eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم بیش از یک
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* سکوت سنگینی فضای خانه را احاطه کرده بود. تنها صدای فین‌فین ثریا روی اعصاب بود. از همان اول صبح که آمده بود، سعی کرده بود با گریه دل هامون را بلرزاند، تا از نظرش منصرف شود. هامون حرف نمی‌زد. گذاشت تا ثریا هرآنچه را می‌خواست بداند، از او بپرسد و خودش را خالی کند. ثریا با اخم به صورت زیبای پسرش نگاه کرد. دلش برای نگاه‌های مغرور اما غمگینِ او ضعف رفت؛ ولی خودش را کنترل کرد. - این دختر کیه هامون؟ هامون نگاهش را بین گلهای ریز و قرمزرنگ قالی چرخاند. - همکلاسیمه.. - اینو قبلَنم گفتی..اسمش چیه؟ باباش چیکاره‌ست.. - تکتم.. وقتی حتی اسمش را می‌آورد، قلبش گرم می‌شد. شعفی غریب همه‌ی جانش را دربرمی‌گرفت. - اسمش تکتمه! ثریا اخم‌هایش را درهم کشید. - عجب اسمی! مال کدوم دهاته! - مامااان! ثریا دستش را درهوا تکان داد. - آخه آدمو یاد مادربزرگای صدسال پیش میندازه..سنگینه..یه جوریه.. خب؟! هامون می‌دانست که مادرش دنبال بهانه می‌گردد، درحالی‌که حرص می‌خورد، گفت:" باباش جانبازه..یه مغازه‌ی صحافی دارن..به برادرم داره که..دانشجوعه.." همین‌که هامون گفت:" جانباز" ابروهای ثریا به بالاترین حد ممکن رسید. تیمور پوف بلندی کشید و روی مبل وا رفت. - جانباز؟! پس از اون مذهبیای جانماز آبکشن..هان؟! خدای من.. میون این همه پیغمبر صاف رفتی جرجیس‌و انتخاب کردی؟! اینها را تیمور گفت و آتش خشم ثریا را بیشتر کرد. - هامون می‌دونی چیکار داری می‌کنی؟! آخه من چی بگم به تو.. هامون کلافه گفت:" نه..اون‌طوری که فکر می‌کنین نیس..دختر خیلی معقولیه..نه چادریه نه جانماز آبکش..خونوادشم همین‌طور..آدمای روشن‌فکری‌ان.. تیمور به مبل تکیه داد. سیگارش را درآورد و سرش را تکان داد. ثریا گفت:" گیریم روشن‌فکر..این هیچی..اصلاً از کجا معلوم! که به‌خاطر پولت تو رو نمی‌خواد! از این دخترایی که تا چشمشون به یه پسر خوشگل و پولدار میوفته آب از دهنشون آویزون میشه؟! هان؟! - مامان! تکتم از اون دخترا نیست.. که اگه بود من انتخابش نمی‌کردم..شما که منو خوب می‌شناسین! - تو از کجا می‌دونی؟.. اصلاً چن وقته می‌شناسیش؟! هامون با لحنی مؤکدانه گفت: "این‌قدری می‌شناسم که بدونم منو به‌خاطر خودم می‌خواد نه مال و ثروتم.. من بچه نیستم دیگه مامان..همه‌جوره امتحانش کردم..می‌دونین مشکل چیه؟" کمی‌مکث کرد. به پدر و مادرش نگاهی انداخت. - مشکل اینه که شما فقط یک چیز تو ذهنتونه..فریناز.. هیچ‌کس دیگه آدم نیست..درِ آسمون باز شده و این دختره تلِپ، افتاده پایین.. تمام فکر و ذکرتون شده فریناز.. ثریا کلافه بلند شد. با عصبانیت گفت:" خفه شدم تیمور اه..خاموش کن اون کوفتی رو.." رو کرد به هامون. - خوب گوشاتو واکن..فریناز دیده و شناخته‌س..دختر خالته..چشم و دل سیره..دوسِت داره..تنها کسی که به درد تو می‌خوره فقط همونه..بفهم اینا رو.. هامون برخاست. در حالی که دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد، فریاد کشید:" نمی‌فهمم مامان!..