک سیاه که با لباسش ست کرده بود، اصلاً نمی‌شناختش. - سلام! چطوری؟! تو چرا ماسک نزدی؟ تکتم ابروهایش را بالا فرستاد. - برای اینکه هنوز خبری نشده! اینجا وضعیت سفیده.. شایدم زرد.. - به‌هرحال باید احتیاط کنی.. ناسلامتی تو پزشکی هم‌ خوندیا.. تو که نزنی توقعی از مردم دیگه نیست.. - خب حالا.. می‌زنم از فردا. - ویروس خطرناکیه.. انگار تو هم زیاد جدی نگرفتیش.. - چرا..می‌دونم جدیه.. - پس ماسک بزن.. ضدعفونی هم یادت نره.. بیا بریم کارت دارم.. تکتم که به عاطفه قول داده بود برود خانه‌شان، نگاهی به ساعتش کرد. - من جایی قول دادم.. میشه لطفأ همین‌جا بگی چیکارم داری؟ هامون‌ سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد. - حداقل بیا داخل ماشین حرف بزنیم! تکتم راه افتاد. می‌خواست عقب بنشیند، هامون در جلو را باز کرد." لطفاً.." تکتم‌ کمی فکر کرد و با تردید رفت روی صندلی جلو نشست. وقتی نشستند هامون شیشه‌های ماشین را بالا داد. بوی عطر تلخش توی ماشین پیچید. انگار با آن دوش گرفته بود. توی این هوای سرد، این عطر بینی را بیشتر آزار می‌داد تا نوازش. هامون بلیط‌ها را برداشت و گرفت طرف تکتم. - فردا عازمم.. تکتم بلیط‌ها را گرفت. - پس رفتنی شدی! هامون بخاری ماشین را روشن کرد و به صندلی تکیه داد." آره.. ولی داره.." تکتم سؤالي نگاهش کرد. هامون توی همان حالت گفت:" خب مامانمم‌و باید ببرمش چکاپ‌بشه..فعلاً به خاطر اون دارم میرم.. حالش زیاد روبه‌راه نیس.. عجله‌ای شد کارام.. اونجا یه سری کاروبارم دارم که باید انجام بدم.. باید یکی دوتا قطعه بیارم.. خلاصه که میرم ولی برمی‌گردم.. به سمت تکتم چرخید. یک دستش را روی فرمان گذاشت و دست دیگرش را روی صندلی که تکتم نشسته بود. - می‌خوام تا وقتی برمی‌گردم خوب فکرات‌و کرده باشی‌‌.. ببینی با این شرایط من می‌تونی کنار بیای؟ ممکنه دفعه‌ی بعد برای همیشه بخوام برم.. می‌خوام دیگه دل‌دل نکنی.. یه کلام یا بگی آره.. یا.. لبخند زد." نه نمیگی مگه نه؟! " تکتم از جایش تکان نمی‌خورد‌. پشیمان شد چرا جلو نشسته. از این همه نزدیکی قلبش داشت می‌آمد توی دهانش. هامون از لرزش خفیف دستانش این را فهمیده بود. خوشش می‌آمد آزارش دهد. با لحنی دلبرانه ادامه داد: " من حدود دو سه هفته‌ی دیگه برمی‌گردم. دکتر بهمون نوبت داده واسه اواخر اسفند. تا اون موقع وقت داری قشنگ فکرات‌و بکنی.. متوجه‌ای؟! منو از این بلاتکلیفی درآر.. دیگه نمی‌تونم دور از تو همش کابوس ببینم.. تکتم سرش پایین بود. قلبش بی‌امان ضرب گرفته بود. نفسش از این هوای سنگین بالا نمی‌آمد. شیشه را پایین داد و دم عمیقی گرفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهلم جلوی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * موجی از هوای سرد به صورتش خورد. پیشانی‌اش که عرق کرده بود، یخ کرد. خوشحال بود مدت زمان بیشتری نصیبش شده و می‌تواند در این مدت خودش را از این حال اسفبار خارج کند. فکر کرد با گذشت زمان همه‌چیز حل خواهد شد. هامون با لحنی که سعی می‌کرد غم درونی‌اش را نشان دهد، گفت: " بلیط مال فرداست.. دلم می‌خواست تو هم همراهم میومدی.." بغض کرد. فکر کرد چه مسخره! تابه‌حال برای دور شدن از هیچ‌کس بغض نکرده بود، حتی پدرومادرش. تک‌تک اعضاء صورت تکتم را نگاه کرد و به خاطر سپرد. باید اینها را در حافظه‌اش ثبت می‌کرد تا آنجا وقتی چشم روی هم می‌گذارد تنها تصویری که در خاطرش مانده باشد را به یاد آوَرَد. تصویر او. تکتم به زحمت لب باز کرد. " انشاءالله سفرت بی‌خطر باشه. مواظب خودت باش. " هامون که انتظار سوزوگداز بیشتری داشت با دلخوری گفت:" همین؟! " تکتم با تعجب گفت:" چی دیگه بگم؟! " - دلت برام تنگ نمیشه؟! تکتم سکوت کرد. واقعأ دلش برای او تنگ می‌شد؟ همان موقع دریافت به جای دلتنگی این ترس و دلهره بود که از همین حالا به جانش افتاده بود. از رفتن هامون خاطرات خوبی نداشت. به جای جواب گفت:" خب دیگه! با من کاری نداری؟ من قول دادم باید برم! " دستگیره‌ی ماشین را کشید. هامون بی‌پروا چادرش را گرفت. - ولی من دلم برات تنگ میشه. تکتم با تشویش به این حرکت هامون نگاه کرد. هامون انگار که برق گرفته باشدش، دستش را پس کشید. - معذرت.. بی‌منظور بود.. می‌خوام یه اعتراف وحشتناک بکنم.. بدون تو.. هیچ جای دنیا بهم خوش نمی‌گذره.. حالیته؟! تکتم پیاده شد. اگر می‌ماند یک چیزی به او می‌گفت. هامون هم پشت سرش پیاده شد. ماسکش را پایین کشید. با لحنی وسوسه‌کننده گفت:" من نمیگم خداحافظ.. میگم به امید دیدار.. " تکتم برگشت نگاهش کرد. نمی‌دانست چرا دلش می‌خواست لج او را درآورد‌. شاید به خاطر آن حرکت نسنجیده‌اش. هر چه بود فقط باید از آن موقعیت خلاص می‌شد. خداحافظی کوتاهی کرد و راه افتاد. - بمون برسونمت! تکتم همان‌طور که می‌رفت، گفت:" ممنون..ماشین آوردم.." هامون دلش نمی‌آمد برود. تا وقتی جلو چشمش بود، ایستاد و نگاهش کرد. تکتم وارد خیابان اصلی که پیچید، هامون بغل به بغلش می‌راند. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید. صدای خواننده که تا انتها بالا رفته بود توی فضا پخش شد. "خداحافظ..همین حالا.. همین حالا که من تنهام.. خداحافظ.. به شرطی که..بفهمی تر شده چشمام.. " بعد از چند ثانیه، هامون دو انگشتش را روی پیشانی گذاشت و برداشت. ماشین از جا کنده شد و به سرعت از او فاصله گرفت. تکتم زیر لب دیوانه‌ای گفت و رفت سمت خانه‌ی عاطفه. نیم ساعت بعد تکتم توی آشپزخانه، کنار عاطفه نشسته بود. عاطفه با شنیدن خبر رفتن هامون، با بدبینی گفت؛" دوباره این رفت؟ تکتم تو دیوونه‌ای به خدا.. دیگه معلوم نیس کی برگرده حالا ببین! " - ولی این‌دفه فرق می‌کنه.. حالا که مامانش راضی شده دیگه فک نکنم بخواد پا پس بکشه.. الانم به خاطر مریضی مامانش رفت.. نوبت دکتر براش گرفته بود.. - امیدوارم!..ولی این سابقه‌ش خرابه..خدا شاهده این‌بار بخواد اشک‌ تو رو دربیاره خودم یکی خفه ش می‌کنم.. تکتم مستأصل نگاهش کرد. عاطفه پوفی کشید." تو نمی‌تونی همه چیو ول کنی بری.. مگه این‌که دیگه عشق و عاشقی زده باشه به چشات و به عقلت.." از جا بلند شد." چای می‌خوری؟ " تکتم دست زیر چانه‌اش زد." اوهوم.." همان‌طور که با انگشت طرح‌های نامعلومی روی میز می‌کشید، گفت:" خیلی پسر بدی‌ام نیستا.. تو ازش دیو سه‌سر ساختی‌‌.." عاطفه کتری را برداشت تا آب‌جوش روی چای بریزد." دیو نیست ولی آدمِ تو هم نیس..ببین کی بهت گفتم.." تکتم نفسش را با فوت از بینی بیرون فرستاد. - حالا که فعلأ رفت. کو تا برگرده. " عاطفه استکان چای را مقابل تکتم گذاشت و نشست. - تو اون موقعم ببخشیدا مث بز وایمیسی تو چشاش نگا می‌کنی و هیچی نمیگی.. من نمی‌دونم یه جواب دادن اینقد فکر کردن داره.. حالا خوبه می‌خوایش.. اگه علاقه‌ای در کار نبود لابد ده سال طول می‌کشید تا خانم فکراشو بکنه.. تکتم می‌دانست عاطفه واقعیت را می‌گوید. در سکوت چایش را نوشید و سعی کرد دیگر فکرش را نکند. تا آمدن او خدا بزرگ بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * ترس مثل یک شّبّح، داشت آرام و بی‌صدا میان مردم پرسه می‌زد و آنها را به تسخیر خود درمی‌آورد. کابوسِ این بیماری ناشناخته، خواب را از چشم مردم همه‌ی دنیا گرفته بود. این بیماری داشت مرزها را یکی‌یکی پشت سر می‌گذاشت‌ و خیال آنهایی که می‌گفتند:" اووو..چین کجا!..ایران کجا!.. تا برسه ایران تموم شده! " یا پچ‌پچ‌ می‌کردند:" آنفولانزاست بابا.. خطرناک‌تر از اون که نیست دیگه.. نترسید! " یا ماسک نمی‌زدند و به توانایی بدن خود مغرور بودند، آشفته می‌کرد. همه داشتند خودشان را برای سال نو آماده می‌کردند که همه چیز نقش بر آب شد. زنگ خطر به صدا درآمد. کم‌کم خیابان‌ها خلوت‌تر می‌شد و مراکز درمانی و بیمارستان‌ها شلوغ‌تر. مردم از یک سردرد ساده هم‌ هراس داشتند. گلرخ دستانش را غرق مایع ضدعفونی کرد و در همان حال گفت:" مریم پازوکی رو می‌شناسی؟ پرستار بخش اورژانس؟ " با سکوت تکتم ادامه داد:" همون دختر تپله! خوش اخلاقه.. یه ماه‌گرفتگی کوچولو هم رو پیشونیش هست؟ " تکتم بی‌حوصله گفت:" خب؟! " - تعریف می‌کرد چند روز پیش هزار و شیشصد نفر فقط اومدن تست دادن! فقط هشت نفر مثبت بودن! یه چند نفری هم‌ بستری شدن.. می‌گفت هر کی یه عطسه می‌کنه فورا‌‌ً میاد واسه تست.. بیمارستان بدتر شلوغ میشه.. تکتم متفکر گفت:" خب چیکار کنن! شوخی که نیس! ترسیدن! من خودم وسواس گرفتم.. دیگه به هر چی می‌رسم ضدعفونی می‌زنم.. حتی پولام.." اشاره کرد به مایع ضدعفونی. " اون‌و بده.. حس می‌کنم رو دستام پُر ویروسه.. " آه از نهاد گلرخ درآمد." عین من! صب یکم‌ گلوم می‌سوخت..یه لیوان پر آب‌نمک قرقره کردم.. دو تا قرص خوردم.. یه لیوان دمنوش..الان گیجِ گیجم.." تکتم خندید." استرسِ مریضی بیشتر از خودش آزاردهنده‌س.. دعا کن از استرس نمیریم.. خود کرونا پیش‌کش.." دستانش را به هم مالید. گلرخ چشم دوخته بود به دستان تکتم. آه کشید و گفت: " بیچاره مریم! می‌گف دو هفته‌س خونه نرفته.. پدر مادرش‌و ندیده.. نگرانشون بود. نیرو خیلی کمه..مجبورن بمونن.." تکتم مصمم و جدی رو کرد به گلرخ. - من می‌خوام داوطلب برم بخش کرونا.. می‌خوام برم‌کمکشون. گلرخ ابروهایش را بالا داد. - تو با این همه گرفتاری چطوری می‌خوای بری؟ فخار نمی‌ذاره.. خودشم نیرو کم داره.. - فعلاً اولویت این مریضی کوفتیه.. وقتی اونجا به کمک نیاز دارن من چرا وقتم‌و اینجا تلف کنم.. شرکتم از وقتی قضیه کرونا جدی شده.. می‌خوان این ور عیدی تعطیل کنن.. - اِ..خب پس منم با فخار حرف می‌زنم.. ببینم می‌ذاره منم بیام..راس میگی ما نریم کمک همکارامون کی بره؟‌ خیلی گناه دارن طفلیا.. راستی شنیدم دکتر فاطمی هم‌ داوطلب شده رفته بخش کرونا‌‌.. خیلی از دکترا دارن داوطلبانه کمک می‌کنن‌‌.. دوری در اتاق زد." نمی‌دونم چرا اینقد دلم شور می‌زنه‌..به نظرت حالا چی میشه؟ " تکتم که با شنیدن اسم حبیب، به فکر فرو رفته بود، آهسته گفت: "چی چی میشه! " - عاقبتمون!..زنده می‌مونیم؟.. این مریضیِ ناشناخته‌س.. میگن ساخت دست بشره واسه همین درمون نداره.. ای خدا این دیگه چه بلایی بود!.. اصن همین‌که هیشکی راجع بهش هیچی نمی‌دونه وحشتناکه.‌.. نشست روی صندلی. - تو اورژانس بدونی چه خبره؟! نکنه جوون‌مرگ شیم تکتم هان؟ تکتم از جا برخاست و خندید. خنده‌اش زیر آن ماسک چندلایه پنهان شده بود. - نترس! بادمجون بم آفت نداره! خواست برود برگشت سمت او. با لحن قاطعی گفت:" وقتی قراره بزنیم به دل خطر.. ترس دیگه معنی نداره.. باید پی همه‌چیو به تنمون بمالیم.. کارِ خیلی سختیه.. " - گلرخ نگاه نگرانش را به او دوخت. - من که دلم نمیاد تنهات بذارم.. هر طور شده فخارو راضی می‌کنم.. تکتم دستی برایش تکان داد و رفت. او بیش از هر چیز نگران پدرش بود. اگر قرار بود داوطلب شود باید شب‌وروزش را همین‌جا سپری می‌کرد. حاج‌حسین توان مقابله با این بیماری را با آن قلب خرابش نداشت. فقط از خدا یک چیز می‌خواست. سلامتی پدرش. هر بلایی سرش می‌آمد مهم‌ نبود، فقط باباحسینش از این بلا محفوظ می‌ماند، کافی بود. " طاها! هوای بابا رو داشته باش..تو رو خدا.. " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * پیام صوتی را باز کرد. صدای هامون، بم و گرفته توی اتاق پیچید. "سلام! حالت چطوره؟ ما رسیدیم. الان توی هتلیم..جای شمام خالی. تو اولین فرصت آن شو تا ویدئوکال کنیم. کاش تو هم بودی کنارم. " آخرین بازدیدش مال یک ساعت پیش بود. آهی کشید و گوشی را کناری انداخت. به ساعتش نگاه کرد. هشت شب بود. آلمان حالا باید تقریباً پنج و نیم عصر باشد. با خودش فکر کرد:" یه ساعت دیگه آن‌ میشم.. نبود پیام میذارم براش.." صدای گوینده‌ی خبر از تلویزیون او را به هال کشاند. " کرونا تقریباً تمامیِ کشور را دربرگرفته. تمام مدارس و دانشگاه‌ها تعطیل شدند. شیب نمودار ابتلا به ویروس کرونا صعودی خواهد بود." تکتم دل‌آشوب شد. وقتی از سر کار برمی‌گشت توی خیابان انگار گرد مرگ‌ پاشیده بودند. تردد به حداقل ممکن رسیده بود. این اوضاع‌ و احوال او را بیشتر نگران پدرش می‌کرد. حاج‌حسین اما، بیش از اینکه نگران خودش باشد، نگران تکتم بود. هر روز اخبار کرونا را دنبال می‌کرد و هر دستور جدیدی می‌رسید، به او می‌گفت. تکتم صدای تلویزیون را کم‌ کرد. - بابا‌حسین! میگم دیگه همه‌جا تعطیل کردن.. شمام دیگه نرید مغازه. تا ببینیم چی پیش میاد. حاج‌حسین‌ رو کرد طرف دخترش. - من‌ از تفنگ‌و خمپاره و گوله‌ی توپ نترسیدم..حالا این فسقل ویروس می‌خواد پابندمون کنه؟ - بابا حرص بهم ندینا.. من تصمیم گرفتم‌ داوطلب برم بخش کرونا.. می‌خوام خیالم از جانب شما راحت باشه.. چون دیگه معلوم‌ نیس کی بتونم بیام‌ خونه. اومدنم خطرناکه.. حاج‌حسین با نگرانی گفت:" مگه پرستار نیست؟ " - چرا.. ولی کم..تعداد مراجعین خیلی زیاد شده.. تعداد بستریهام همین‌طور.. پس بر نمیان.. بالاخره همکارامونن.. مردمم که دیگه جای خود.. یه زمانی شما واسه مردم جنگیدید.. حالا نوبت ماست.. منتهی دشمن واسه ما ناشناخته‌س.. یکم کارمون سخته.. حاج‌حسین سرش را پایین انداخت‌. خلع سلاح شده بود. نمی‌توانست مخالفت کند. از طرفی هم‌ نگران جان‌ تکتم بود. فقط گفت: " مواظب خودت خیلی باش. " - مغازه دیگه نمیرین.. باشه؟ - باشه.. - از این ماسکای چن لایه خریدم.. باورتون میشه! این ماسکا تا چن وقت پیش تو قفسه‌ی داروخانه داشتن خاک می‌خوردن. حالا کمیاب شده.. ضدعفونی هم‌ آوردم.. هر چیزی از بیرون میاد تو خونه ضدعفونی کنین.. واسه خریدم خودم زنگ می‌زنم هر چی لازم داشتین براتون بیارن.. دست پدرش را گرفت. - دیگه سفارش نکنم.. - بگو زندونی‌ام دیگه بابا.. - چاره‌ای نیس.. این ویروس معلوم‌ نیس چه مدلیه.. جوون سالم‌و از پا می‌ندازه‌‌.. تو رو خدا بذارین خیالم راحت باشه.. - من که حرفی نزدم بابا.. نگران من نباش.. قول میدم از خونه بیرون نرم.. تسبیحش را برداشت. - اینم یه امتحان سخته.. انشالا که سربلند ازش بیرون بیایم.. تکتم اندیشید:" امتحان سخت؟ شاید مجازات بشر! به خاطر این همه ظلم و فساد..اصلن یه بلای آسمانی..که تروخشک رو با هم می‌سوزونه.." کانال تلویزیون را عوض کرد. حوصله‌ی دیدن فیلم را نداشت. گوشی‌اش را برداشت تا در دنیای مجازی چرخ بخورد. هرچند آنجا هم به راست بودن اخبار چندان اعتباری نبود. یک ساعت بعد، توی اتاقش نشسته بود و منتظر، که هامون‌ آنلاین شود. هنوز خبری نبود. ته دلش یک‌جوری می‌شد وقتی بدقولی می‌کرد. هزارجور فکر، به مغزش هجوم می‌آورد؛ ولی سعی می‌کرد توجهی نکند. صفحه‌ی پیام را باز کرد و نوشت: " سلام! به سلامتی. مامانت خوبه؟ مواظب این ویروس باشید. اینجا که اوضاع خیلی خرابه. من منتظر موندم نیومدی. اگه دیگه نیومدم خوابم برده. فعلاً. " استیکر خواب را هم برایش فرستاد. دقایقی بعد خودش هم به خواب رفت. صدای ناقوس مرگ توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر پیچیده بود. انگار آخرالزمان شده بود. دلهره از فردایی نامعلوم، از ابتلا به یک بیماری ناشناخته، مردم را تلخ کرده بود. دنیا به یک دالان تاریک فرو رفته بود که انتهای آن معلوم‌ نبود. و این تاریکی غنی و فقیر، ابرقدرت و مستعمره، جهان اول و جهان سوم، نمی‌شناخت. همه را دربر گرفته بود. یک اپیدمیِ گسترده و مجهول. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * ساعت چهار صبح. بیمارستان امام خمینی‌. اورژانس پر بود از بیمارانی که کرونا، نفسشان را گرفته بود. اتاقها همه پر بود و همه داشتند خستگی‌ناپذیر تلاششان را می‌کردند. روی تن نحیفش خم شد و کمکش کرد تا بنشیند. ریه‌هایش بالای هشتاددرصد گرفتگی داشت. زل زده بود به اطراف. ترس در چشمانش موج می زد. خواهش زندگی کردن در عمق آنها مشهود بود. خودش هم می‌دانست حالش خوب نیست؛ ولی نمی‌خواست باور کند. حبیب، آرام‌آرام آب‌میوه را به دهانش نزدیک کرد. با هر جرعه که می‌خورد چند سرفه می‌کرد‌ و به سختی نفس می‌کشید. وقتی سرفه می‌کرد صورت لاغر و استخوانی‌اش سرخ که نه، رو به سیاهی می‌رفت. با هر سرفه، ماسک را روی صورتش جابه‌جا می‌کرد تا کمی نفسش جا بیاید و دوباره یک جرعه‌ی دیگر. ماسک را پایین کشید. با بغض رو کرد به حبیب. " خواهش می‌کنم یه کاری کنید من از اینجا برم.. من طوریم نیس.." دوباره سرفه کرد. حق داشت این‌طور حرف بزند. جوانِ برازنده‌ی تخت کناری‌اش، همین دو ساعت پیش جلوی چشمانش جان سپرده بود و از دست هیچ‌کس هم‌کاری ساخته نبود. نگاهِ آخرِ آن جوان که برای نفس کشیدن التماس می‌کرد را نمی‌توانست از یاد ببرد. با ترس گفت:" من که نمی‌میرم دکتر؟ من سالم‌ِ سالمم به خدا.. فقط یکم.. نفسم تنگ شده.. که.. اونم.. با.. این اکسیژنا درست..میشه.. مگه نه؟ " بغض راه گلوی حبیب را بسته بود. - آره! نترس.. ولی توی دلش غوغا به پا شده بود. - خوب میشی.. اما شک داشت. این چند شب، بیمارانی فوت کرده بودند که تنها با ده درصد درگیری ریه آمده بودند. امید به زندگی داشتند؛ ولی به صبح نکشیده این ویروس مرگبار، توی ریه‌هاشان مثل قارچ سبز می‌شد و راه نفس کشیدنشان را می‌بست. آب‌میوه‌اش که تمام شد، ماسک را روی صورتِ مرد فیکس کرد و از جا برخاست. مرد دوباره ماسکش را پایین کشید. " من نمی‌خوام بمیرم.. هنوز کلی کار دارم.." حبیب به رویش لبخند زد که بعید می‌دانسن مرد متوجه آن شود. " خوب میشی.. روحیتو نباز.. به خدا توکل کن.." مرد آه کشید و به سرفه افتاد. هر بار نفس‌ها سخت‌تر بالا می‌آمدند. حاضر بود همه چیزش را بدهد فقط بتواند یک بار دیگر راحت و آزاد نفس بکشد. قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشمش چکید را هیچ‌کس ندید. یک بیمار که فوت می‌کرد جایش را بلافاصله بیمار دیگری پر می‌کرد. جای آن جوان، حالا یک زن میانسال بستری بود. رفت سمت تختش. زن اخم‌هایش را درهم کشیده بود و با نزدیک شدن حبیب چشم‌هایش را بست. - این بیمارمون یکم هنوز غریبی می‌کنه دکتر! حبیب برگشت. تکتم با آن لباس که شبیه فضانوردها شده بود، روبه‌رویش ایستاده و از حالت چشم‌هایش پیدا بود، لبخند می‌زند. آن ماسک فیلتردار نیمه بیشتر صورتش را پوشانده بود. از پشت شیلد تنها چشم‌هایش پیدا بود و آن نم نشسته در آنها، که نمی‌دانست از بی‌خوابی‌ست یا گریه.. از وقتی تکتم به بخش کرونا آمده بود، دلش هم قرص شده بود هم ناآرام. هم خوشحال بود هم نبود. هر چه بود، از اینکه او را اینقدر مصمم و بااراده می‌دید، راضی بود. تکتم‌گفت:" شما خسته‌اید.. برید استراحت کنید من به ایشون می‌رسم.. " حبیب نگاه قدردانش را به او دوخت. - ممنون.. قبل از اینکه برود پرسید:"پرستاری چطور بوده تا حالا؟!" تکتم دورتادور اتاق را نگریست. صدای سرفه‌های متعدد‌ و پی‌درپی، نفس‌هایی که به سختی بالا می‌آمد، تن‌های بی‌رمق و امیدی که ته چشمان تک‌تک آنها بود، باعث شد تا بگوید: " شیرین‌ترین و سخت‌ترین تجربه‌ی زندگیمه.." حبیب لبخند زد. - نمی‌دونم این بیماری چه حکمتی داره..واقعاً عجیب و غریب عمل می‌کنه..شمام مواظب خودتون باشید..خیلی احتیاط کنید.. راستی حاج حسین چطورن؟ - خوبه شکر خدا.. - شما که نیستید چیکار می‌کنه بنده خدا.. - من می‌ترسم برم خونه.. می‌دونید که وضعیتش‌و.. ولی باهاش در تماسم.. - من می‌سپرم بچه‌ها هواش‌و داشته باشن.. توکل به خدا.. - ممنون.. - انشالله که بتونیم سربلند بیرون بیایم.. و رفت. تکتم خوب می‌دانست منظورش چه بود. به سمت زن رفت و با محبت صدایش کرد. اشکهای زن، مثل تمام لحظه‌های سخت دیگری که با دیدن اشک و التماس و ناله‌ی بیماران قلبش فشرده می‌شد، چنگ انداخت به احساسش و روانش را به هم ریخت. پاهایش از ایستادن زیاد، درد می‌کرد. اهمیت نداد. سعی کرد زن را آرام کند. خیلی از پرستارها، توی این مدت مبتلا شده بودند و او مجبور می‌شد وظایف آنها را هم انجام دهد. صبر و استقامت این روزها تنها چیزی بود که در میان همکارانش به چشم می‌دید و تحسینشان می‌کرد. خودش هم وقتی کم‌می‌آورد از پرستارانی که بچه‌ی شیرخوار داشتند و مانده بودند تا کمک کنند، شرم می‌کرد. به واقع روزهای سخت و طاقت‌فرسایی را می‌گذراندند. ...
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * نشسته روی صندلی، خوابش برده بود. خواب که نه، حالتی مثل بیهوشی. آن‌قدر خسته بود که حتی صدای زنگ موبایلش را هم نمی‌شنید. با تکان‌های دستی به خودش آمد. - تکتم جان! این موبایلت خودش‌و کشت! چشمانش را به زور باز کرد و به خانم‌ سعادت که مسن‌ترین پرستار بخش بود، نگاه کرد. خط قهوه‌ای ابروان باریکش، کمرنگ شده بود. دانه‌های ریز عرق حتی از زیر شیلد هم پیدا بودند. - بگیر ببین کدوم بنده خدائیه! دلم نمیومد صدات کنم ولی این ول‌کن نیس! تکتم موبایل را گرفت و خمیازه‌کشان به شماره چشم دوخت. پیش شماره خارج از کشور بود. سلول‌های مغزش فعال شد. غیر از هامون چه کسی می‌توانست باشد! تماس را وصل کرد. - الو؟! - سلام! تو که منو کشتی! چرا جواب نمیدی؟! صدای مضطرب هامون، لبخند به لبش نشاند. - سلام! چه عجب! یادی از ما کردی! - قلبم اومد تو حلقم..نیم ساعته دارم می‌گیرمت! این خطّای لعنتی همش مشغول می‌زد، وقتیم وصل شد تو جواب نمیدی! - ببخشید! از خستگی خوابم برده بود. نفهمیدم موبایلم زنگ می‌خوره! - بیا ویدئوکال! می‌خوام ببینمت! تکتم را که دید، متعجب گفت:" این چه سروشکلیه! کجایی مگه؟ تو فضا؟! " تکتم رو به خانم‌ سعادت کرد. - خانم‌ سعادت جان! من میرم محوطه! زود برمی‌گردم. - باشه برو عزیزم هامون‌ هنوز داشت با بهت او را می‌دید. - اینا رو از صورتت بزن کنار. - صبر کن یکم. وقتی پا به محوطه‌ی بیمارستان گذاشت، شیلد را بالا داد. ماسکش را پایین‌ کشید و هوای خنک اسفندماه را به ریه‌هایش فرستاد. به هامون نگاه کرد. - داوطلب اومدم بخش کرونا. شدم پرستار این بخش. هامون ابروهایش را بالا داد. - دیوونه شدی مگه! می‌خوای راحت و بی‌دردسر مبتلا شی؟! - اینارو ول کن. تو چرا خبری ازت نیست؟! می‌دونی چند روزه رفتی؟! پوزخند زد." گفتم لابد مث دفه‌ی پیش گم‌وگور کردی خودت‌و! - گرفتار شدم به خدا.. این مریضی لعنتی همه‌ی برنامه‌هام‌و به هم ریخت.‌ این‌طوریم در مورد من قضاوت نکن.. تو دیگه عجین شدی با روح من! حالا چرا رفتی اون بخش؟ - نمی‌دونی اینجا چه وضی داریم! وحشتناکه! خدا می‌دونه چن نفر مبتلا میشن و چن نفر می‌میرن! - خب تو می‌موندی همون بخش خودتون! - من چطور می‌تونم ببینم به کمکم احتیاج دارن و هیچ کاری نکنم! نیرو کم داریم.. تجهیزات کمه.. هر روز یکی از همکارام مبتلا میشه.. روبه‌روز تعداد مریضا زیادتر میشه.. خلاصه که اصلن اوضاع خوبی نیس.. - اینجام اوضاع همچین مساعد نیس.. همه غافلگیر شدن. مرزام بسته شده.. نمی‌تونم برگردم.. دارم دیوونه میشم.. - مامانت چطوره؟ - بد نیس.. وحشت کرده.. حبس شدیم تو خونه.. نمی‌دونم‌ تا کی قراره این وضع ادامه داشته باشه.‌ بابا اون‌ور.. ما اینجا.‌. کل کار و شرکت و همه چیم رو هواس.. - انشالله درست میشه.. - تو از کی رفتی اون بخش؟ - همون اوایل که کرونا اومد.. اوایل اسفند. - تو رو خدا مواظب خودت خیلی باش.. ما که فعلأ مجبوریم بمونیم.. باهات در تماسم.. فقط اون گوشیتو جواب بده لطفأ.. به محض اینکه مرزا باز بشن من برمی‌گردم.. اوکی؟ تکتم سرش را تکان داد. - حالا اگه دیدی جواب نمیدم سرم شلوغه.. من حتی وقت نمی‌کنم برم خونه پیش بابام.. هامون چانه‌اش را خاراند. - راستی بابات چطوره؟ - خوبه خدا رو شکر. اونم مونده خونه.‌ خدا کنه اوضاع بهتر بشه.. اونجا از درمان و اینا خبری نیس؟ - نه..میگم که.. همه‌ی دکترا سردرگمن.. هنوز تو راه انتقال و علائمش موندن.. گیج شدن.. - اگه خبر تازه‌ای دستت رسید منو هم در جریان بذار باشه؟ - اوکی! - میگم‌ من دیگه باید برم.. فعلأ کاری نداری؟ - نه.. برو.. تکتم! - بگو.. - دوسِد دارم.. مواظب خودت باش.. تکتم ماسکش را بالا کشید. - تو هم‌همین‌طور.. خدافظ.. تماس را قطع کرد. سرش را بالا گرفت. چند لکه ابرِ سفید، توی آبی آسمان، به هم لم داده بودند و بی‌خیال این پایین را تماشا می‌کردند. شاید آدم‌ها را. که چطور پریشان و هراسان سر به آسمان بلند می‌کنند و آه می‌کشند. گریه می‌کنند و دعا می‌خوانند. توی چشم‌های بعضی‌هاشان ناامیدی موج می‌زند و بعضی دیگر حیرت. بعضی ترس و وحشت و بعضی اشک. تکتم آه کشید و به بخش بازگشت. در عرض همین چند دقیقه چندین بیمار دیگر اضافه شده بود. بخششان دیگر جا نداشت. همه‌ی تخت‌ها پر شده بود. به‌هرحال زندگی ادامه داشت. و این شرایط جزئی از زندگی بود هرچند دشوار‌. هرچند ناامیدکننده. باید از آن عبور می‌کرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تکتم آب بینی‌اش را بالا کشید. - من هر روز تلفنی باهاش حرف می زنم. تصویری می‌بینمش ..