ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم مهشید با
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
"تا مدتها حسم قوی بود که این کارو بکنم..
نقشه میکشیدم..
چی میتونه اونو طوری له کنه..
که تا عمر داره فراموش نکنه.."
هامون با ابروهای درهم گره شده، ایستاده بود و تکان نمیخورد. نگاهش روی گوشیِ مهشید ثابت مانده بود. دستخوش حیرتی بالاتر از حدِ طاقتش شده بود. با هر کلمهای که میشنید، تکهای از وجودش درهم میشکست. لرزش عضلات صورتش را فقط خودش میفهمید.
"تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم..
آرومآروم..بیجلب توجه..
عین موریانه..بیسروصدا..."
چشمهایش را روی هم فشار داد. عرق به پیشانیاش نشست.
" از تو گروهشون شروع کردم..با دادن کتاب و جزوه.."
خدایا..مگر میشد؟ کتاب" صد سال تنهایی؟! "
چقدر همهچیز به نظرش مسخره میآمد.
" تا اینکه زد و استاد فاطمی.."
تمام آن لحظات مثل فیلم از جلو چشمانش رد میشد. یعنی در تمام آن مدت او داشت نقش بازی میکرد؟ مگر میشد؟
" پسر متکبر و عصاقورتدادهی دانشگاه، آقای نخبه، بالاخره دم به تله داد.."
پاهایش از درون میلرزید؛ ولی همچنان صاف ایستاده بود. " دم به تله دادم؟!..من؟!.."
با یک حرکت گوشی را از دست مهشید قاپید. به آن خیره شد. انگار باور نمیکرد که صاحب این صدا تکتم است. همان دختری که شبوروزش را با یاد او میگذراند. ناگهان انگار یک جریان هزارولت از مغزش عبور کرد که اثرش به صورت تیکهای تند عصبی در بازوهایش نشست. " بچهپولدار نفرتانگیز.."
صدای حرصآلود تکتم با آن چشمهایی که خشم از آن فوران میکرد، در ذهنش نشست. احساس انزجاری برآمده از اعماق، ناگهان بر سینهاش چنگ انداخت و نفسش را بند آورد.
" دعوتم کرد کافه..دیگه با خودم گفتم تمومه.."
مهشید پوزخند زد. به هامون خیره شده بود و تکتک اعضاء صورتش را میکاوید. دوست نداشت حتی یک لرزش پلک را هم از دست بدهد. هامون اما از درون داشت متلاشی میشد.
" وقتشه ضربهی کاری رو بزنم.."
عرق از پشت گردن تا پایین کمرش شُره میکرد. نمیدانست گرمش است یا سردش شده. روی شاخهی درخت چنار، کلاغی قارقار سَر داده و آهنگ صدایش مثل ناقوسی شوم توی سرش میپیچید. بدون اینکه کلامی بر لب بیاورد راه افتاد که برود.
مهشید یک تای ابرویش را بالا داده و منتظر بود تا صحنههای بدتر از این ببیند. صدا بلند کرد:" هی!..کجا عمو!..گوشیمو بده.."
صدای تکتم انگار از ته چاه بالا میآمد.
"میخواستم جلوی همه خوردش کنم.."
مهشید به دنبالش دوید.
- صبر کن ببینم!..کجا داری میری..
صدای مهشید، صدای تکتم، قارقار کلاغهای لعنتی، همهمهای در وجودش راه انداخته بودند و او فقط میرفت با قدمهایی نامتعادل. گاهی تند و گاهی آهسته.
مهشید هنوز قانع نشده بود. همانطور که دنبال هامون میدوید گفت:" چیه؟ سخته نه؟! منم باورم نمیشد از تکتمِ مارمولک یه همچین کارایی هم برمیاد.."
نیمنگاهش به هامون بود و منتظر عکسالعملش.
- عجب آب زیرِکاهیه این دختر! شیطونم درس میده لامصب!.. موندم تو چرا رودست خوردی ازش!
هامون دستهایش را مشت کرده بود. از شدت فشار به سفیدی میزد.
- منم اتفاقی فهمیدم..ولی دلم نیومد بهت نگم..عجب مار خوش خطوخالی!
هامون ایستاد. روی صدا دوباره پِلی کرد. این واقعاً خود تکتم بود؟ پس چرا صدابش گرفته بهنظر میرسید؟ در دلش گفت:" شاید این یه نفر دیگهست که فقط صداش شبیه تکتمه؟ "
" دارم خودمو گول میزنم؟ "
مهشید هم پشتسرش ایستاده بود و کنجکاو بود بداند چکار میخواهد بکند. هامون دوباره صوت را تا آخر گوش داد. لبخند تلخی زد. خودش بود. زیروبم این صدا را میشناخت. دستش کنارش آویزان شد. سرش پایین بود. برگشت سمت مهشید. گوشی را جلوی پایش پرت کرد. دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و رفت.
مهشید خم شد و گوشی را برداشت. " وا..این چرا اینجوری کرد؟!"
میخواست دنبالش برود ولی پشیمان شد. با خودش گفت:" من که کار خودمو کردم..بقیش به درک..هر غلطی میخوان بکنن.."
نفسش را با خاطری آسوده بیرون داد و دورشدن هامون را نگاه کرد.