نمی‌فهمم.." و نمی‌فهمید. حرف مادرش را نمی‌فهمید. هر چه بیشتر از فریناز می‌شنید، از او متنفرتر می‌شد. وقتی نمی‌توانست فکر آنها را نسبت به آنچه می‌خواست روشن کند، خشمگین‌ترش می‌کرد. عضلات صورتش بی‌اراده منقبض و منبسط می‌شد. لرزه‌هایی عصبی زیر لبها و چانه‌اش پخش می‌شد که با فشار دندان‌هایش آن را کنترل می‌کرد. در دلش گفت: " یک مشت حرف مفت.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم سکوت سنگی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* کمی که به خودش مسلط شد، دوباره نشست. مهم این بود، تا جایی که می‌تواند در آرامش و مسالمت‌آمیز مسئله را حل کند. هر چند شک داشت بتواند دوباره آرامشش را حفظ کند. روی زانو خم شد و دست‌هایش را درهم گره کرد. با لحنی آرام گفت: "مامان! خودتونم خوب می‌دونین من تا به این سن رسیدم، به عشق و عاشقی فکر نکردم. همه‌ی زندگیم و هدفم درسم بوده و رسیدن به جایی که همیشه آرزوش‌و داشتم. عشق تا الان برام یه چیز بی‌معنی بوده. من به فرینازم حتی هیچ حسی نه داشتم و نه ندارم!.." - هامون جان.. هامون با حرکت دستش با نشانه‌ی سکوت گفت:" هنوز حرفم تموم نشده مامان.." نفسی تازه کرد. - اون دخترخالمه..درست..به عنوان دخترخاله نوکرشم هستم ولی فقط همین مامان..من نمی‌تونم به عنوان همسرم بپذیرمش..دنیای من و اون از هم جداست..اندازه‌ی زمین تا آسمون.. مامان! من تازه معنی عشق‌و فهمیدم..تازه فهمیدم زندگی کردن با عشق ینی چی.. ثریا سرش را گرفته بود. تیمور رفته‌ بود کنار پنجره. هامون وقتی سکوتشان را دید، ادامه داد: " می‌دونم اول باید شما رو در جریان میذاشتم..قبول دارم که..( این را زیر لب و به اجبار گفت) اشتباه کردم..ولی خب..یهویی اتفاق افتاد..دست خودم نبود..مامان جان! می‌فهمم که نگرانی! می‌فهمم مدتها آرزو داشتی من با فریناز ازدواج کنم؛ اما دلت راضی میشه من به زور کنار کسی زندگی کنم که هیچ علاقه‌ای بهش ندارم؟! وقتی واضحه که این زندگی تهش طلاقه؟! ثریا که چشمانش را بسته بود، سرش را به مبل تکیه داد." عشق کم‌کم به وجود میاد.." بعد سرش را یکهو بلند کرد و به هامون چشم دوخت." مگه من و بابات عاشق هم شدیم؟! ازدواج کردیم بعد عشق به‌وجود اومد..مث خیلیای دیگه!" - مامان اگه نشد چی! چرا متوجه نیستین..من وقتی یکی دیگه رو می‌خوام دیگه نمی‌تونم به فریناز حتی فکر کنم..چه برسه عاشقش بشم.. بلند شد. پشتش را به ثریا کرد. - من نمی‌خوام تکتم رو از دست بدم. کمی مکث کرد. "حتی اگه شما مخالف باشین..حتی اگه همه‌ی دنیا مخالف باشن.." ثریا ناباور برخاست. رفت روبه‌روی پسرش ایستاد." تو داری اونو به من ترجیح میدی؟..دختری که معلوم نیس کیه..چیه..باورم نمیشه هامون!..باورم نمیشه!.." برگشت. دوباره نشست." خاک بر سرت ثریا!..تحویل بگیر!..تنها پسرت‌و تحویل بگیر!" هامون می‌کوشید آرام باشد. با خشمی پنهان و خوددار در برابر بی‌منطقی مادرش، چرخید و روبه‌رویش نشست. دستهایش را گرفت. - قربونتون برم! من هیچ‌کس‌و به شما ترجیح نمیدم..من مگه می‌تونم از شما بگذرم.. بعدشم باهاش آشنا میشین..من مطمئنم ازش خوشتون میاد..قول میدم.. ثریا دستش را پس کشید. - نمی‌خوام..من عروسم‌و انتخاب کردم..هر کس دیگه‌ای بخواد بیاد تو زندگیت من تحریمش می‌کنم.. فهمیدی؟ هامون کلافه بلند شد. حرف به گوش مادرش نمی‌رفت. شاید به قول فربد باید با فریناز حرف می‌زد. تیمور که تا آن لحظه داشت به حرف‌های آنها گوش می‌داد، هامون را کناری کشید و آهسته در گوشش گفت:" مادرت حالا سر دنده‌ی لج افتاده. یکم بهش زمان بده تا با این موضوع کنار بیاد..