ولی.. دلم واسه بوش..بغل کردنش.. دستاش.. عطر سجاده‌ش.. تنگ شده.. لیوان را که تا آن موقع توی دستش می‌چرخاند، گذاشت روی میز. سرش را هم." لعنت به این کرونا.. لعنت به این زندگی.. " - کفر نگو دخترجان.. شاید این ویروس یه مأموره از جانب خدا.. تو چه می‌دونی.. تکتم سرش را بالا گرفت. پوزخند زد. - از جانب خدا؟!.. اینو همین آدما ساختنش و انداختن به جون مردم.. خدا می‌خواست این‌طور بشه؟! چی میگی شما.. - آره خب.. شاید بشر ساخته باشه ولی من معتقدم هیچی تو این دنیا بی‌حکمت نیس.. حتی این ویروسِ ساخته‌ی دست بشر.. بعد از جا برخاست." یکم بخواب.. اون دمنوشم بخور.. برات خوبه.. درضمن.. امروز برو بابات‌و ببین.. فردا معلوم نیس باشیم یا نه.." قلب تکتم فرو ریخت. نه برای خودش. حتی تصور از دست دادن پدرش هم سخت بود. از ته قلبش از خدا خواست او را برایش نگه دارد. امروز حتمأ می‌رفت و می‌دیدش. دمنوش را نوشید و سرش را روی میز گذاشت. چشمهایش می‌سوخت. هنوز پلک‌هایش به هم نرسیده بود که در باز شد. فکر کرد دوباره سعادت است. از جایش تکان نخورد. لای چشمانش را باز کرد. پشتش به او بود. دوباره بستشان. نبض شقیقه‌هایش می‌زد. سردرد امانش را بریده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_ششم ر
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * همان‌طور که سرش روی میز بود، احساس کرد کسی کنارش نشست. سرش را بالا آورد. حبیب خسته اما مهربان نگاهش کرد. - ببخشید! بیدارت کردم! اومدم یه چیزی بخورم‌. داشتم پس میوفتادم.. تکتم دستی به صورتش کشید. بدنِ کوفته‌اش را تکانی داد. - نه! بیدار بودم.. خوابم نمی‌بره.. - مال خستگیه.. منم همین‌طورم.. تو شبانه روز شاید فقط دو یا سه ساعت بخوابم. تکتم در سکوت داشت نگاهش می‌کرد. چقدر لاغر شده بود. معلوم بود حالش خوش نیست. حبیب با همان سر پایین گفت: " همیشه وقتی می رفتم گلزار یا گلستان شهدا سر خاک پدرم، با خودم می‌گفتم خوش به حال اینا که اون روزا بودن و اون موقعیتا رو درک کردن.. وقتی یه کتاب می‌خوندم یا یه فیلم‌ می‌دیدم‌ در مورد جنگ، همه‌ی وجودم فقط حسرت می‌شد که کاش منم بودم اون روزا..اون حال و هوا.. " بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: " هزار بار خواستم برم سوریه.. ولی مادرم راضی نمی‌شد.. حتی یه روز چمدون بستم‌ و گفتم‌ می‌خوام برم و میرم..دیگه طاقتم طاق شده بود.. ولی خب.. قسمت نبود..نشد.. مادرم گریه افتاد. گفت اگه دلت رضا میشه پا بذاری رو دل من و بشکونیش.. برو.. اشکاش دلم‌و لرزوند.. پام سست شد..نمی‌خواستم دلش‌و بشکنم.. باید اول راضیش می‌کردم بعد می‌رفتم.. اما نشد.. به هیچ صراطی مستقیم نبود.. بهش گفتم جواب بابا با خودت.. گفت با خودم.. گفتم جواب حضرت زینب چی؟‌..‌باز گریه افتاد. گفت اونم با خودم.. " آه کشید و به نقطه‌ای روی دیوار خیره شد. - همیشه گله‌مند بودم که چرا من نباید به یه دردی بخورم..حتی سوریه هم نشد برم.. حالا.. نه که راضی باشم به این اوضاع.. اما خوشحالم.. حداقل دینم رو ادا می‌کنم.. چون معتقدم این روزا کم از دفاع مقدس نیس.. فقط فرقش اینه که اون روزا خونواده‌ها دیگه درگیر نمی‌شدن.. لبخند زد." خدا رو شکر..به یه دردی خوردم.‌." تکتم سرش را تکان داد."شکست نفسی نکنین.. بالاخره حکمت نرفتنتون همین بوده.. که اینجا به داد هموطناتون برسید.." - ولی بعضیا اینو نمی‌فهمن.. می‌ترسن.. کم میارن..فرار می‌کنن.. تکتم ناراحتی و عصبانیت او را که دید با تعجب گفت:" فرار؟ چطور؟ " حبیب جرعه‌ای از دمنوشش را نوشید تا کمی آرام شود. - بعضیا جونشون‌و بیشتر از شغلشون و هر چیز دیگه‌ای دوس دارن..و من چقققدر برای اینا متأسفم و دلم به حالشون می‌سوزه.‌ تکتم پرسشگرانه نگاهش می‌کرد. حبیب ادامه داد: " دیروز دو نفر از همکارا نیومده بودن.. سرپرستار بهشون زنگ زد.. وقیحانه گفتن ما نمیایم.. تلفن رو بلندگو بود.. خیلی باهاشون حرف زدیم.. ولی قانع نشدن.." پوزخند زد." بهانه‌های الکی.. معلوم بود ترسیدن." سرش را به چپ و راست تکان داد. تکتم ولی نرم‌تر گفت: " نمیشه بهشون خرده گرفت.. بعضی‌ها واقعاً نمی‌تونن.. نمی‌کشن این شرایط‌و تحمل کنن.. واقعاً ترسناکه.." حبیب غرید: " پس چرا پرستار شدن؟ وقتی تحمل سختی رو ندارن چرا این شغل‌و انتخاب کردن؟ اینو نمی‌فهمم.. پرستار می‌شناسم که بیماری زمینه‌ای داره، ولی داوطلبانه اومده داره کمک می‌کنه.. پس این چی بگه! به نظر من یه بزدل واسه پرستار شدن خیلی.. چمیدونم..عجیبه.... اونا از ترس جونشون دررفتن.. این همه خودخواهی برام سنگینه.. الان نیرو کم داریم.. اینام که نمیان روحیه‌ی بقیه رو هم خراب می‌کنن.." - قبول کنید شرایط سختیه.. هر کسی از پسش برنمیاد.. حبیب آه کشید." قبول دارم..ولی ترس و خودخواهی اینا تو کتم نمیره..فقط خدا بهمون رحم‌ کنه.." تکتم یکهو یاد روح‌انگیز افتاد. - راستی حال مادرتون چطوره؟! نگاه حبیب روی صورت تکتم رفت و برگشت. لیوان را به لبش نزدیک کرد و با لبخند گفت:" خوبه خدا رو شکر! همون روزای اول فرستادمش خونه‌ی خواهرم.. البته به سختی.‌" - چرا به سختی! - این حاج‌خانومِ ما خیلی به من وابسته‌س.. راضی نمی‌شد بره.. اگه مسخره‌م نمی‌کنین باید بگم.. منم به اون خیلی وابسته‌م.. امیدوارم بهم نگید بچه ننه.. که متأسفانه هستم.. راستش..مادر من همه چیز منه.. نمی‌دونم اگه از دستش بدم چطور می‌تونم تحمل کنم.." تکتم حال او را درک می‌کرد. چون دقیقاً خودش هم همین احساس را به حاج‌حسین داشت. در همین حال‌وهوا، صدای دادوفریاد و ضجه‌هایی از بخش بلند شد. حبیب یکهو از جا برخاست. به همراه تکتم سراسیمه وارد بخش شدند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * چهل ساله می‌نمود. شاید هم کمتر. موهای فرفری و بلندش ریخته بود روی پیشانی. قدش کوتاه بود و کمی لاغر. صدای نازکش را بالا برده بود. - نفس بکش..درست نفس بکش.. نذار بستری بشی شکوه.. زن روی تخت خوابیده بود. به سختی نفسش بالا می‌آمد. موهای روشنش از زیر روسری بیرون زده بود. هنوز لباس بیمارستان تنش نکرده بودند. شوهرش نمی‌گذاشت. دستگاه اکسیژن را وصل کرده بودند و با این حال، به سختی نفس می‌کشید. مرد دوباره صدایش را بالا برد. - نیازی به اینا نیس..زن من هیچیش نیس.. ولش کنین.. تکتم متعجب به رفتارهای مرد خیره شده بود. بیشتر صدای نازک زنانه‌اش جلب توجه می‌کرد. رو به همسرش کرده بود. - بستری بشی دیگه تو رو نمی‌بینم.. از دستم میری.. زن آسم داشت. اکسیژن ریه‌اش زیر نود بود. مرد گریه افتاد. - نمی‌ذارم بمونی اینجا..با خودم می‌برمت.. حبیب نزدیکش رفت. - آقا لطفاً یکم آروم باشین.. مرد اشک‌هایش را پاک کرد. - آروم باشم؟! چطوری؟! زنم داره از دستم میره آروم باشم؟ می‌دونی با چه سختی‌ای به دستش آوردم؟ چجوری آروم باشم.. آقا تو رو خدا یه قرصی..آمپولی.. چیزی بهش بدین خوب بشه ببرمش.. صدای سرفه‌های زن، او را به سمت تخت کشاند. -شکوه!..شکوه جان.. حبیب سعی کرد او را آرام کند." بذارین پرستارا کارشون‌و بکنن.. ما اینجا هر کاری از دستمون بربیاد واسشون می‌کنیم.." مرد پوزخند زد. - هر کی اینجا اومده، جنازش‌و تحویل دادین به خونوادش..چیکار می‌کنین با مردم؟! نع.. نمی‌ذارم زنم‌و دستی دستی به کشتن بدین.. حبیب دست مرد را گرفت و نشاندش. - من حال شما رو درک می‌کنم.. بخواین می‌تونین ببرینش ولی همسر شما آسم داره.. بعید می‌دونم امشبم بتونه دووم بیاره با این حال و روزش!.. اینجا حداقل با دارو یا دستگاه کمکش می‌کنیم.. تحت نظر باشن بهتره..شاید.. مرد پرید وسط حرفش. - چه تضمینی میدی زنده بمونه؟ حبیب سرش را پایین‌ انداخت. چه داشت بگوید. زن با سرفه‌های پی‌درپی سعی کرد حرف بزند. - ن..وید.. جان!..ب..ذار..ب..مونم.. عمر..د.‌ست..خ..داس.. به سرفه افتاد. مرد دستان همسرش را فشرد.