eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و ارادت حالتون چطوره دوستان؟ انشاءالله در پناه امام زمان، خوب و سلامت باشید. عزیزان الان دیگه وارد رمان شدیم. با توجه به اینکه این قسمتها در مورد کرونا هست، و بحث کرونا و نوشتن درمورد اون روزها، نیازمند تفکر و تحقیق، بنابراین رمان از این به بعد روزهای ، و تقدیم حضورتان خواهد شد. این فاز آخر تقدیم میشه به همه‌ی پرستاران و پزشکانی که از جون مایه گذاشتن و همه‌ی شهدای مدافع سلامت. از همراهی و صبوری شما صمیمانه سپاسگزارم.
سلام! الان وارد رمان شدیم. خدایی نمی دونم چند قسمت طول بکشه. این پارتها چون در مورد زمان کرونا هست و منم هم دختر مدرسه ای دارم‌ هم کار و زندگی.. و البته بحث سنگینی هم هست و باید روش کار بشه.. لذا سه روز در هفته تقدیم میشه. از صبوری شما، از همراهیتون، تحلیل‌های قشنگتون، خیلی خیلی ممنونم و امیدوارم بتونم از پس این پارتهای پایانی خوب بر بیام. این پارتها تقدیم میشه به همه‌ی پرستاران و پزشکان مجاهدی که از جونشون مایه گذاشتن و همه‌ی شهدای مدافع سلامت. ارادتمند.
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * ویروسِ تاجدار همچنان می‌تاخت، با قدرت. و شرایط هر روز سخت‌تر می شد. سالِ نو آمد و رفت. بهار رنگ غم داشت آن سال. شادی‌هایش پیوند خورده بود به رنج. به تنگی نفس‌هایی که گاهی یک دَمَش آرزویی می‌شد که به برآورده شدن نمی‌رسید. "در خانه بمانیم" شعاری شده بود ورد زبان خیلی‌ها؛ ولی تنها در حد همان شعار باقی می‌ماند. مسافرت‌ها سر جایش بود. تولدها. مهمانی‌ها. در پی آن بالا رفتن میزان بستری‌ها و شلوغی بیمارستان‌ها. ماسک نایاب شده بود. حتی برای کادر درمان. بعضی از پرستاران بدون ماسک بر بالین بیمار، حاضر می‌شدند. این نه ریا بود، نه پز دادن. نهایت از جان گذشتگیِ یک نفر بود که تکتم را به حیرت وامی‌داشت. خودش جرات نداشت حتی لحظه‌ای ماسک را از صورتش بردارد. ماسکی که رد آن روی صورتش مانده بود و شده بود جزئی جدانشدنی از وجودش. برای حاج‌حسین که تعریف می‌کرد، او می‌گفت:" پس هنوز نسل این آدما منقرض نشده! فک می‌کردم به افسانه‌ها پیوستن.." بعد آه کشیده بود." تو بعضی از عملیاتا..برمی‌خوردیم به یه میدون پر از مین. باید ازش عبور می‌کردیم.. یه سری از بچه‌ها داوطلب می‌شدن واسه صاف کردن مسیر. می‌دونی ینی چی؟ ینی تیکه‌تیکه می‌شدن تا راه برای بقیه باز بشه..دل شیر می‌خواس این کار..حالا انگار نسل شیردل‌ها هنوز باقیه.. تو هم سعی کن مثل این آدما باشی دخترم.. نترس و بمون.. خدا پشتیبان همتونه.." بغض نمی‌گذاشت تا حرف بزند. تکتم می‌شنید و می‌دید. راست می‌گفت باباحسینش. تجلی دفاع مقدس شده بود انگار توی بیمارستان‌ها. رزمندگان حالا پشت سنگرهایی بودند نه از جنس خاک، از جنس پارچه و شیشه و مواد ضد عفونی. همه‌ی این روزهایی که می‌گذشت، برایش یک درس تازه داشت. روحش صیقل می‌خورد با این سختی‌ها. تا جایی که دیگر برایش اهمیت نداشت مبتلا می شود یا نه‌. تنها سلامتی یک بیمار برایش مهم شده بود برای رها شدن از این ویروس. خستگی از جانش بیرون می‌رفت وقتی یک نفر خوشحال و پرامید از بخششان مرخص می‌شد. هر چند به ندرت پیش می‌آمد اما همان هم قوت قلب بود برای همه در آن‌ بلبشوی مرگ‌ومیر. *** او را که روی تخت دید، از درون‌ لرزید؛ اما خنده بر لب نشاند. - چی شدی برادر؟ سلطان یقه‌ی تو رو هم چسبید؟ با هم آمده بودند به بخش کرونا. همان روزهای اول. او به خاطر تخصصش در بخش آ‌ی‌سی‌یو فعالیت می‌کرد. به محض اینکه فهمیده بود به نیرو نیاز دارند، معطل نکرده بود. حبیب نگران بود. نگران تنها رفیقش. - چی شد پس؟ تا فهمیدم‌ بستری شدی، خودم‌و رسوندم.. - همچین میگی انگار اون سر دنیا بودی! حبیب خندید. - چرا کله‌پا شدی؟ - هیچی بابا..داشتم واسه یه خانمی لوله‌گذاری می‌کردم..شیلدم‌و دادم بالا.. و گرفتار شدم.. - ای بابا.. ابراهیم نشست. دل توی دلش نبود. تب داشت. بعد از دو روز هنوز تبش قطع نشده بود، اما اکسیژن خونش بالای نود را نشان می‌داد. حبیب خنده‌کنان گفت:" نگران نباش رفیق.. دوتایی شکستش میدیم..مگه الکیه.." ابراهیم عرقِ پیشانی‌اش را پاک کرد. - این فسقلی فیل‌و از پا می‌ندازه ما که دیگه آدمیم.. - مگه فیلام کرونا گرفتن؟ نخوندم تو خبرا! - آره.. پسر همسایمون کم از فیل نداشت.. ورزشکار بود.. بنده خدا دیروز مراسمش‌و گرفتن.. - خب حالا.. دلیل نمیشه همه از پا بیوفتن.. رفیق من فرق می‌کنه.. مگه نه؟ ابراهیم با چشمانی تبدار لبخند زده بود. خودش هم نمی‌دانست چقدر می‌تواند در مقابل این ویروس مقاومت کند. نالید: " بدن دردش فجیعه.. ینی انگار گذاشتنم تو یه هاون بزرگ‌ و با چماق افتادن به جونم.." - آخ‌آخ‌آخ.. لعنتی با همه‌ی قواش بهت حمله کرده.. - حبیب؟ - جانم! - اینجا نیرو خیلی کمه.. من طاقت نمیارم بخوابم و رنج بقیه رو ببینم.. می‌خواستم برم خونه ولی مادرم می‌فهمید.. اون نمی‌دونه من مبتلا شدم.. بهم زنگ زد جوری زاویه دوربین‌و گرفتم نفهمه بستری شدم.. فقط خانمم می‌دونه.. اگه به تو هم زنگ زد بگو حالش خوبه.. حبیب یادش به روح‌انگیز افتاد و نگرانی‌هایش. همه‌ی مادرها این روزها قلبشان تندتر می‌زد از دلواپسی. به او حق می‌داد. - باشه رفیق. دراز بکش.. تبت خیلی بالاس.. - نمی‌تونم.. - یه فراخوان زدیم دوباره. اگه نیرو اضافه بشه من میام‌ اینجا.. - توکل به خدا..پاشو برو بهت احتیاج دارن.. من خوبم.. حبیب به ساعتش نگاه کرد. از نه گذشته بود. - پس من میرم و برمی‌گردم.. پا نشی را بیوفتی.. ابراهیم سرش را تکان داد. سه ساعت بعد، فرصت کرد تا به ابراهیم سر بزند. با دیدن‌ او در آن وضعیت بغض کرد ‌و حسرت خورد. حسرت روح بزرگی که نمی‌دانست جسمش چطور گنجایش آن را دارد. این بخش از وجود ابراهیم برایش تازگی داشت. او معنی تما‌م‌نمای انسانیت بود. ارسال روزهای هرگونه کپی و انتشار مورد رضایت نیست
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * نشسته بود روی صندلی. با سرمی که به او وصل بود. با آن وضعیت داشت بیماران کرونایی را ویزیت می‌کرد. ایستاد به تماشایش. خودش درد می‌کشید ولی طاقت نداشت درد یک نفر دیگر را ببیند و بی‌خیال باشد. رفت نزدیکش. - ابراهیم! بیا برو استراحت کن، من بقیه رو ویزیت می‌کنم.. - سلام! چن نفر بیشتر نمونده.. خودم انجامش میدم. - با این وضع آخه؟! - وضم چشه؟! تبم پایین اومده.. کسی نبود به این بندگان خدا رسیدگی کنه.. دکتر صادقی کرونا گرفته رفته قرنطینه.. دستی به پیشانی‌اش کشید. - حبیب جان! تو برو بخش.. بهم‌ گفتن تخت چهار کد خورده.. داره سی‌پی‌آر میشه..ببین برگشته.. سرفه کرد. - منم الان میام. - می‌مونم با هم میریم.. - برو برادر.. کاری که گفتم بکن.. حبیب پوفی کشید." از دست تو! " به بخش برگشت. تخت چهار خالی بود. می‌دانست وقتی بیماری کد بخورد کارش تمام است‌. چند دقیقه بعد ابراهیم آمد. با دیدن‌ تخت خالی آه کشید و گفت:" انا لله و انا الیه راجعون. تازه داماد بود. بیچاره خانمش.." - نمی‌خوام..ولم کن.. برو اون‌ور.. با سروصدای تخت کناری، هر دو توجهشان به آن سمت جلب شد. پرستار مستأصل ایستاده بود با لوله‌ای در دستش. ابراهیم رفت کنارش. - چی شده؟ - دکتر نمی‌ذاره آنجی تیوب بذارم براش.‌ می‌ترسه.. ابراهیم سرمش را به میله‌ی کنار تخت آویزان کرد و نشست. - سلام‌ مادر جان! آخ‌آخ‌..حق داری..این یه خورده درد داره.. ولی ما مجبوریم اینو بذاریم برات.. می‌دونی این چیه؟! پیرزن با حالتی که انزجارش را نشان‌ می‌داد، گفت: " نه مادر! هر چی هس خیلی درد داره.." - می‌دونم.. ولی چاره‌ای نیس مادرم.. این باید از طریق بینی وارد بدنتون بشه تا بتونین باهاش غذا بخورین..من قول میدم آروم‌آروم براتون بذارم که زیاد اذیت نشین..باشه؟ پیرزن با تردید و ترس راضی شد. ابراهیم لوله را نزدیک بینی او برد. در همان حال آرام گفت: " خب..حالا آب دهنتون‌و قورت بدین تا این راحت‌تر بره پایین.." پیرزن به سختی آب دهانش را فرو می‌داد. - آهان.. آفرین..عالی داره پیش میره.. پیرزن دست ابراهیم را از درد می‌فشرد. ابراهیم سعی می‌کرد با لحنی آرام، از اضطراب او کم کند. - باریکلا به شما که تحمل می‌کنی.‌. اصلاً نترس..دیگه داره تموم میشه..آهان.. کارش که تمام شد به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی پیرزن نگاه کرد. - تموم شد! پرستار به کمک ابراهیم آمد. - ممنون دکتر! خودم بقیه‌شو انجام میدم! خدا خیرتون بده.. - سعی کنین باهاش حرف بزنین تا آروم بشه.. - چشم.. ابراهیم برخاست. سرش گیج می‌رفت‌، چشمانش سیاهی. درد داشت بر او غلبه می‌کرد. حبیب زیر بغلش را گرفت. با دلخوری گفت:" می‌بینی با خودت چه می‌کنی؟! بیا برو بخواب.. تو حالت خوب نیس.. " ابراهیم دست حبیب را گرفت تا از حال نرود. آرام‌سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید. - حبیب جان! - جانم! - می‌خوام عاشورا بخونم ذهنم یاری نمی‌کنه.. - تبت رفته بالا.. - دوباره؟! - به خودت فشار میاری دیگه! اینم عواقبش.. - مهم‌ نیس.. - حبیب! - جانم! - برام‌ عاشورا بخون! می‌خونی؟ حبیب برای بهترین دوستش نگران بود‌. حالش داشت رو به وخامت می‌رفت‌. چشمانش بسته بود. - آره حتماً. نگاهی به بقیه‌ی بیماران‌ انداخت. صندلی را آورد و گذاشت وسط اتاق. طوری که همه بتوانند صدایش را بشنوند‌. با صدای بلند و حزین، شروع کرد به خواندن. " السلام‌ علیک یا اباعبدالله..السلام علیک یاابن رسول‌الله.." ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