هامون!..همه‌ی جنبه‌های این قضیه رو در نظر بگیر..من تازه با فریدون شریک شدم..می‌دونی اگه این معامله سر بگیره چه‌قدر به نفعمونه؟!.. آخه پسر..مگه فریناز چشه!.." هامون خواست چیزی بگوید که تیمور ساکتش کرد. - گوش کن!..می‌دونم عاشق شدی..سرزنشت نمی‌کنم..ولی یکم منطقی باش پسرم..وقتی همه مخالفن خب زندگی با این دخترم ته خوشی نداره که! تو که نمی‌تونی تا آخر عمرت با مادرت لج کنی..می‌تونی؟! ولی اگه با فریناز ازدواج کنی.. هامون طاقت نیاورد. خشم و بغض بر گلویش فشار آورد. عصبانی فریاد کشید:" فریناز..فریناز.." رگهای گردنش متورم شده بود. وسط حال طلبکارانه ایستاد. محکم و قاطع در حالی که انگشت اشاره‌اش را تهدیدگونه به سمت پدرومادرش گرفت، گفت: " خوب گوش کنید..یک کلام ختم کلام..من اگه با این دختر ازدواج نکنم..مطمئن باشین با فرینازم ازدواج نمی‌کنم..نه با اون نه با هیچ دختر دیگه‌ای..به جون هردوتون قسم می‌خورم..اینو به خودشم میگم تا بیخود امیدوار نباشه..والسلام.." به اتاقش رفت و محکم در را به هم کوباند. بحث بی‌فایده بود. ثریا ناامیدانه به تیمور چشم دوخت. او هم شانه‌ای بالا انداخت." سرتق‌و لجباز..عین خودت.." بی‌حال روی مبل ولو شد. عقب‌نشینی را فعلا به صلاح هردوشان می‌دید. دلش نمی‌خواست به این راحتی پسرش از دست بدهد. باید بیشتر از این صبور می‌بود تا در فرصتی دیگر شاید بتواند او را از خر شیطان پیاده کند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4ً
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم کمی که به
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* از استرس با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود. با نگرانی به ساعتش نگاه کرد. اولین بار بود که هامون دیر به جلسه‌ی امتحان می‌رسید. دیروز که با هم حرف زدند، از لحن مهربان همیشگی‌اش خبری نبود. انگار حوصله نداشت. به شوخی‌هایش نمی‌خندید. تا سؤال نمی‌پرسیدی حرف نمی‌زد و این خیلی برایش عجیب بود. حتی وقتی احوال خانواده‌اش را پرسید، سربسته جواب می‌داد. دوباره نگاهش روی ساعت لغزید. سرش را که بلند کرد، دیدش. بالاخره آمد. موجی از آرامش با دیدن او که با عجله و بدون توجه به بقیه روی یک صندلی خالی نشست، به وجودش سرازیر شد. نفسش را کوتاه بیرون داد. بعد از امتحان می‌توانست با او یک دل سیر حرف بزند. همه‌ی سوال‌هایی که از دیروز تا حالا روی مغزش رژه می‌رفتند را از او می‌پرسید. امتحان که شروع شد، همه‌ی هوش و حواسش متوجه او بود. کمی دور از او نشسته بود و صورتش را درست نمی‌دید. چقدر زود دلش برای او تنگ می‌شد. آن‌قدر در این افکار غوطه‌ور شد که نفهمید کی وقت گذشت. او را دید که زودتر از بقیه برگه‌اش را تحویل داد و رفت. مستأصل روی برگه‌ی امتحان نگاه کرد. بیشتر سوالات را جواب نداده بود. سعی کرد حواسش را جمع امتحان کند. شانس آورده بود امتحان زیاد مشکل نبود. حداقل می‌توانست این درس را پاس کند. امتحان که تمام شد به سمت در سالن دانشگاه پرواز کرد؛ اما هرچه اطراف را نگاه کرد، اثری از هامون ندید. ناامیدانه پلک زد. حدس زد شاید رفته باشد دریاچه. به