‌ با بغض گفت:" شکوه.." تکتم هم بغض کرده بود. برای هزار و چندمین بار‌. سردردش بیشتر شده بود. کاش حداقل این زن زنده می‌ماند. مرد بالاخره رضایت داد تا همسرش بستری شود. اصرار داشت پیش او بماند اما نمی‌شد. پرستارها به زور او را از بخش بیرون بردند. تکتم اندیشید:" حداقل این یکی دلش می‌خواس بمونه.. " همراهانی دیده بود که حتی نزدیک بیمارشان هم نمی‌شدند. آنها را رها می‌کردند و می‌رفتند. مثل روز قیامت، که همه از نزدیکانشان فرار می‌کنند. حتی برای جابه‌جایی بیمار هم حاضر به همکاری نمی‌شدند. دلش به حال آن مریض می‌سوخت. هم درد خودش را باید تحمل می‌کرد، هم درد بی‌کسی را. کمک کرد زن لباسش را بپوشد. خس‌خس سینه صدای آشنای این روزها بود که حتی توی خواب هم رهایش نمی‌کرد. زن باید می‌رفت آی سی یو‌. وضعش خیلی خوب نبود. تکتم با ناامیدی او را همراهی کرد. از ته دل آرزو کرد این زن خوب شود. زیر لب آیة الکرسی خواند و فوت کرد به او. صورت رنگ‌پریده و لبخند ماتِ زن آخرین چیزی بود که از او در خاطرش ماند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * نشسته بود روی صندلی. با سرمی که به او وصل بود. با آن وضعیت داشت بیماران کرونایی را ویزیت می‌کرد. ایستاد به تماشایش. خودش درد می‌کشید ولی طاقت نداشت درد یک نفر دیگر را ببیند و بی‌خیال باشد. رفت نزدیکش. - ابراهیم! بیا برو استراحت کن، من بقیه رو ویزیت می‌کنم.. - سلام! چن نفر بیشتر نمونده.. خودم انجامش میدم. - با این وضع آخه؟! - وضم چشه؟! تبم پایین اومده.. کسی نبود به این بندگان خدا رسیدگی کنه.. دکتر صادقی کرونا گرفته رفته قرنطینه.. دستی به پیشانی‌اش کشید. - حبیب جان! تو برو بخش.. بهم‌ گفتن تخت چهار کد خورده.. داره سی‌پی‌آر میشه..ببین برگشته.. سرفه کرد. - منم الان میام. - می‌مونم با هم میریم.. - برو برادر.. کاری که گفتم بکن.. حبیب پوفی کشید." از دست تو! " به بخش برگشت. تخت چهار خالی بود. می‌دانست وقتی بیماری کد بخورد کارش تمام است‌. چند دقیقه بعد ابراهیم آمد. با دیدن‌ تخت خالی آه کشید و گفت:" انا لله و انا الیه راجعون. تازه داماد بود. بیچاره خانمش.." - نمی‌خوام..ولم کن.. برو اون‌ور.. با سروصدای تخت کناری، هر دو توجهشان به آن سمت جلب شد. پرستار مستأصل ایستاده بود با لوله‌ای در دستش. ابراهیم رفت کنارش. - چی شده؟ - دکتر نمی‌ذاره آنجی تیوب بذارم براش.‌ می‌ترسه.. ابراهیم سرمش را به میله‌ی کنار تخت آویزان کرد و نشست. - سلام‌ مادر جان! آخ‌آخ‌..حق داری..این یه خورده درد داره.. ولی ما مجبوریم اینو بذاریم برات.. می‌دونی این چیه؟! پیرزن با حالتی که انزجارش را نشان‌ می‌داد، گفت: " نه مادر! هر چی هس خیلی درد داره.." - می‌دونم.. ولی چاره‌ای نیس مادرم.. این باید از طریق بینی وارد بدنتون بشه تا بتونین باهاش غذا بخورین..من قول میدم آروم‌آروم براتون بذارم که زیاد اذیت نشین..باشه؟ پیرزن با تردید و ترس راضی شد. ابراهیم لوله را نزدیک بینی او برد. در همان حال آرام گفت: " خب..حالا آب دهنتون‌و قورت بدین تا این راحت‌تر بره پایین.." پیرزن به سختی آب دهانش را فرو می‌داد. - آهان.. آفرین..عالی داره پیش میره.. پیرزن دست ابراهیم را از درد می‌فشرد. ابراهیم سعی می‌کرد با لحنی آرام، از اضطراب او کم کند. - باریکلا به شما که تحمل می‌کنی.‌. اصلاً نترس..دیگه داره تموم میشه..آهان.. کارش که تمام شد به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی پیرزن نگاه کرد. - تموم شد! پرستار به کمک ابراهیم آمد. - ممنون دکتر! خودم بقیه‌شو انجام میدم! خدا خیرتون بده.. - سعی کنین باهاش حرف بزنین تا آروم بشه.. - چشم.. ابراهیم برخاست. سرش گیج می‌رفت‌، چشمانش سیاهی. درد داشت بر او غلبه می‌کرد. حبیب زیر بغلش را گرفت. با دلخوری گفت:" می‌بینی با خودت چه می‌کنی؟! بیا برو بخواب.. تو حالت خوب نیس.. " ابراهیم دست حبیب را گرفت تا از حال نرود. آرام‌سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید. - حبیب جان! - جانم! - می‌خوام عاشورا بخونم ذهنم یاری نمی‌کنه.. - تبت رفته بالا.. - دوباره؟! - به خودت فشار میاری دیگه! اینم عواقبش.. - مهم‌ نیس.. - حبیب! - جانم! - برام‌ عاشورا بخون! می‌خونی؟ حبیب برای بهترین دوستش نگران بود‌. حالش داشت رو به وخامت می‌رفت‌. چشمانش بسته بود. - آره حتماً. نگاهی به بقیه‌ی بیماران‌ انداخت. صندلی را آورد و گذاشت وسط اتاق. طوری که همه بتوانند صدایش را بشنوند‌. با صدای بلند و حزین، شروع کرد به خواندن. " السلام‌ علیک یا اباعبدالله..السلام علیک یاابن رسول‌الله.." ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
پرستارها حبیب را کناری کشیدند. وقتی ملحفه‌ی سفید روی صورتش افتاد، او هم زانو زد‌. اطمینان یافت که دیگر رفیقش را هیچ‌وقت نمی‌بیند. باورش سخت بود. رفتن ابراهیم آن هم وقتی حالش رو به بهبود بود. دستش را به لبه‌ی تخت گرفت و برخاست. غصه قلبش را درهم می‌فشرد. ابراهیم به چیزی که می‌خواست رسیده بود. زیر لب گفت: " شهادتت مبارک رفیق.." ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تکتم کمرش را آرام نوازش کرد. - به‌خدا دیگه خسته شدم..خونه میرم اونجا رو نمی‌تونم تحمل کنم.. اینجا میام.‌. یه جور دیگه‌‌..حس خیلی بدیه.‌ تمرکز ندارم.. اعصاب ندارم.. فقط دلم می‌خواد بمیرم.. - این چه حرفیه.. اینا موقتیه عزیزم.. خوب میشی.. فقط باید یکم صبور باشی.. - دیگه چقد.. - بیا.. بیا تا برات چای سبز دُرُس کنم بخور واسه همه چی خوبه.‌. حالت‌و جا میاره..خدا رو شکر کن که زنده‌ای و سایه‌ت بالا سر بچه‌هاته.. این روزام می‌گذره.‌ تو نباید خودت‌و ببازی که.. پاشو بیا.. تکتم بلند شد و رفت سراغ دمنوش. دلش به حال او می‌سوخت. چاره‌ای جز دلداری دادن و امیدبخشیدن به او نداشت. این افسردگی هم جزء علائم ناشناخته‌ی این بیماری بود که گریبان هر کس را می‌گرفت، تا مرز جنون پیش می‌برد. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * گرمش شده بود‌. آن‌قدر در آن لباس عرق کرده بود که حس می‌کرد آب بدنش تمام شده. سرگیجه داشت. پشت گوشش از فشارِ کشِ ماسک، زخم شده بود. می‌خارید. می‌سوخت. هرچه هوا گرم‌تر می‌شد تحمل آن لباس سخت‌تر. این روزها، مرگ نه پاورچین پاورچین، بلکه مانند تندباد در شهر می‌گشت و همه را درو می‌کرد. تخت‌ها خیال خالی شدن نداشتند. اورژانس شبیه بیمارستان‌های زمان جنگ شده بود. عده‌ای روی صندلی نشسته بودند و عده‌ای وسط اورژانس منتظر جای خالی بودند. وضعیت نابسامان شده بود. خسته و عصبی پشت گوشش را خاراند. هنوز نصف گزارش را هم ننوشته بود. نمی‌دانست شلوغی این روزها عصبی‌اش کرده یا نبودن حبیب. چند روزی می‌شد که حبیب مبتلا شده بود. درست بعد از مراسم کوچکی که برای ابراهیم در گلزار شهدا برگزار کرده بودند. با چند نفر از پرسنل رفته بودند مراسم. وقتی سر مزار طاها در حال و هوای خودش بود، حبیب غافلگیرش کرده بود. - خانم سماوات! می‌خوام مطلبی رو بهتون بگم. تکتم با دلشوره نگاهش کرده بود. خوب یادش بود که در عمق چشمان او، به جز شرم، عشق را هم‌ دیده بود. این نوع نگاه را خوب می‌شناخت. حبیب گفته بود: - می‌خوام حلالم کنید. تکتم با تعجب به او چشم دوخته بود. نشسته بود با فاصله. و بعد ناگهانی و خلاصه رفته بود سر اصل مطلب. - تست من مثبت شده. همین امروز فهمیدم.. باید برم قرنطینه. از همین جا میرم خونه. دیگه بیمارستان نمیام. گفتم شاید دیگه فرصتی واسه دیدار فراهم‌ نشه.. برای همین اینجا مزاحم شدم.. آن لحظه قلب تکتم با شنیدن آن حرفها به تقلا افتاده بود. نبودن حبیب آن هم در آن شرایط، بدترین اتفاقی بود که ممکن بود بیفتد. او به خیلی‌ها کمک کرده بود. هوای همه را داشت. از بیمار گرفته تا کادر درمان. حالا با نبودنش روحیه‌ی خیلی‌ها ضعیف‌تر می‌شد از جمله خودش. حبیب گفته بود: " من نمی‌دونم زنده برمی‌گردم یا نه. هر چی خدا بخواد. ولی شماها باید بمونید. به جای من شما براشون دعا بخونید. به‌خصوص دعای سلامتی آقا امام زمان. من توی بیمارستان نمی‌مونم به خاطر اینکه جای یه نفر دیگه رو اشغال نکنم.. فعلأ تو خونه قرنطینه میشم تا بعد.. مادرم خونه نیست.. پیش خواهرامه.. اگه عمرم به این‌ دنیا بود که برمی‌گردم و .. به تکتم نگاه کرده بود. خواهش دلش را نمی‌دانست بگوید یا نه. هنوز مطمئن نبود تکتم به آن همکلاسی سابقش چه جوابی داده‌. برای همین ترسید. به این فکر کرد شاید زنده نمانّد. پس بهتر بود او چیزی نداند. حرفش جور دیگری زده بود. - هر چی خدا بخواد.. شما محکم باشید.. با قدرت ادامه بدید.. نذارید ناامیدی از پا درتون بیاره.. هرچند من مطمئنم شما از پسش برمیاید. همون‌طور که تا حالا براومدید. نمی‌دونم چرا حس می‌کنم.. تکتم حرفش را قطع کرده بود. - خواهش می‌کنم نگید دیگه لطفاً.. درمیان بهتی که هنوز نتوانسته بود حرف‌های حبیب را بپذیرد، با استیصال گفته بود: " حرف از نیومدن نزنید تو رو خدا.. شمام روحیتون‌و نبازید.. برمی‌گردید.. سالم و سلامت..