پرستارها حبیب را کناری کشیدند. وقتی ملحفه‌ی سفید روی صورتش افتاد، او هم زانو زد‌. اطمینان یافت که دیگر رفیقش را هیچ‌وقت نمی‌بیند. باورش سخت بود. رفتن ابراهیم آن هم وقتی حالش رو به بهبود بود. دستش را به لبه‌ی تخت گرفت و برخاست. غصه قلبش را درهم می‌فشرد. ابراهیم به چیزی که می‌خواست رسیده بود. زیر لب گفت: " شهادتت مبارک رفیق.." ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تکتم کمرش را آرام نوازش کرد. - به‌خدا دیگه خسته شدم..خونه میرم اونجا رو نمی‌تونم تحمل کنم.. اینجا میام.‌. یه جور دیگه‌‌..حس خیلی بدیه.‌ تمرکز ندارم.. اعصاب ندارم.. فقط دلم می‌خواد بمیرم.. - این چه حرفیه.. اینا موقتیه عزیزم.. خوب میشی.. فقط باید یکم صبور باشی.. - دیگه چقد.. - بیا.. بیا تا برات چای سبز دُرُس کنم بخور واسه همه چی خوبه.‌. حالت‌و جا میاره..خدا رو شکر کن که زنده‌ای و سایه‌ت بالا سر بچه‌هاته.. این روزام می‌گذره.‌ تو نباید خودت‌و ببازی که.. پاشو بیا.. تکتم بلند شد و رفت سراغ دمنوش. دلش به حال او می‌سوخت. چاره‌ای جز دلداری دادن و امیدبخشیدن به او نداشت. این افسردگی هم جزء علائم ناشناخته‌ی این بیماری بود که گریبان هر کس را می‌گرفت، تا مرز جنون پیش می‌برد. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * گرمش شده بود‌. آن‌قدر در آن لباس عرق کرده بود که حس می‌کرد آب بدنش تمام شده. سرگیجه داشت. پشت گوشش از فشارِ کشِ ماسک، زخم شده بود. می‌خارید. می‌سوخت. هرچه هوا گرم‌تر می‌شد تحمل آن لباس سخت‌تر. این روزها، مرگ نه پاورچین پاورچین، بلکه مانند تندباد در شهر می‌گشت و همه را درو می‌کرد. تخت‌ها خیال خالی شدن نداشتند. اورژانس شبیه بیمارستان‌های زمان جنگ شده بود. عده‌ای روی صندلی نشسته بودند و عده‌ای وسط اورژانس منتظر جای خالی بودند. وضعیت نابسامان شده بود. خسته و عصبی پشت گوشش را خاراند. هنوز نصف گزارش را هم ننوشته بود. نمی‌دانست شلوغی این روزها عصبی‌اش کرده یا نبودن حبیب. چند روزی می‌شد که حبیب مبتلا شده بود. درست بعد از مراسم کوچکی که برای ابراهیم در گلزار شهدا برگزار کرده بودند. با چند نفر از پرسنل رفته بودند مراسم. وقتی سر مزار طاها در حال و هوای خودش بود، حبیب غافلگیرش کرده بود. - خانم سماوات! می‌خوام مطلبی رو بهتون بگم. تکتم با دلشوره نگاهش کرده بود. خوب یادش بود که در عمق چشمان او، به جز شرم، عشق را هم‌ دیده بود. این نوع نگاه را خوب می‌شناخت. حبیب گفته بود: - می‌خوام حلالم کنید. تکتم با تعجب به او چشم دوخته بود. نشسته بود با فاصله. و بعد ناگهانی و خلاصه رفته بود سر اصل مطلب. - تست من مثبت شده. همین امروز فهمیدم.. باید برم قرنطینه. از همین جا میرم خونه. دیگه بیمارستان نمیام. گفتم شاید دیگه فرصتی واسه دیدار فراهم‌ نشه.. برای همین اینجا مزاحم شدم.. آن لحظه قلب تکتم با شنیدن آن حرفها به تقلا افتاده بود. نبودن حبیب آن هم در آن شرایط، بدترین اتفاقی بود که ممکن بود بیفتد. او به خیلی‌ها کمک کرده بود. هوای همه را داشت. از بیمار گرفته تا کادر درمان. حالا با نبودنش روحیه‌ی خیلی‌ها ضعیف‌تر می‌شد از جمله خودش. حبیب گفته بود: " من نمی‌دونم زنده برمی‌گردم یا نه. هر چی خدا بخواد. ولی شماها باید بمونید. به جای من شما براشون دعا بخونید. به‌خصوص دعای سلامتی آقا امام زمان. من توی بیمارستان نمی‌مونم به خاطر اینکه جای یه نفر دیگه رو اشغال نکنم.. فعلأ تو خونه قرنطینه میشم تا بعد.. مادرم خونه نیست.. پیش خواهرامه.. اگه عمرم به این‌ دنیا بود که برمی‌گردم و .. به تکتم نگاه کرده بود. خواهش دلش را نمی‌دانست بگوید یا نه. هنوز مطمئن نبود تکتم به آن همکلاسی سابقش چه جوابی داده‌. برای همین ترسید. به این فکر کرد شاید زنده نمانّد. پس بهتر بود او چیزی نداند. حرفش جور دیگری زده بود. - هر چی خدا بخواد.. شما محکم باشید.. با قدرت ادامه بدید.. نذارید ناامیدی از پا درتون بیاره.. هرچند من مطمئنم شما از پسش برمیاید. همون‌طور که تا حالا براومدید. نمی‌دونم چرا حس می‌کنم.. تکتم حرفش را قطع کرده بود. - خواهش می‌کنم نگید دیگه لطفاً.. درمیان بهتی که هنوز نتوانسته بود حرف‌های حبیب را بپذیرد، با استیصال گفته بود: " حرف از نیومدن نزنید تو رو خدا.. شمام روحیتون‌و نبازید.. برمی‌گردید.. سالم و سلامت..