آن‌سو راه کج کرد. همان‌طور که می‌رفت اطراف را هم نگاه می‌کرد شاید او را ببیند. همین‌که گردن کج کرد، یک شاخه رز قرمز جلوی چشمش قرار گرفت. هین بلندی کشید و ایستاد. با ذوق برگشت و هامون را دید که با لبخند تماشایش می‌کند. یک تای ابرویش را بالا داد و به گل اشاره کرد. - به چه مناسبت؟! هامون لبش را به پایین کش داد و گفت:" همین‌طوری.." تکتم چشم‌هایش را پیچاند. دست به سینه شد و گفت:" فکر کردم بابت عذرخواهیه! " - عذرخواهی؟! - آره..آخه دیروز تحویلم نگرفتی! هامون که نمی‌خواست لحظه‌های با او بودن را با یادآوری مشکلاتش خراب کند، گفت:" یه وقتایی آدم رو مودش نیست! حال و حوصله نداره..دیروزم واسه من از اون روزا بود.." گل را به طرفش گرفت. تکتم لب پایینی‌اش را گزید. لحنش شیطنت‌آمیز بود." باشه قبول!..بخشیدمت ولی دیگه تکرار نشه! چون اون‌وقت حالِ منم..(چشمهایش را به زیر انداخت) خراب می‌کنی.." نیم‌نگاهی به او کرد. و امان از این نگاه‌هایی که غوغا می‌کنند. هامون عطر ملایم او را به ریه‌هایش کشید. دیگر ذهنش آشفته نبود. او کنارش بود. سرزنده و شاداب. ساده و صمیمی. در حالی که به تکتم خیره بود، در دلش گفت:" من اجازه نمیدم هیچ‌کس تو رو ازم بگیره..هیچ‌کس.." تکتم که نگاه خیره‌ی او را روی خودش دید، لب زد:" چرا این‌طوری نگام می‌کنی؟!‌ " - چطوری؟! - مث نگاه یه شکارچی به شکارش! هامون قهقهه زد." چه تعبیر جالبی! " کنار هم راه افتادند. هامون پرسید:" امتحان‌و چطور دادی؟! " - اِی بد نبود. - خوبه! کمی که رفتند تکتم نیمکتی را نشان داد و گفت:" بریم اونجا بشینیم." خودش با شور و نشاط، قدم‌هایش را تند کرد و آنجا نشست. هامون همان‌طور که می‌رفت لحظه‌ای از خود پرسید:" من واقعاً چقدر این دخترو از نزدیک می‌شناسم؟ کمتر از یک سال! آیا این مدت واسه شناخت یه آدم کافیه؟! " کنارش نشست. خنده از روی لبهای او کنار نمی‌رفت. چشم‌هایش هم می‌خندید. " چشمای آدما آینه‌ی تمام‌نمای اونان..هر چی رو که تو قلبشونه منعکس می‌کنه..این چشما زلال‌تر از اونی هستن که بخوان دروغ بگن.. " هرچه به او نگاه می‌کرد چیزی جز صداقت نمی‌دید. شاید واقعاً عشق باعث می‌شد جز خوبی از او نبیند. با یک نفس عمیق سعی کرد این افکار را از خود دور کند. قلبش می‌گفت او همان کسی است که می‌تواند کنارش خوشبخت باشد و همین کافی بود. با یقین کامل احساس می‌کرد که هرگز هیچ دختر دیگری را این اندازه دوست نخواهد داشت. تکتم بوی نمِ چمن‌های تازه آب‌داده را به بینی‌اش کشید. با یادآوری آخرین امتحان غم عالم توی قلبش ریخت. با لحنی که این غم را به دوش می‌کشید، گفت: "هامون! اگه تو بری..من نمی‌دونم چیکار کنم..دوری از تو.." سرش را پایین انداخت. صدای ضربان قلبش را می‌شنید. - برام خیلی سخته.. هامون سربرگرداند. لحظه‌ای مکث کرد. انگار ذهنش توانایی نداشت تا جمله‌ای برای دلداری او بیرون دهد. همه‌ی تلاشش را کرد و بالاخره گفت:" زیاد طول نمی‌کشه! " با گفتن این جمله، قلب تکتم فروریخت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم از استر