ان‌شاءالله.." حبیب خندیده بود. - عمر و زندگی دست خداست. - می‌دونم ولی نمی‌خوام به این فک کنم یه نیروی خوب دیگه رو هم‌ از دست میدیم.. شما باید خوب بشید.. باید برگردید.. تکتم نمی‌دانست چرا آن حرفها را زده بود و حبیب نمی‌فهمید در پس آن جملات مبهمِ او، ردی از علاقه پیدا می‌شود یا نه‌! سعی کرد به آن نیندیشد. - به هر جهت.. شما منو حلال کن.. همین.. و رفته بود. تکتم بعد از آن نفهمید چقدر گریه کرد. چقدر ماند و چطور برگشت. حالا یک هفته گذشته بود و جای خالی حبیب بیش از پیش خودش را نشان می‌داد. انگار وقتی او بود همه از وجودش نیرو می‌گرفتند. هر کدامشان که خسته می‌شد او جایش را می‌گرفت و خم به ابرو نمی‌آورد. برای بیماران شعر می‌خواند و گاهی برایشان موسیقی‌های امیدبخش می‌گذاشت. موقع اذان صبح، صوت دعاهایش قوت قلب می‌داد به همه. وقتی شروع می‌کرد به دعا خواندن، همه با او هم‌نوا می‌شدند. و حالا نبودنش همه‌ی اینها را به رخ می‌کشید. حالا که نبود همه برایش دعا می‌کردند‌ حتی آنهایی که خودشان به دعا نیاز داشتند. نفس گرفته‌اش را بیرون داد. او هم دعا می‌کرد حبیب هرچه زودتر برگردد. عده‌ی زیادی چشم انتظارش بودند. حتی فکر اینکه او هم از دست برود کشنده بود برایش. گزارشش را تکمیل کرد و به بخش برگشت. امیدوار بود و در پس این امید زندگی همچنان ادامه داشت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
قلب تکتم فرو ریخت. کنایه‌اش را به خوبی فهمیده بود. گیج شد. لبخندش محو شد و جایش را دلشوره گرفت. یک چیزی باید می‌گفت. - این چه حرفیه دکتر! خدا.. شما رو.. به ما بخشید..ینی..به اونایی که براتون.. دعا می‌کردن‌‌.. حبیب نیم‌نگاهی به او که سرش را پایین‌ انداخته بود، کرد. آه کوتاهی کشید. خواست بگوید:" تو چی؟ برام دعا کردی؟.. " نگاهش بین دیوارها و سقف و وسایل اتاق، سرگردان شد. خودش را کنترل می‌کرد تا حرف نامربوطی نزند. فقط خدا می‌دانست وقتی جواب تستش منفی شده بود چطور خودش را به بیمارستان رسانده بود. هم برای دیدن او هم برای کمک به بقیه. تک سرفه‌ای کرد و گفت: " ریه‌ام خیلی درگیر نشد.. فقط تب داشتم و بعد چار پنج روز، حس بویایی و چشاییم‌و از دست دادم..بعدش دیگه خیلی حاد نشد..‌خودمم مونده بودم.." خندید. تکتم لب زد:" خدا رو شکر.." حبیب باز هم می‌خواست حرف بزند اما ترجیح داد به بخش برگردد. - بذارید تا آخرین قطره تموم بشه‌.. تقویتی هم گرفتین.. فقط استراحت کنید..وقتی سرم تموم شد فوری بلند نشین.. بذارین یکم حالتون مساعد بشه بعد برگردین.. باشه؟ می‌خواست بگوید جان به لب شد تا جواب تست را ببیند. دلش می‌خواست فریاد بزند و بگوید چقدر خوشحال است که او را سلامت می بیند و حالش روبه‌راه است. چقدر دلش تنگ شده بود برایش. چقدر این بیست و چند روز، سخت گذشته بود دور از او.. ولی سکوت مُهر مهتومی بود که بر لبانش زده شده بود و دعا می‌کرد تا خدا راهی برای این پریشانی پیش پایش بگذارد. همان‌طور که می‌رفت زیر لب زمزمه کرد: " دیده‌ی بخت به افسانه‌ی او شد در خواب کو نسیمی که ز عنایت، که کند بیدارم.." ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
قلب تکتم فرو ریخت. کنایه‌اش را به خوبی فهمیده بود. گیج شد. لبخندش محو شد و جایش را دلشوره گرفت. یک چ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * همین‌که سرپا شد به بخش برگشت. انگار دوپینگ کرده بود. خودش هم متعجب بود از این شارژ روحی! توی همکاران هم می‌دید که با انرژی بیشتری کار می‌کنند. یک جور دیگر شده بودند انگار. حالا بیشتر می‌فهمید حبیب چقدر میان همه‌ی کارکنان بیمارستان محبوب است. از این بابت خوشحال بود. با گذشت زمان، دیگر یک نوع همزیستی به وجود آمده بود، با این پیچک زردی که ریشه دوانده بود در جان مردم و هر روز محکم‌تر دور حیاتشان می‌پیچید. هنوز فاصله‌ی زیادی بود تا عادی شدن. تا بدون نگرانی زندگی کردن. تا سرکشیدن یک قلپ‌ چای با آرامش در کنار عزیزان. اما همچنان امید بود که بین بیماران از سوی کادر درمان تزریق می‌شد. چاره‌ای نداشتند؛ هرچند زمزمه‌هایی از این طرف و آن طرف شنیده می‌شد که دارند تلاش می‌کنند برای ساخت واکسن. و همین‌ باعث امیدواری همه می‌شد. یکی از روزهای گرم مردادماه بود. در بحبوحه‌ی پذیرش بیماران، یک نفر را به بخش آوردند. مردی بود سی‌وپنج‌ساله، در حالی‌که نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد. تکتم کنار حبیب که داشت با همراه مرد حرف می‌زد، ایستاده بود. زن اصرار داشت همسرش در خانه قرنطینه شود؛ ولی اکسیژن خون مرد به حدی پایین آمده بود که نمی‌شد او را بستری نکرد. حبیب سعی داشت همسر مرد را قانع کند. - خواهر من! ایشون نمی‌تونه نفس بکشه..می‌خوای جلوی چشمت از دست بره؟ زن به گریه افتاد. - نه به خدا..ولی نمی‌تونم بذارم بمونه.. - چرا؟! زن با خجالت سر پایین انداخت. - دکتر! از پس هزینه‌هاش برنمیایم.. حبیب که تازه علت مخالفت‌های زن را فهمیده بود، گفت:" نگران هزینه‌هاش نباش.. پرداخت میشه.." - چطوری دکتر..ما آه در بساطمون نیس.. - بیمه نیستین؟ - نه والا دکتر.. - خیرینی هستن که پرداخت کنن..نگران نباشید..ما.. زن پرید وسط حرفش. - من صدقه نمی‌خوام.. مرد سرفه‌هایش بیشتر شد. - خواهر من! الان وقت این حرفا نیست..ببین وضعش رو! رو کرد به تکتم. - ببرید ایشون‌و برای بستری..کاراش انجام بشه و بره آی‌سی‌یو..فوراً.. به زن‌ اشاره کرد. - شمام با من بیاین پذیرش.‌. تکتم همراه پرستار دیگری مرد را به بخش آی‌سی‌یو منتقل کردند. می‌دانست خود حبیب هزینه‌ها را تقبل خواهد کرد. مثل خیلی‌های دیگر. زن، همراه حبیب تقریباً می‌دوید. - دکتر خوب میشه؟! - انشاءالله.. شما فقط دعا کنید.. در قسمت پذیرش حسابی سرشان شلوغ بود. همان‌طور که داشت با مسئول بخش حرف می‌زد، با شنیدن نام سماوات ساکت شد. گوش‌هایش را تیز کرد ببیند درست شنیده؟ - خانم ببخشید! من می‌خواستم خانم سماوات‌و ببینم..میشه بگین بخش کرونا کجاست؟ حبیب جلوتر آمد تا او را درست ببیند. - کدوم‌سماوات؟ این را دختری که پشت کاور پلاستیکی بزرگی ایستاده بود، پرسید. - تکتم سماوات..قبلاً بخش مهندسی پزشکی بودن.. - آهان.. بله.. ولی بخش کرونا نمی‌تونین برین شما.. - میشه لطفأ پیجشون کنید.. کارم ضروریه.. - اجازه بدین.. دختر همزمان کار پذیرش بیماران را هم انجام می‌داد. دقایقی بعد صدای نازکش در بخش کرونای بیمارستان پخش شد. - خانم تکتم سماوات به بخش پذیرش..تکتم سماوات..به بخش پذیرش.. حبیب مات و مبهوت نگاهش می‌کرد. خودش بود. حتی با وجود ماسک هم‌ او را شناخت. قیافه‌ی او خوب به یادش مانده بود. با خودش گفت:" این اینجا چیکار میکنه؟! " ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