ان‌شاءالله.." حبیب خندیده بود. - عمر و زندگی دست خداست. - می‌دونم ولی نمی‌خوام به این فک کنم یه نیروی خوب دیگه رو هم‌ از دست میدیم.. شما باید خوب بشید.. باید برگردید.. تکتم نمی‌دانست چرا آن حرفها را زده بود و حبیب نمی‌فهمید در پس آن جملات مبهمِ او، ردی از علاقه پیدا می‌شود یا نه‌! سعی کرد به آن نیندیشد. - به هر جهت.. شما منو حلال کن.. همین.. و رفته بود. تکتم بعد از آن نفهمید چقدر گریه کرد. چقدر ماند و چطور برگشت. حالا یک هفته گذشته بود و جای خالی حبیب بیش از پیش خودش را نشان می‌داد. انگار وقتی او بود همه از وجودش نیرو می‌گرفتند. هر کدامشان که خسته می‌شد او جایش را می‌گرفت و خم به ابرو نمی‌آورد. برای بیماران شعر می‌خواند و گاهی برایشان موسیقی‌های امیدبخش می‌گذاشت. موقع اذان صبح، صوت دعاهایش قوت قلب می‌داد به همه. وقتی شروع می‌کرد به دعا خواندن، همه با او هم‌نوا می‌شدند. و حالا نبودنش همه‌ی اینها را به رخ می‌کشید. حالا که نبود همه برایش دعا می‌کردند‌ حتی آنهایی که خودشان به دعا نیاز داشتند. نفس گرفته‌اش را بیرون داد. او هم دعا می‌کرد حبیب هرچه زودتر برگردد. عده‌ی زیادی چشم انتظارش بودند. حتی فکر اینکه او هم از دست برود کشنده بود برایش. گزارشش را تکمیل کرد و به بخش برگشت. امیدوار بود و در پس این امید زندگی همچنان ادامه داشت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
قلب تکتم فرو ریخت. کنایه‌اش را به خوبی فهمیده بود. گیج شد. لبخندش محو شد و جایش را دلشوره گرفت. یک چیزی باید می‌گفت. - این چه حرفیه دکتر! خدا.. شما رو.. به ما بخشید..ینی..به اونایی که براتون.. دعا می‌کردن‌‌.. حبیب نیم‌نگاهی به او که سرش را پایین‌ انداخته بود، کرد. آه کوتاهی کشید. خواست بگوید:" تو چی؟ برام دعا کردی؟.. " نگاهش بین دیوارها و سقف و وسایل اتاق، سرگردان شد. خودش را کنترل می‌کرد تا حرف نامربوطی نزند. فقط خدا می‌دانست وقتی جواب تستش منفی شده بود چطور خودش را به بیمارستان رسانده بود. هم برای دیدن او هم برای کمک به بقیه. تک سرفه‌ای کرد و گفت: " ریه‌ام خیلی درگیر نشد.. فقط تب داشتم و بعد چار پنج روز، حس بویایی و چشاییم‌و از دست دادم..بعدش دیگه خیلی حاد نشد..‌خودمم مونده بودم.." خندید. تکتم لب زد:" خدا رو شکر.." حبیب باز هم می‌خواست حرف بزند اما ترجیح داد به بخش برگردد. - بذارید تا آخرین قطره تموم بشه‌.. تقویتی هم گرفتین.. فقط استراحت کنید..وقتی سرم تموم شد فوری بلند نشین.. بذارین یکم حالتون مساعد بشه بعد برگردین.. باشه؟ می‌خواست بگوید جان به لب شد تا جواب تست را ببیند. دلش می‌خواست فریاد بزند و بگوید چقدر خوشحال است که او را سلامت می بیند و حالش روبه‌راه است. چقدر دلش تنگ شده بود برایش. چقدر این بیست و چند روز، سخت گذشته بود دور از او.. ولی سکوت مُهر مهتومی بود که بر لبانش زده شده بود و دعا می‌کرد تا خدا راهی برای این پریشانی پیش پایش بگذارد. همان‌طور که می‌رفت زیر لب زمزمه کرد: " دیده‌ی بخت به افسانه‌ی او شد در خواب کو نسیمی که ز عنایت، که کند بیدارم.." ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
قلب تکتم فرو ریخت. کنایه‌اش را به خوبی فهمیده بود. گیج شد. لبخندش محو شد و جایش را دلشوره گرفت. یک چ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * همین‌که سرپا شد به بخش برگشت. انگار دوپینگ کرده بود. خودش هم متعجب بود از این شارژ روحی! توی همکاران هم می‌دید که با انرژی بیشتری کار می‌کنند. یک جور دیگر شده بودند انگار. حالا بیشتر می‌فهمید حبیب چقدر میان همه‌ی کارکنان بیمارستان محبوب است. از این بابت خوشحال بود. با گذشت زمان، دیگر یک نوع همزیستی به وجود آمده بود، با این پیچک زردی که ریشه دوانده بود در جان مردم و هر روز محکم‌تر دور حیاتشان می‌پیچید. هنوز فاصله‌ی زیادی بود تا عادی شدن. تا بدون نگرانی زندگی کردن. تا سرکشیدن یک قلپ‌ چای با آرامش در کنار عزیزان. اما همچنان امید بود که بین بیماران از سوی کادر درمان تزریق می‌شد. چاره‌ای نداشتند؛ هرچند زمزمه‌هایی از این طرف و آن طرف شنیده می‌شد که دارند تلاش می‌کنند برای ساخت واکسن. و همین‌ باعث امیدواری همه می‌شد. یکی از روزهای گرم مردادماه بود. در بحبوحه‌ی پذیرش بیماران، یک نفر را به بخش آوردند. مردی بود سی‌وپنج‌ساله، در حالی‌که نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد. تکتم کنار حبیب که داشت با همراه مرد حرف می‌زد، ایستاده بود. زن اصرار داشت همسرش در خانه قرنطینه شود؛ ولی اکسیژن خون مرد به حدی پایین آمده بود که نمی‌شد او را بستری نکرد. حبیب سعی داشت همسر مرد را قانع کند. - خواهر من! ایشون نمی‌تونه نفس بکشه..می‌خوای جلوی چشمت از دست بره؟ زن به گریه افتاد. - نه به خدا..ولی نمی‌تونم بذارم بمونه.. - چرا؟! زن با خجالت سر پایین انداخت. - دکتر! از پس هزینه‌هاش برنمیایم.. حبیب که تازه علت مخالفت‌های زن را فهمیده بود، گفت:" نگران هزینه‌هاش نباش.. پرداخت میشه.." - چطوری دکتر..ما آه در بساطمون نیس.. - بیمه نیستین؟ - نه والا دکتر.. - خیرینی هستن که پرداخت کنن..نگران نباشید..