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* با خودش گفت:" نکنه اتفاقی افتاده من بی‌خبرم! " با کمی تردید رو کرد به هامون. "میگم.. مامان بابات هنوز اصفهانن؟ " هامون که حالا از گفتن این موضوع حسابی پشیمان شده بود، با لحنی که سعی می‌کرد عادی باشد گفت:" آره ولی به زودی برمی‌گردن تهران.." تکتم وا رفت. - واقعاً.. و در دلش گفت:"این یعنی مخالفن.. " چهره درهم کشید. هامون با یک نگاه به او، متوجه دگرگونیش شد. با لحنی اطمینان‌بخش گفت:" بابا یه کار فوری براش پیش اومد که باید زود برمی‌گشت..ولی به محض اینکه کارش حل بشه میاد.." تکتم نفسش را کوتاه بیرون داد." آهان.." ولی حس خوبی نداشت. اگر به هر دلیلی آنها مخالفت می‌کردند، بدون‌شک پدرش هم اجازه نمی‌داد تا این ازدواج سربگیرد. بارها گفته بود در ازدواج هرنوع مخالفتی بعدها یک‌جایی سر باز می‌کند و دردسرساز می‌شود. مغموم آهی کشید. هامون نگاهی به چهره‌ی نگران تکتم کرد. و چون نگاهِ پر از تردیدش را دید سعی کرد آرامش کند. به آرامی گفت:" نگران نباش..من حالا حالاها تو این شهر کار دارم..دیگه به این راحتی نمی‌تونم از اینجا دل بکَنَم.. برمم خیلی زود برمی‌گردم.." تکتم لبخند کم‌رنگی زد. در دلش آرزو کرد واقعا همین‌طور باشد. زیر لب گفت:" گاهی اوضاع اون‌طوری که می‌خوایم پیش نمیره.. مگه نه؟! " هامون با وجودی که این را قبول داشت و در دل تصدیق می‌کرد، خودش را دلخور نشان داد. - یعنی تو به من اعتماد نداری؟ تکتم بدون تردید گفت:" چرا دارم..ولی.." - ولی و اما و اگر نداره.. وقتی میگم نگران نباش..یعنی نباش..بهم اعتماد کن.. دلیلی نداره برا نگرانی! بهت قول میدم همه‌چی همون‌طور میشه که ما می‌خوایم..اینقدم فاز غمگین برندار که کلامون میره توهَمااا.. تکتم خودش را جمع‌وجور کرد." من فقط می‌ترسم هامون!" - بی‌خیال توروخدا.. ترس واسه چی!.. پاشو تا بریم یه دوری بزنیم.. اخماتم واکن که خیلی زشت میشی.. بدو.. بلند شد و راه افتاد. دست راستش را در جیب شلوارش فرو کرد و با دست چپ اشاره کرد که "بیا" . تکتم از پشت‌سر نگاهش کرد. این مرد را با همه‌ی وجود دوست می‌داشت. همه‌ی افکار نگران‌کننده را از ذهنش پس زد. به عشق او اطمینان داشت. او هم برخاست و به دنبال هامون قدم برداشت. نیم‌ساعتی تا دریاچه رفتند و برگشتند. هامون برای اینکه او را از آن حال‌وهوا خارج کند، از برنامه‌هایش برای آینده گفت و سعی کرد با حرفهای امیدوارکننده هم خودش را آرام کند و هم او را. اطمینان داشت می‌تواند پدرومادرش را راضی کند. به در ورودی دانشگاه رسیدند. هامون به ماشینش اشاره کرد. - بیا برسونمت.. تکتم مقابلش ایستاد. - نه خودم میرم..سر راه یه چن‌جا کار دارم..تو برو.. - خب کاراتم انجام میدی بیا دیگه.. - نه..طول میکشه.. مزاحمت نمیشم..برو تو.. مواظب خودتم باش.. تکتم همه‌ی ترس‌هایش را دور ریخته و سرسختانه به یک اندیشه چسبیده بود. " هیچ مانعی سر راه ما نیست.." به چشمان هامون نگاه کرد و این اندیشه در دلش قوت گرفت. هامون خداحافظی کوتاهی کرد. به سمت ماشینش رفت. وقتی به پشت‌سرش نگاه کرد، تکتم رفته بود. لحظه‌ای ایستاد. " تو هم مواظب خودت باش.." برگشت سمت ماشینش. دزدگیر را زد. همین‌که خواست سوار شود یک‌نفر صدایش کرد. - چطوری مهندس!..میتونم چن لحظه وقتتو بگیرم! هامون برگشت سمت صدا. با دیدن او ابروهایش را درهم کشید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم با خودش