اشاره کرد به داخل بیمارستان. - این آشفتگی توی آلمان هم هست.. شاید هم بدترش..مامان نمی‌ذاشت بیام.. می‌گفت میری کرونا می‌گیری.. خیلی وحشت داره از این مریضی..واقعآ چیز عجیب‌غریبیه.. از طاعون هم بدتره.. تکتم با تکان سر، حرفش را تأیید کرد. بعد گفت: "راستی خوبه مامانت؟ " - تا حالا که خوب بوده.. از در خونه پاش‌و بیرون نمی‌ذاره.. بدنش ضعیفه..می‌دونی که.. - آره باید خیلی احتیاط کنه.. - از بابای تو چه خبر؟ خوبه؟ - اونم‌خوبه شکر خدا.. هامون‌ بلافاصله گفت: " این‌بار اومدم دست دخترش‌و بگیرم با خودم ببرم.." ابروهای تکتم بالا پرید. نگاه متعجبش باعث شد تا هامون با لبخند بگوید:" چیه! قرارمون همین بود..مگه نه؟! " تکتم نگاه از او گرفت و به ردیف کاج‌های کاشته شده، کنار دیوار انداخت و سکوت کرد. با وجودی که عصر بود، اما هنوز گرمای هوا جولان می‌داد. زیر ماسکش عرق کرده بود. دستکش‌هایش را درآورد. هامون با تردید گفت:" این سکوتت آزاردهنده‌س تکتم! " نمی‌خواست به چیزهای بد فکر کند. حالا که آمده بود، باید کار را تمام می‌کرد. وقتی سوار هواپیما شد، قصد کرد هر طور هست راضی‌اش کند. بدون او ماندن در آنجا سخت بود برایش. فقط به این فکر می‌کرد تکتم باید همراهش بیاید. حالا اما کمی دچار تردید شده بود. تکتم آن‌طور که در ذهنش مجسم کرده بود، از او استقبال نکرد. و این می‌ترساندش. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * هامون منتظر شنیدن حرفی از جانب تکتم بود؛ اما صدایی از او شنیده نمی‌شد. نمی‌توانست از سکوتش بفهمد توی چه فکری‌ست. وقتی سکوت تکتم طولانی شد، گفت: " من این‌بار اومدم کارو یه‌سره کنم تکتم! یا با من میای یا.. یا رو ولش کن.. تو با من میای مگه نه؟! " صدای تکتم زمزمه‌وار بلند شد. - تو می‌خوای برگردی؟ - باید برگردم.. مادرم اونجاست.. هامون گرمای داغ آن عصر مردادماه را به ریه‌هایش کشید. - حقیقتش‌و بخوای.. من.. با شرکت زیمنس قرارداد بستم.. واسه همین تونستم به عنوان پژوهشگر بیام ایران.. برای بستن این قراردادم..مجبور شدم اقدام‌ کنم واسه گرفتن اقامت.. تکتم جا خورد. - اقامت؟! هامون سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. تکتم مات و مبهوت نگاهش می‌کرد. - پس تصمیم گرفتی بمونی اونجا..نگفته بودی! با تأیید او، چند بار پلک زد. " هر دفه داری غافلگیرترم می‌کنی.." خنده‌ی هامون را ندید. - مجبور شدم!..مادرمم راضی نمیشه برگرده ایران.. ببین تکتم جان! من به همه‌چی فکر کردم. تو اونجا هم می‌تونی کار کنی.‌ اونجا هم می‌تونی شغلت‌و ادامه بدی.. خب اونام آدمن.. حالا هموطن نیستن ولی آدم که هستن.. هان؟! تازه..پدرتم کم‌کم‌ راضیش می‌کنیم بیاد پیشمون.. چی میگی؟ تکتم با شنیدن حرف‌هایش به فکر فرو رفت. چقدر راحت داشت از رفتن حرف می‌زد. برای یک لحظه تمام آنچه در این چند ماه گذرانده بود، از ذهنش گذشت. تمام آن رنجها و سختی‌ها. گریه‌ها و خنده‌ها. مردن هزاران نفر پیش چشمانش. ایثار همکارانش. شهادت ابراهیم و پرستاران دیگر و.. پدرش.. بغض‌های او که از دوری‌‌اش در گلو خفه می‌کرد. دلتنگی‌هایش. و پررنگ‌تر از همه..حبیب.. زمانی که نبود و نبودنش جانش را به لب رسانده بود..با خودش فکر کرد نبودن هامون برایش سخت‌تر بود یا حبیب؟ - نمی‌خوای چیزی بگی؟ تکتم به خودش آمد. آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از هیجان و خشم می‌لرزید و سعی داشت کنترلش کند، گفت: " تو چرا اینجا نمی‌مونی؟! " هامون نگاه کلافه‌اش را به اطراف چرخاند. - تو رو خدا دوباره شروع نکن تکتم! هزار بار در این باره حرف زدیم.. بحثای تکراری رو پیش نکش لطفأ.. جواب من یه کلمه‌اس.. میای یا نه؟ به او چه می‌گفت. با هر کلمه که از دهانش خارج می‌شد، دلش بی‌هوا در سینه پایین می‌ریخت و چیزی راه نفسش را بند می‌آورد. خودخواهی او تمامی نداشت. برای خودش بریده بود و دوخته بود و حالا می‌گفت بپوش! لب گزید. به نیم‌رخِ او نگاه کرد که حتی پشت ماسک هم‌ جذاب بود. در دلش گفت: " می‌تونم ازت بگذرم؟! " خواست چیزی بگوید که با صدای زنگ‌ موبایل هامون، سکوت کرد. - جانم؟! - منو کاشتی اینجا کجا رفتی؟‌ کلی کار داریما.. - دارم میام..دارم‌ میام.. موبایل را قطع کرد و بلند شد. - من باید برم. بابا منتظره.. جواب منو ندادی.. یه دلم کن تکتم! تکتم هم برخاست. نفسی به راحتی کشید. - فعلا برو به کارت برس..حرفای من‌ مونده.. تو یه دیقه هم‌ نمی‌تونم همش‌و بگم.. - مگه حرفی‌ام مونده؟ گفتن آره یا نه اینقدرام سخت نیستا..اگه پشیمون شدی خب بگو و خلاصم کن دیگه.. چرا هی می‌پیچونی آدم‌‌و.. تکتم سرزنش‌وار نگاهش کرد. آه سردی کشید و به تندی گفت:" الان عجله داری چی بشنوی؟ واسه خودت بریدی و دوختی و حالا منتظری من بال دربیارم و بگم چه خوب؟ چه عالی..موافقم..برو بریم؟ یا بگم نه.. وای نمیام.. خودت برو؟..حداقل حرفای منم بشنو.." هامون اخم‌هایش درهم‌ کشیده شد. کلافه دستی در موهایش کشید.‌ با لحنی که دلخوری‌اش کاملاً از آن معلوم‌ بود، گفت: " خیلی خب.‌.باشه.. پس باهات هماهنگ میشم.. " تکتم سرش را تکان داد. هامون خداحافظی کرد و رفت و تکتم به احساسی که در دلش به جوش و خروش درآمده بود، اندیشید. حالا دیگر مطمئن بود مسیر زندگی‌اش به کدام سو خواهد رفت. شیلد را پایین داد و به داخل بیمارستان برگشت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * بی‌فایده بود. تلاش برای بی خیالی و فرار از افکاری که به جان مغزش افتاده بودند، بی‌فایده بود. باز همه‌ی باورهایش فرو ریخته بودند. باز زندگی با انداختن سنگهای بزرگ جلوی پایش، خودی نشان می‌داد. باید چه می‌کرد؟ مثل تشنه‌ای شده بود که هر روز آب را می‌دید، اما نمی‌توانست از آن بنوشد. آه سردش نگاه پیرمرد را به طرفش کشاند. - چی این همه غم‌و نشونده تو چشات باباجان! حبیب قاشقِ سوپ را پایین آورد و با مهر نگاهش کرد. چین‌وچروک‌های صورتش زیاد بود، ولی محاسن سفیدش آنها را به چشم نمی‌آورد. لبخند تلخی که زد، پشت ماسک پنهان بود. دوباره آه کشید و گفت:" روزگار! " پیرمرد سرش را تکان داد. " روزگار!.." نفسش هنوز به سختی بالا می‌آمد. دم عمیقی گرفت و گفت؛" می‌دونی تلخی روزگار از کجا شروع میشه؟ " - از کجا؟ - از اونجایی که خیلی چیزا رو میشه خواست؛ اما نمیشه داشت.. حبیب جا خورد. چشم دوخت به او. در چهره‌اش چیز غریبی بود مثل ردپای غمی گنگ که از پس سالها هنوز روی صورتش مانده بود. پیرمرد انگار ذهنش را خوانده باشد، اشاره کرد به قاشق. - نریزه باباجان! حبیب، گیج، قاشق را بالا آورد. به دهان پیرمرد نزدیک کرد. پیرمرد محتویات قاشق را خورد.‌ دستش را بالا آورد." بسه باباجان! دیگه نمی‌خوام.." حبیب کمک کرد دراز بکشد. درهمان‌حال گفت:" عجب جمله‌ای گفتین پدرجان! " پیرمرد لبخند زد." زدم به هدف نه؟! حالا بگو ببینم چی می‌خوای که نمی‌تونی داشته باشیش؟.." سکوت حبیب که با آه همراه شد، اخمهای پیرمرد درهم رفت. " فهمیدم پسرجان! نمی‌خواد بگی! دوای دردِ عاشق را، کسی کو سهل پندارد ز فکر، آنان که در تدبیرِ درمانند، درمانند. " حبیب با تعجب گفت:" ماشالله ادبیاتتون خوبه‌ها! ذهن‌خونیتون هم که دیگه نگم! " پیرمرد لای سرفه‌های خشکش خندید و رو کرد به حبیب. " سالای جوونیم معلم ادبيات بودم..ذهن‌خونم نیستم.. رنگ رخسار خبر می‌دهد از حال درون! " - پس فرهیخته‌این! رخسار منم که معلوم نیس! پیرمرد دوباره خندید. - یه فرهیخته‌ی زهوار دررفته‌م.. همون‌قدیش که معلومه.. همه چیو لو میده.‌. - نفرمایین.. به این خوبی شعر میگین.. حالا پیرمرد بود که آه کشید. - عاشق که باشی..ناخودآگاه با شاعرای عاشق دمخور میشی..به‌خصوص لسان‌الغیب.. حبیب دست‌هایش را مشت کرد. - عشق.. آرام لب زد:"مثل جون کَندنه.." - می‌دونم.. درد عشقی کشیده‌ام که مپرس.. زندگی مث یه نقاشیِ مچاله شده‌س...که عشق، چروکاش‌و از هم وا می‌کنه.. بهش بُعد میده.. حجم میده.. ولی سختیای خودشم داره.. باید هوشیار باشی.. خدا گاهی وابستگی‌هامون‌و می‌گیره تا یاد بگیریم.. تو این دنیا.. نباید به کسی یا چیزی جز خودش وابسته بشیم.. نمیگم عاشق نشو..چون زندگی بدون عشق معنی نداره ولی پای همه‌چیش بمون.. اگه فراق باشه ته قصه‌ت.. بدون خدا داره دلت‌و واسه یه چیز بهتر آماده می‌کنه.. طول می‌کشه‌‌..تا یاد بگیریم.. گاهی امتحانای خدا سخته.. نگاه حبیب، بند زمین شد. به فکر فرو رفت. حرف‌های پیرمرد به عمق جانش نشسته بود. باید تصمیمش را می‌گرفت. باید می‌رفت. باید از این وابستگی‌ها جدا می‌شد. برای رها شدن باید دور می‌شد. باید یاد می‌گرفت. قدرشناسانه دست پیرمرد را فشرد و برخاست. "گاهی رفتن و گذشتن بهتر از موندن و عذاب کشیدنه." حبیب این را در دلش گفت و از تخت پیرمرد دور شد. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * همین‌که پایش را از بخش بیرون گذاشت، با تکتم روبه‌رو شد که لبخندزنان به سمتش می‌آمد. نماند تا داستان دلدادگی‌هایش را بشنود. لبخندِ او، حکم سربریدن عشقش را امضا کرد. در جواب مکث تکتم که انگار می‌خواست چیزی بگوید، تنها سرش را تکان داد و به سرعت از او دور شد. باید هر چه زودتر با رئیس بیمارستان حرف می‌زد. مهم نبود کدام بیمارستان برود، فقط می‌خواست انتقالی بگیرد و برود. تکتم رفتار عجیب حبیب را گذاشت پای خستگی‌اش. هنوز داشت نگاهش می‌کرد که سعادت صدایش زد. - کجایی تو دختر! بدو که کلی کار سرمون ریخته.