ما.. زن پرید وسط حرفش. - من صدقه نمی‌خوام.. مرد سرفه‌هایش بیشتر شد. - خواهر من! الان وقت این حرفا نیست..ببین وضعش رو! رو کرد به تکتم. - ببرید ایشون‌و برای بستری..کاراش انجام بشه و بره آی‌سی‌یو..فوراً.. به زن‌ اشاره کرد. - شمام با من بیاین پذیرش.‌. تکتم همراه پرستار دیگری مرد را به بخش آی‌سی‌یو منتقل کردند. می‌دانست خود حبیب هزینه‌ها را تقبل خواهد کرد. مثل خیلی‌های دیگر. زن، همراه حبیب تقریباً می‌دوید. - دکتر خوب میشه؟! - انشاءالله.. شما فقط دعا کنید.. در قسمت پذیرش حسابی سرشان شلوغ بود. همان‌طور که داشت با مسئول بخش حرف می‌زد، با شنیدن نام سماوات ساکت شد. گوش‌هایش را تیز کرد ببیند درست شنیده؟ - خانم ببخشید! من می‌خواستم خانم سماوات‌و ببینم..میشه بگین بخش کرونا کجاست؟ حبیب جلوتر آمد تا او را درست ببیند. - کدوم‌سماوات؟ این را دختری که پشت کاور پلاستیکی بزرگی ایستاده بود، پرسید. - تکتم سماوات..قبلاً بخش مهندسی پزشکی بودن.. - آهان.. بله.. ولی بخش کرونا نمی‌تونین برین شما.. - میشه لطفأ پیجشون کنید.. کارم ضروریه.. - اجازه بدین.. دختر همزمان کار پذیرش بیماران را هم انجام می‌داد. دقایقی بعد صدای نازکش در بخش کرونای بیمارستان پخش شد. - خانم تکتم سماوات به بخش پذیرش..تکتم سماوات..به بخش پذیرش.. حبیب مات و مبهوت نگاهش می‌کرد. خودش بود. حتی با وجود ماسک هم‌ او را شناخت. قیافه‌ی او خوب به یادش مانده بود. با خودش گفت:" این اینجا چیکار میکنه؟! " ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
اشاره کرد به داخل بیمارستان. - این آشفتگی توی آلمان هم هست.. شاید هم بدترش..مامان نمی‌ذاشت بیام.. می‌گفت میری کرونا می‌گیری.. خیلی وحشت داره از این مریضی..واقعآ چیز عجیب‌غریبیه.. از طاعون هم بدتره.. تکتم با تکان سر، حرفش را تأیید کرد. بعد گفت: "راستی خوبه مامانت؟ " - تا حالا که خوب بوده.. از در خونه پاش‌و بیرون نمی‌ذاره.. بدنش ضعیفه..می‌دونی که.. - آره باید خیلی احتیاط کنه.. - از بابای تو چه خبر؟ خوبه؟ - اونم‌خوبه شکر خدا.. هامون‌ بلافاصله گفت: " این‌بار اومدم دست دخترش‌و بگیرم با خودم ببرم.." ابروهای تکتم بالا پرید. نگاه متعجبش باعث شد تا هامون با لبخند بگوید:" چیه! قرارمون همین بود..مگه نه؟! " تکتم نگاه از او گرفت و به ردیف کاج‌های کاشته شده، کنار دیوار انداخت و سکوت کرد. با وجودی که عصر بود، اما هنوز گرمای هوا جولان می‌داد. زیر ماسکش عرق کرده بود. دستکش‌هایش را درآورد. هامون با تردید گفت:" این سکوتت آزاردهنده‌س تکتم! " نمی‌خواست به چیزهای بد فکر کند. حالا که آمده بود، باید کار را تمام می‌کرد. وقتی سوار هواپیما شد، قصد کرد هر طور هست راضی‌اش کند. بدون او ماندن در آنجا سخت بود برایش. فقط به این فکر می‌کرد تکتم باید همراهش بیاید. حالا اما کمی دچار تردید شده بود. تکتم آن‌طور که در ذهنش مجسم کرده بود، از او استقبال نکرد. و این می‌ترساندش. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * هامون منتظر شنیدن حرفی از جانب تکتم بود؛ اما صدایی از او شنیده نمی‌شد. نمی‌توانست از سکوتش بفهمد توی چه فکری‌ست. وقتی سکوت تکتم طولانی شد، گفت: " من این‌بار اومدم کارو یه‌سره کنم تکتم! یا با من میای یا.. یا رو ولش کن.. تو با من میای مگه نه؟! " صدای تکتم زمزمه‌وار بلند شد. - تو می‌خوای برگردی؟ - باید برگردم.. مادرم اونجاست.. هامون گرمای داغ آن عصر مردادماه را به ریه‌هایش کشید. - حقیقتش‌و بخوای.. من.. با شرکت زیمنس قرارداد بستم.. واسه همین تونستم به عنوان پژوهشگر بیام ایران.. برای بستن این قراردادم..مجبور شدم اقدام‌ کنم واسه گرفتن اقامت.. تکتم جا خورد. - اقامت؟! هامون سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. تکتم مات و مبهوت نگاهش می‌کرد. - پس تصمیم گرفتی بمونی اونجا..نگفته بودی! با تأیید او، چند بار پلک زد. " هر دفه داری غافلگیرترم می‌کنی.." خنده‌ی هامون را ندید. - مجبور شدم!..مادرمم راضی نمیشه برگرده ایران.. ببین تکتم جان! من به همه‌چی فکر کردم. تو اونجا هم می‌تونی کار کنی.‌ اونجا هم می‌تونی شغلت‌و ادامه بدی.. خب اونام آدمن.. حالا هموطن نیستن ولی آدم که هستن.. هان؟! تازه..پدرتم کم‌کم‌ راضیش می‌کنیم بیاد پیشمون.. چی میگی؟ تکتم با شنیدن حرف‌هایش به فکر فرو رفت. چقدر راحت داشت از رفتن حرف می‌زد. برای یک لحظه تمام آنچه در این چند ماه گذرانده بود، از ذهنش گذشت. تمام آن رنجها و سختی‌ها. گریه‌ها و خنده‌ها. مردن هزاران نفر پیش چشمانش. ایثار همکارانش. شهادت ابراهیم و پرستاران دیگر و.. پدرش.. بغض‌های او که از دوری‌‌اش در گلو خفه می‌کرد. دلتنگی‌هایش. و پررنگ‌تر از همه..حبیب.. زمانی که نبود و نبودنش جانش را به لب رسانده بود..