هامون مثل آدمهای مسخشده، پشت فرمان نشست. کمی زمان میخواست تا آنچه را شنیده بود، باور کند. بغض در گلویش پیچید. مشتهای گرهشدهاش را روی فرمان گذاشت. سرش را که انگار وزنهای هزارتنی به آن آویزان شده بود روی فرمان رها کرد." لعنتی! "
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
هامون منتظر شنیدن حرفی از جانب تکتم بود؛ اما صدایی از او شنیده نمیشد. نمیتوانست از سکوتش بفهمد توی چه فکریست. وقتی سکوت تکتم طولانی شد، گفت:
" من اینبار اومدم کارو یهسره کنم تکتم! یا با من میای یا.. یا رو ولش کن.. تو با من میای مگه نه؟! "
صدای تکتم زمزمهوار بلند شد.
- تو میخوای برگردی؟
- باید برگردم.. مادرم اونجاست..
هامون گرمای داغ آن عصر مردادماه را به ریههایش کشید.
- حقیقتشو بخوای.. من.. با شرکت زیمنس قرارداد بستم.. واسه همین تونستم به عنوان پژوهشگر بیام ایران.. برای بستن این قراردادم..مجبور شدم اقدام کنم واسه گرفتن اقامت..
تکتم جا خورد.
- اقامت؟!
هامون سرش را به نشانهی مثبت تکان داد. تکتم مات و مبهوت نگاهش میکرد.
- پس تصمیم گرفتی بمونی اونجا..نگفته بودی!
با تأیید او، چند بار پلک زد. " هر دفه داری غافلگیرترم میکنی.."
خندهی هامون را ندید.
- مجبور شدم!..مادرمم راضی نمیشه برگرده ایران..
ببین تکتم جان! من به همهچی فکر کردم. تو اونجا هم میتونی کار کنی. اونجا هم میتونی شغلتو ادامه بدی.. خب اونام آدمن.. حالا هموطن نیستن ولی آدم که هستن.. هان؟!
تازه..پدرتم کمکم راضیش میکنیم بیاد پیشمون.. چی میگی؟
تکتم با شنیدن حرفهایش به فکر فرو رفت. چقدر راحت داشت از رفتن حرف میزد. برای یک لحظه تمام آنچه در این چند ماه گذرانده بود، از ذهنش گذشت. تمام آن رنجها و سختیها. گریهها و خندهها. مردن هزاران نفر پیش چشمانش. ایثار همکارانش. شهادت ابراهیم و پرستاران دیگر و.. پدرش..
بغضهای او که از دوریاش در گلو خفه میکرد. دلتنگیهایش.
و پررنگتر از همه..حبیب.. زمانی که نبود و نبودنش جانش را به لب رسانده بود..با خودش فکر کرد نبودن هامون برایش سختتر بود یا حبیب؟
- نمیخوای چیزی بگی؟
تکتم به خودش آمد. آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از هیجان و خشم میلرزید و سعی داشت کنترلش کند، گفت:
" تو چرا اینجا نمیمونی؟! "
هامون نگاه کلافهاش را به اطراف چرخاند.
- تو رو خدا دوباره شروع نکن تکتم! هزار بار در این باره حرف زدیم.. بحثای تکراری رو پیش نکش لطفأ.. جواب من یه کلمهاس.. میای یا نه؟
به او چه میگفت. با هر کلمه که از دهانش خارج میشد، دلش بیهوا در سینه پایین میریخت و چیزی راه نفسش را بند میآورد. خودخواهی او تمامی نداشت. برای خودش بریده بود و دوخته بود و حالا میگفت بپوش!
لب گزید. به نیمرخِ او نگاه کرد که حتی پشت ماسک هم جذاب بود. در دلش گفت:
" میتونم ازت بگذرم؟! "
خواست چیزی بگوید که با صدای زنگ موبایل هامون، سکوت کرد.
- جانم؟!
- منو کاشتی اینجا کجا رفتی؟ کلی کار داریما..
- دارم میام..دارم میام..
موبایل را قطع کرد و بلند شد.
- من باید برم. بابا منتظره.. جواب منو ندادی.. یه دلم کن تکتم!
تکتم هم برخاست. نفسی به راحتی کشید.
- فعلا برو به کارت برس..حرفای من مونده.. تو یه دیقه هم نمیتونم همشو بگم..
- مگه حرفیام مونده؟ گفتن آره یا نه اینقدرام سخت نیستا..اگه پشیمون شدی خب بگو و خلاصم کن دیگه.. چرا هی میپیچونی آدمو..
تکتم سرزنشوار نگاهش کرد. آه سردی کشید و به تندی گفت:" الان عجله داری چی بشنوی؟ واسه خودت بریدی و دوختی و حالا منتظری من بال دربیارم و بگم چه خوب؟ چه عالی..موافقم..برو بریم؟ یا بگم نه.. وای نمیام.. خودت برو؟..حداقل حرفای منم بشنو.."
هامون اخمهایش درهم کشیده شد. کلافه دستی در موهایش کشید. با لحنی که دلخوریاش کاملاً از آن معلوم بود، گفت:
" خیلی خب..باشه.. پس باهات هماهنگ میشم.. "
تکتم سرش را تکان داد. هامون خداحافظی کرد و رفت و تکتم به احساسی که در دلش به جوش و خروش درآمده بود، اندیشید. حالا دیگر مطمئن بود مسیر زندگیاش به کدام سو خواهد رفت. شیلد را پایین داد و به داخل بیمارستان برگشت.
ارسال روزهای #شنبه #دوشنبه #چهارشنبه
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4