‌. هم‌چنان که می‌رفت داشت توضیح می‌داد که به کدام بیمار باید رسیدگی شود و ونتیلاتور کدام باید صل شود. تکتم سعی می‌کرد حواسش را بدهد به حرف‌های سعادت، اما ته ذهنش همچنان مشغول بود و افکار مزاحم‌ دست از سرش برنمی‌داشتند. آن روز تا آخر وقت سرش شلوغ بود و وقت سر خاراندن پیدا نکرد. حبیب را هم دیگر ندید. حبیب اما؛ جلوی رئیس بیمارستان ایستاده بود. - چرا می‌خوای بری؟ - دلیل شخصی. - نخواه از من که اینکارو کنم دکتر. اینجا لازمت داریم اونم تو این شرایط بحرانی! - می‌دونم.. ولی واقعاً نمی‌تونم بمونم.. - نمی‌تونم اجازه بدم.. قاطعانه سرش را به چپ‌وراست تکان داد. - خواهش می‌کنم دکتر.. منو که می‌شناسید.. اگه یک‌درصدم‌ می‌تونستم.. حتماً تجدیدنظر می‌کردم.. ولی.. نمی‌تونم براتون توضیح بدم.. درک کنید لطفاً..تو شرایط بهتر بتونم حتماً برمی‌گردم.. اما الان‌ نمی‌تونم بمونم..باور کنید نمی‌تونم.. دکترصالحی با قیافه‌ای مغموم کمی فکر کرد و گفت:" شرایطِ تو، بحرانی‌تر از وضع الانمونه؟! " حبیب سرش را پایین انداخت. - اگه نبود اصرار نمی‌کردم دکتر! دکتر صالحی پوفی کشید. علیرغم میل باطنی گفت:"به شرطی که شرایطتون بهتر شد برگردین همین‌جا..قول میدین؟! " حبیب رضایتمندانه سر تکان داد. - حتماً.. مطمئن باشید.. - بسیارخب.. انجام میشه.. - ممنونم دکتر.. لطف بزرگی در حقم می‌کنید.. برخاست تا برود. قبل از رفتن یکهو یادش افتاد مرخصی هم می‌خواست. - دکترجان..امروز وهم‌اگه مرخصی بدین بهم ممنون میشم.. - اونم حله.. - متشکر. با اجازه.. قلباً از رفتن به جای دیگر ناراحت بود، اما این را برای خودش لازم می‌دید. اگر نمی‌رفت شیطان هم بیکار نمی‌نشست. باید همه‌ی راه‌های نفوذ را می‌بست. چاره‌ای نداشت جز رفتن. آن روز، به چند بیمارستان سر زد. بیشتر بیمارستان‌ها نیرو می‌خواستند در آن شرایط کرونا. او هم که پزشک سرشناسی بود و هرجا می‌رفت مشکلی برای جذبش نداشتند. بالأخره تصمیم گرفت برود بیمارستان رسول اکرم. صحبت‌های اولیه با موفقیت همراه بود. قرار شد هرچه زودتر به بخش کرونای آنجا منتقل شود. بعد از خروج از بیمارستان، تصمیم گرفت حالا که کمی وقت آزاد دارد، سری به ابراهیم بزند. دلش خیلی برای او تنگ شده بود. از همان‌جا مستقیم رفت سمت بهشت زهرا. روحش بدجور هوای شهدا را کرده بود. نگاهش از صورت ابراهیم، روی سنگ مرمر سیاه‌رنگ لغزید. گلهای پرپرشده نشان از آن داشت کسی قبل از او آنجا بوده. فکر کرد شاید همسرش یا مادرش آمده‌اند. برای مدتی خیره به سنگ ماند. خاطراتش با ابراهیم آنقدر زیاد بود که یادآوری هرکدامشان قلبش را زیرورو می‌کرد و اشک به چشمانش می‌نشاند. دستی روی سنگ کشید. یک لحظه آرزو کرد کاش به او پیوسته بود. خاطره‌بازیهایش با ابراهیم که تمام شد، برخاست. گلویش خشک شده بود. نگاهی به اطرافش کرد. هیچ‌کس نبود. کمی دورتر مزار طاها قرار داشت. به او هم باید سر می‌زد. با دلی گرفته و خاطری آزرده رفت سمت او. با او هم حرف داشت. شاید بیشتر از ابراهیم. طاها از میان ابرهای سفیدِ نشسته در قاب، نگاهش می‌کرد. انگار او هم منتظر بود تا حرف‌های حبیب را بشنود. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هنوز ایستاده بود. منتظر بود تا تکتم چیزی بگوید. حرفی بزند. بگوید همه‌ی اینها شوخی بود. سربه‌سرت گذاشتم. بخندد و این لحظه‌های گند و حال‌خراب‌کن زودتر تمام شود؛ اما او چیزی نگفت. اصلا‌ً نفهمید جواب خداحافظی‌اش را هم داد یا نه. رنگ نگاه و سکوت تلخش می‌گفت اینجا دیگر پایان راه آنهاست. هرگز فکرش را نمی‌کرد این‌طور بخواهد از او و از همه‌ی خاطراتش بگذرد. یعنی همه چیز تمام شده بود؟‌ به همین راحتی؟! تکتم هم بی هیچ حرف و حرکتی ایستاده بود. احساسش متغیر بود. چیزی بین دلسوزی و عذاب وجدان آزارش می‌داد؛ اما باید کار را یکسره می‌کرد و پشیمان نبود. هامون آخرین قاب از تصویر او را به ذهن سپرد. دختری با چشمان سیاه و گیرا. با ردی از قرمزی جای ماسک روی بینی و گونه‌هایش. جدی و سرد. دیگر باید می‌رفت. قدم‌های نامطمئن و لرزانش از زمین کنده شد. به فاصله‌ی چند متری، چشمانی بی‌فروغ و ناباور با قلبی لرزان و ناامید، به آنها دوخته شده بود. با اخم‌هایی درهم، آهش را فرو خورد. قدم‌هایش را اما مطمئن و قاطع برداشت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حبیب ناباور نگاهش کرد. انتظار نداشت این حرف‌ها را از زبان او بشنود. آن هم درست در آن موقعیت. سعی کرد افکارش را جمع کند. این حالت او برایش غیرمنتظره و عجیب بود. - آهان..شما اینا رو دارید از سر عادت میگید. خودتون متوجه نیستید.. تکتم سرش را چند بار تکان داد. - نه عادت نیست.. می‌دونم که هر چی هست.. عادت نیست. حبیب با دلخوری اندیشید:" پس اون پسر.." به تکتم چشم دوخت. نباید نقطه‌ی مبهمی در ذهنش باقی می‌ماند:" پس اون پسر چی؟! اومدنش به اینجا.. اونم دوبار.. این موقع شب.." تکتم بغضش را فروخورد. آب دهانش را قورت داد. " اون جوابش‌و گرفت..من خیلی وقت بود که نسبت به احساسم به اون دچار تردید شده بودم.. من.. با خودخواهیش نمی‌تونستم کنار بیام..اصلاً ما برای هم‌ ساخته نشده بودیم.." حبیب با حالتی عصبی کمی قدم زد. " چرا اینقد دیر به این نتیجه رسیدی؟! من.. من تا حالا گلایه نکردم..نخواستم شما رو تحت فشار بذارم..اما خودم بدترینش رو تحمل کردم.. حالا شما دارید به من میگید.. خدای من!.." سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد. روی صندلی نشست. سرش را در میان دستانش گرفت. نمی توانست به خودش بقبولاند همه چیز عادیست.. رو به تکتم کرد. - ولی من‌ مطمئن‌ نیستم از سر عادت و شرایط کاری نباشه.. بعد برخاست. دوباره برگشت که باقی مانده‌ی وسایلش را جمع کند. تکتم که دیگر نمی‌توانست روی پا بایستد، آرام‌گفت: " باور کنید نیست..بعضی وقتا گذشت زمان آدم‌ها رو به هم‌نشون میده.. شاید اونقدر قوی نبودم که بتونم زودتر تصمیم بگیرم.. شاید نیاز داشتم‌ تمام ویژگی‌های یک انسان رو خدا بهم نشون بده..بیشتر بشناسم اطرافیانم‌و..من هم شما رو شناختم هم اون‌و.. قبول دارم..تعلل کردم.. تردید کردم..ولی نتونستم بهش غلبه کنم..من خیلی وقت بود که دیگه به هامون فکر نمی‌کردم..فقط.. بهش نگفتم..چون..چون.. دلم براش می‌سوخت.. چون..فکر می‌کردم دلش‌و می‌شکنم.. من‌تو برزخ بودم..نمی‌دونستم چجوری باید بهش بگم.. ولی اینبار فرق می‌کرد.. اون.. اون می‌خواست من از همه‌چیم بگذرم..حتی..حتی از باباحسین.. " حبیب هنوز قانع نشده بود. - ولی من دیگه دلیلی نمی‌بینم‌ برای موندن.. چون هنوز قانع نشدم.. وسایلش را برداشت تا از اتاق بیرون برود. تکتم پریشان گفت:" خواهش می‌کنم.. چرا حرفام‌و باور نمی‌کنید..من حس می‌کنم یه چیزی از وجودم بدون شما کم‌میشه.. نرید لطفاً.. من.. نمی‌خوام یه بار دیگه شما رو از دست بدم.." حبیب ایستاده بود. باورش نمی‌شد این حرف‌ها را از زبان او می‌شنود آن هم بعد از این همه مدت. آیا واقعاً این حرفها را از روی علاقه می‌زد؟ یا با رفتن آن پسر، می‌خواست حداقل او را برای خودش نگه دارد؟ به تردید افتاد. دلش لرزیده بود. قدم‌هایش سست شده بود. طاقت دیدن اشکهای او را نداشت؛ اما نتوانست بماند. احتیاج داشت تا همه چیز را مرور کند. بدون اینکه به او نگاه کند و حرفی بزند از اتاق بیرون رفت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تکتم سرش را تکان داد. - ممنون.. و از او جدا شد. از اینکه حبیب رفته بود، خودش را مقصر می‌دانست و سرزنش می‌کرد. می‌دانست گلرخ هم از روی کنجکاوی این حرف‌ها را زده بود. با خودش گفت:" کاش می‌تونستم منم از اینجا برم.. برم یه جای دور.. خیلی دور.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
بغض تکتم شکست. ناله‌اش توی گوشی پیچید و حبیب را شوکه کرد. - چیزی شده؟! حبیب این را با دل‌آشوبه پرسید و تنها صدای هق‌هق تکتم‌ بود که بر نگرانی‌اش می‌افزود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4