با خودش فکر کرد نبودن هامون برایش سخت‌تر بود یا حبیب؟ - نمی‌خوای چیزی بگی؟ تکتم به خودش آمد. آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از هیجان و خشم می‌لرزید و سعی داشت کنترلش کند، گفت: " تو چرا اینجا نمی‌مونی؟! " هامون نگاه کلافه‌اش را به اطراف چرخاند. - تو رو خدا دوباره شروع نکن تکتم! هزار بار در این باره حرف زدیم.. بحثای تکراری رو پیش نکش لطفأ.. جواب من یه کلمه‌اس.. میای یا نه؟ به او چه می‌گفت. با هر کلمه که از دهانش خارج می‌شد، دلش بی‌هوا در سینه پایین می‌ریخت و چیزی راه نفسش را بند می‌آورد. خودخواهی او تمامی نداشت. برای خودش بریده بود و دوخته بود و حالا می‌گفت بپوش! لب گزید. به نیم‌رخِ او نگاه کرد که حتی پشت ماسک هم‌ جذاب بود. در دلش گفت: " می‌تونم ازت بگذرم؟! " خواست چیزی بگوید که با صدای زنگ‌ موبایل هامون، سکوت کرد. - جانم؟! - منو کاشتی اینجا کجا رفتی؟‌ کلی کار داریما.. - دارم میام..دارم‌ میام.. موبایل را قطع کرد و بلند شد. - من باید برم. بابا منتظره.. جواب منو ندادی.. یه دلم کن تکتم! تکتم هم برخاست. نفسی به راحتی کشید. - فعلا برو به کارت برس..حرفای من‌ مونده.. تو یه دیقه هم‌ نمی‌تونم همش‌و بگم.. - مگه حرفی‌ام مونده؟ گفتن آره یا نه اینقدرام سخت نیستا..اگه پشیمون شدی خب بگو و خلاصم کن دیگه.. چرا هی می‌پیچونی آدم‌‌و.. تکتم سرزنش‌وار نگاهش کرد. آه سردی کشید و به تندی گفت:" الان عجله داری چی بشنوی؟ واسه خودت بریدی و دوختی و حالا منتظری من بال دربیارم و بگم چه خوب؟ چه عالی..موافقم..برو بریم؟ یا بگم نه.. وای نمیام.. خودت برو؟..حداقل حرفای منم بشنو.." هامون اخم‌هایش درهم‌ کشیده شد. کلافه دستی در موهایش کشید.‌ با لحنی که دلخوری‌اش کاملاً از آن معلوم‌ بود، گفت: " خیلی خب.‌.باشه.. پس باهات هماهنگ میشم.. " تکتم سرش را تکان داد. هامون خداحافظی کرد و رفت و تکتم به احساسی که در دلش به جوش و خروش درآمده بود، اندیشید. حالا دیگر مطمئن بود مسیر زندگی‌اش به کدام سو خواهد رفت. شیلد را پایین داد و به داخل بیمارستان برگشت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * بی‌فایده بود. تلاش برای بی خیالی و فرار از افکاری که به جان مغزش افتاده بودند، بی‌فایده بود. باز همه‌ی باورهایش فرو ریخته بودند. باز زندگی با انداختن سنگهای بزرگ جلوی پایش، خودی نشان می‌داد. باید چه می‌کرد؟ مثل تشنه‌ای شده بود که هر روز آب را می‌دید، اما نمی‌توانست از آن بنوشد. آه سردش نگاه پیرمرد را به طرفش کشاند. - چی این همه غم‌و نشونده تو چشات باباجان! حبیب قاشقِ سوپ را پایین آورد و با مهر نگاهش کرد. چین‌وچروک‌های صورتش زیاد بود، ولی محاسن سفیدش آنها را به چشم نمی‌آورد. لبخند تلخی که زد، پشت ماسک پنهان بود. دوباره آه کشید و گفت:" روزگار! " پیرمرد سرش را تکان داد. " روزگار!.." نفسش هنوز به سختی بالا می‌آمد. دم عمیقی گرفت و گفت؛" می‌دونی تلخی روزگار از کجا شروع میشه؟ " - از کجا؟ - از اونجایی که خیلی چیزا رو میشه خواست؛ اما نمیشه داشت.. حبیب جا خورد. چشم دوخت به او. در چهره‌اش چیز غریبی بود مثل ردپای غمی گنگ که از پس سالها هنوز روی صورتش مانده بود. پیرمرد انگار ذهنش را خوانده باشد، اشاره کرد به قاشق. - نریزه باباجان! حبیب، گیج، قاشق را بالا آورد. به دهان پیرمرد نزدیک کرد. پیرمرد محتویات قاشق را خورد.‌ دستش را بالا آورد." بسه باباجان! دیگه نمی‌خوام.." حبیب کمک کرد دراز بکشد. درهمان‌حال گفت:" عجب جمله‌ای گفتین پدرجان! " پیرمرد لبخند زد." زدم به هدف نه؟! حالا بگو ببینم چی می‌خوای که نمی‌تونی داشته باشیش؟.." سکوت حبیب که با آه همراه شد، اخمهای پیرمرد درهم رفت. " فهمیدم پسرجان! نمی‌خواد بگی! دوای دردِ عاشق را، کسی کو سهل پندارد ز فکر، آنان که در تدبیرِ درمانند، درمانند. " حبیب با تعجب گفت:" ماشالله ادبیاتتون خوبه‌ها! ذهن‌خونیتون هم که دیگه نگم! " پیرمرد لای سرفه‌های خشکش خندید و رو کرد به حبیب. " سالای جوونیم معلم ادبيات بودم..ذهن‌خونم نیستم.. رنگ رخسار خبر می‌دهد از حال درون! " - پس فرهیخته‌این! رخسار منم که معلوم نیس! پیرمرد دوباره خندید. - یه فرهیخته‌ی زهوار دررفته‌م.. همون‌قدیش که معلومه.. همه چیو لو میده.‌. - نفرمایین.. به این خوبی شعر میگین.. حالا پیرمرد بود که آه کشید. - عاشق که باشی..ناخودآگاه با شاعرای عاشق دمخور میشی..به‌خصوص لسان‌الغیب.. حبیب دست‌هایش را مشت کرد. - عشق.. آرام لب زد:"مثل جون کَندنه.." - می‌دونم.. درد عشقی کشیده‌ام که مپرس.. زندگی مث یه نقاشیِ مچاله شده‌س...که عشق، چروکاش‌و از هم وا می‌کنه.. بهش بُعد میده.. حجم میده.. ولی سختیای خودشم داره.. باید هوشیار باشی.. خدا گاهی وابستگی‌هامون‌و می‌گیره تا یاد بگیریم.. تو این دنیا.. نباید به کسی یا چیزی جز خودش وابسته بشیم.. نمیگم عاشق نشو..چون زندگی بدون عشق معنی نداره ولی پای همه‌چیش بمون.. اگه فراق باشه ته قصه‌ت.. بدون خدا داره دلت‌و واسه یه چیز بهتر آماده می‌کنه.. طول می‌کشه‌‌..تا یاد بگیریم.. گاهی امتحانای خدا سخته.. نگاه حبیب، بند زمین شد. به فکر فرو رفت. حرف‌های پیرمرد به عمق جانش نشسته بود. باید تصمیمش را می‌گرفت. باید می‌رفت. باید از این وابستگی‌ها جدا می‌شد. برای رها شدن باید دور می‌شد. باید یاد می‌گرفت. قدرشناسانه دست پیرمرد را فشرد و برخاست. "گاهی رفتن و گذشتن بهتر از موندن و عذاب کشیدنه." حبیب این را در دلش گفت و از تخت پیرمرد دور شد. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * همین‌که پایش را از بخش بیرون گذاشت، با تکتم روبه‌رو شد که لبخندزنان به سمتش می‌آمد. نماند تا داستان دلدادگی‌هایش را بشنود. لبخندِ او، حکم سربریدن عشقش را امضا کرد. در جواب مکث تکتم که انگار می‌خواست چیزی بگوید، تنها سرش را تکان داد و به سرعت از او دور شد. باید هر چه زودتر با رئیس بیمارستان حرف می‌زد. مهم نبود کدام بیمارستان برود، فقط می‌خواست انتقالی بگیرد و برود. تکتم رفتار عجیب حبیب را گذاشت پای خستگی‌اش. هنوز داشت نگاهش می‌کرد که سعادت صدایش زد. - کجایی تو دختر! بدو که کلی کار سرمون ریخته.‌. هم‌چنان که می‌رفت داشت توضیح می‌داد که به کدام بیمار باید رسیدگی شود و ونتیلاتور کدام باید صل شود. تکتم سعی می‌کرد حواسش را بدهد به حرف‌های سعادت، اما ته ذهنش همچنان مشغول بود و افکار مزاحم‌ دست از سرش برنمی‌داشتند. آن روز تا آخر وقت سرش شلوغ بود و وقت سر خاراندن پیدا نکرد. حبیب را هم دیگر ندید. حبیب اما؛ جلوی رئیس بیمارستان ایستاده بود. - چرا می‌خوای بری؟ - دلیل شخصی. - نخواه از من که اینکارو کنم دکتر. اینجا لازمت داریم اونم تو این شرایط بحرانی! - می‌دونم.. ولی واقعاً نمی‌تونم بمونم.. - نمی‌تونم اجازه بدم.. قاطعانه سرش را به چپ‌وراست تکان داد. - خواهش می‌کنم دکتر.. منو که می‌شناسید.. اگه یک‌درصدم‌ می‌تونستم.. حتماً تجدیدنظر می‌کردم.. ولی.. نمی‌تونم براتون توضیح بدم.. درک کنید لطفاً..تو شرایط بهتر بتونم حتماً برمی‌گردم.. اما الان‌ نمی‌تونم بمونم..باور کنید نمی‌تونم.. دکترصالحی با قیافه‌ای مغموم کمی فکر کرد و گفت:" شرایطِ تو، بحرانی‌تر از وضع الانمونه؟! " حبیب سرش را پایین انداخت. - اگه نبود اصرار نمی‌کردم دکتر! دکتر صالحی پوفی کشید. علیرغم میل باطنی گفت:"به شرطی که شرایطتون بهتر شد برگردین همین‌جا..قول میدین؟! " حبیب رضایتمندانه سر تکان داد. - حتماً.. مطمئن باشید.. - بسیارخب.. انجام میشه.. - ممنونم دکتر.. لطف بزرگی در حقم می‌کنید.. برخاست تا برود. قبل از رفتن یکهو یادش افتاد مرخصی هم می‌خواست. - دکترجان..امروز وهم‌اگه مرخصی بدین بهم ممنون میشم.. - اونم حله.. - متشکر. با اجازه.. قلباً از رفتن به جای دیگر ناراحت بود، اما این را برای خودش لازم می‌دید. اگر نمی‌رفت شیطان هم بیکار نمی‌نشست. باید همه‌ی راه‌های نفوذ را می‌بست. چاره‌ای نداشت جز رفتن. آن روز، به چند بیمارستان سر زد. بیشتر بیمارستان‌ها نیرو می‌خواستند در آن شرایط کرونا. او هم که پزشک سرشناسی بود و هرجا می‌رفت مشکلی برای جذبش نداشتند. بالأخره تصمیم گرفت برود بیمارستان رسول اکرم. صحبت‌های اولیه با موفقیت همراه بود. قرار شد هرچه زودتر به بخش کرونای آنجا منتقل شود. بعد از خروج از بیمارستان، تصمیم گرفت حالا که کمی وقت آزاد دارد، سری به ابراهیم بزند. دلش خیلی برای او تنگ شده بود. از همان‌جا مستقیم رفت سمت بهشت زهرا. روحش بدجور هوای شهدا را کرده بود. نگاهش از صورت ابراهیم، روی سنگ مرمر سیاه‌رنگ لغزید. گلهای پرپرشده نشان از آن داشت کسی قبل از او آنجا بوده. فکر کرد شاید همسرش یا مادرش آمده‌اند. برای مدتی خیره به سنگ ماند. خاطراتش با ابراهیم آنقدر زیاد بود که یادآوری هرکدامشان قلبش را زیرورو می‌کرد و اشک به چشمانش می‌نشاند. دستی روی سنگ کشید. یک لحظه آرزو کرد کاش به او پیوسته بود. خاطره‌بازیهایش با ابراهیم که تمام شد، برخاست. گلویش خشک شده بود. نگاهی به اطرافش کرد. هیچ‌کس نبود. کمی دورتر مزار طاها قرار داشت. به او هم باید سر می‌زد. با دلی گرفته و خاطری آزرده رفت سمت او. با او هم حرف داشت. شاید بیشتر از ابراهیم. طاها از میان ابرهای سفیدِ نشسته در قاب، نگاهش می‌کرد. انگار او هم منتظر بود تا حرف‌های حبیب را بشنود. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هنوز ایستاده بود. منتظر بود تا تکتم چیزی بگوید. حرفی بزند. بگوید همه‌ی اینها شوخی بود. سربه‌سرت گذاشتم. بخندد و این لحظه‌های گند و حال‌خراب‌کن زودتر تمام شود؛ اما او چیزی نگفت. اصلا‌ً نفهمید جواب خداحافظی‌اش را هم داد یا نه. رنگ نگاه و سکوت تلخش می‌گفت اینجا دیگر پایان راه آنهاست. هرگز فکرش را نمی‌کرد این‌طور بخواهد از او و از همه‌ی خاطراتش بگذرد. یعنی همه چیز تمام شده بود؟‌ به همین راحتی؟! تکتم هم بی هیچ حرف و حرکتی ایستاده بود. احساسش متغیر بود. چیزی بین دلسوزی و عذاب وجدان آزارش می‌داد؛ اما باید کار را یکسره می‌کرد و پشیمان نبود. هامون آخرین قاب از تصویر او را به ذهن سپرد. دختری با چشمان سیاه و گیرا. با ردی از قرمزی جای ماسک روی بینی و گونه‌هایش. جدی و سرد. دیگر باید می‌رفت. قدم‌های نامطمئن و لرزانش از زمین کنده شد. به فاصله‌ی چند متری، چشمانی بی‌فروغ و ناباور با قلبی لرزان و ناامید، به آنها دوخته شده بود. با اخم‌هایی درهم، آهش را فرو خورد. قدم‌هایش را اما مطمئن و قاطع برداشت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حبیب ناباور نگاهش کرد. انتظار نداشت این حرف‌ها را از زبان او بشنود. آن هم درست در آن موقعیت. سعی کرد افکارش را جمع کند. این حالت او برایش غیرمنتظره و عجیب بود. - آهان..شما اینا رو دارید از سر عادت میگید. خودتون متوجه نیستید.. تکتم سرش را چند بار تکان داد. - نه عادت نیست.. می‌دونم که هر چی هست.. عادت نیست. حبیب با دلخوری اندیشید:" پس اون پسر.." به تکتم چشم دوخت. نباید نقطه‌ی مبهمی در ذهنش باقی می‌ماند:" پس اون پسر چی؟! اومدنش به اینجا.. اونم دوبار.. این موقع شب.." تکتم بغضش را فروخورد. آب دهانش را قورت داد. " اون جوابش‌و گرفت..من خیلی وقت بود که نسبت به احساسم به اون دچار تردید شده بودم.. من.. با خودخواهیش نمی‌تونستم کنار بیام..اصلاً ما برای هم‌ ساخته نشده بودیم.." حبیب با حالتی عصبی کمی قدم زد. " چرا اینقد دیر به این نتیجه رسیدی؟! من.. من تا حالا گلایه نکردم..نخواستم شما رو تحت فشار بذارم..اما خودم بدترینش رو تحمل کردم.. حالا شما دارید به من میگید.. خدای من!.." سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد. روی صندلی نشست. سرش را در میان دستانش گرفت. نمی توانست به خودش بقبولاند همه چیز عادیست.. رو به تکتم کرد. - ولی من‌ مطمئن‌ نیستم از سر عادت و شرایط کاری نباشه.. بعد برخاست. دوباره برگشت که باقی مانده‌ی وسایلش را جمع کند. تکتم که دیگر نمی‌توانست روی پا بایستد، آرام‌گفت: " باور کنید نیست..بعضی وقتا گذشت زمان آدم‌ها رو به هم‌نشون میده.. شاید اونقدر قوی نبودم که بتونم زودتر تصمیم بگیرم.. شاید نیاز داشتم‌ تمام ویژگی‌های یک انسان رو خدا بهم نشون بده..بیشتر بشناسم اطرافیانم‌و..من هم شما رو شناختم هم اون‌و.. قبول دارم..تعلل کردم.. تردید کردم..ولی نتونستم بهش غلبه کنم..من خیلی وقت بود که دیگه به هامون فکر نمی‌کردم..فقط.. بهش نگفتم..چون..چون.. دلم براش می‌سوخت.. چون..فکر می‌کردم دلش‌و می‌شکنم.. من‌تو برزخ بودم..نمی‌دونستم چجوری باید بهش بگم.. ولی اینبار فرق می‌کرد.. اون.. اون می‌خواست من از همه‌چیم بگذرم..حتی..حتی از باباحسین.. " حبیب هنوز قانع نشده بود. - ولی من دیگه دلیلی نمی‌بینم‌ برای موندن.. چون هنوز قانع نشدم.. وسایلش را برداشت تا از اتاق بیرون برود. تکتم پریشان گفت:" خواهش می‌کنم.. چرا حرفام‌و باور نمی‌کنید..من حس می‌کنم یه چیزی از وجودم بدون شما کم‌میشه.. نرید لطفاً.. من.. نمی‌خوام یه بار دیگه شما رو از دست بدم.." حبیب ایستاده بود. باورش نمی‌شد این حرف‌ها را از زبان او می‌شنود آن هم بعد از این همه مدت. آیا واقعاً این حرفها را از روی علاقه می‌زد؟ یا با رفتن آن پسر، می‌خواست حداقل او را برای خودش نگه دارد؟ به تردید افتاد. دلش لرزیده بود. قدم‌هایش سست شده بود. طاقت دیدن اشکهای او را نداشت؛ اما نتوانست بماند. احتیاج داشت تا همه چیز را مرور کند. بدون اینکه به او نگاه کند و حرفی بزند از اتاق بیرون رفت. ارسال روزهای ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌿 مراقبات روز آخر 🔅اوّل: غسل 🔅دوّم: روزه 🔅سوّم: نماز سلمان فارسی ▫️به اين صورت كه ده ركعت نماز گزارد، بعد از هر دو ركعت سلام دهد و در هر ركعت بخواند: ▪️سوره «حمد» یک مرتبه ▪️سوره «توحيد» سه مرتبه ▪️سوره «كافرون» سه مرتبه ▫️و پس از هر سلام دست‌ها را بلند كند و بگويد: ▪️لا إِلَهَ إِلا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ حَيٌّ لا يَمُوتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ ▫️سپس بگوید: ▪️وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظِيمِ ▫️سپس دست‌ها را بر چهرۀ خود بكشد. ✅ امروز و ۲۹ رجب است ، و این اعمال مربوط به فردا و سی رجب است 👌 تعجیل در فرج صلوات