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* مهشید با پوزخندی که بر لب داشت، منتظر ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد. هامون که فکر می‌کرد دیگر از شر او راحت شده، پوفی کشید. در حالی که سوار ماشینش می‌شد، گفت:" ولی من عجله دارم، باید برم.." مهشید نزدیک شد. چند ضربه به شیشه زد. اشاره کرد که هامون آن را پایین بکشد. هامون بی‌حوصله نوچی کرد و شیشه را پایین داد. بدون اینکه نگاهش کند گفت:" فرمایش! " - نوچ..این‌جوری نمیشه.. سرش را نزدیک صورت هامون برد. بوی عطرش توی دماغ هامون پیچید. شمرده‌شمرده گفت:" یه چیزی دارم که حتماً باید ببینی! " هامون به عقب هُلش داد. شیشه را تا نصفه بالا کشید. " فکر نمی‌کنم از کارم مهمتر باشه..برو اذیت نکن.. " سوئیچ را چرخاند. مهشید موزیانه خندید. با لحنی تمسخرآمیز گفت:" مربوط به معشوقتونه مهندس.. تکتم خانوم.. حالا چی؟ می‌خوای ببینی؟ " خودش را کنار کشید. هامون یک لحظه تردید کرد. اسم تکتم کنجکاوش کرده بود. این چه چیزی بود که مهشید باید به او می‌گفت؟ ماشین را خاموش کرد. دستش را روی فرمان گذاشت. بی‌حوصله‌تر از قبل گفت:" خیلی خب..زود بگو باید برم.." مهشید با جدیتی که می‌خواست روی هامون تأثیر بگذارد، گفت:" اینجا نمیشه..یالا پیاده شو.." و رفت. هامون کلافه نفسش را بیرون داد. " این دیگه از کجا پیداش شد..هووفف.." از ماشین پیاده شد و به دنبال او راه افتاد. پشت ساختمان اداری دانشگاه، جای خلوتی را پیدا کرد. رو کرد به هامون. - خب آقای مهندس! تبریک میگم..ظاهراً با تکتم به توافق رسیدی..همین روزا یه عروسی افتادیم نه؟! هامون با غیظ گفت:" قطعاً منو نکشوندی اینجا که بهم تبریک بگی..یالا حرف بزن.. فقط امیدوارم سر کارم نذاشته باشی که.." - عجله نکن!.. عجله نکن!..همه‌‌چیو می‌فهمی!.. یه سورپرایز دارم برات که دود از کله‌ت بلند شه جناب شمس!.." هامون که حوصله‌اش سررفته بود و از طرفی دلش به شور افتاده بود، سعی می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. به درختی تکیه داد و گفت:" چه جالب! .." مهشید که از حرص دادن او لذت می‌برد کمی جلواش قدم زد. با آرامش حرف می‌زد و می‌خواست با بازی با کلمات آرامش را از او بگیرد." این چیزی که دارم.. ممکنه..همه‌ی معادلات ذهنی‌ تو رو در مورد تکتم.. به هم بریزه.. من که وقتی فهمیدم.. برق از سرم پرید..به حالِت فقط.. تأسف خوردم.." نوچ‌نوچ می‌کرد و سرش را تکان می‌داد. هامون اخمهایش را درهم کشیده بود. عصبی و کلافه داشت نگاهش می‌کرد. مهشید ایستاد. مدتی به او خیره شد. نزدیکش رفت. توی چشمهایش زل زد. " اگه بهت بگم همه‌ی این مدت تکتم سماوات سرِ کارت گذاشته..چی میگی؟! هان؟! " هامون از حرص دندان‌هایش را روی هم سایید." چرند میگی! برو کنار.." با دست کنارش زد. برگشت که برود. مهشید صدایش را بلند کرد. " بمون..خودت از زبونش بشنو.." هامون ایستاد. این بازی موش‌وگربه به‌شدت عصبی‌اش کرده بود. چه می‌شنید؟ از زبانش؟! یک لحظه شک کرد که نکند تکتم همین اطراف باشد و هر لحظه از پشت درختی با خنده بیرون بیاید. یا با مهشید دست به یکی کرده باشد و بخواهد با او شوخی کند؛ که اگر این‌طور بود دمار از روزگارش درمی‌آورد. این بازی اصلاً بازی جالبی نبود. به همه‌جا چشم چرخاند. اثری از تکتم ندید. این دیگر چه مسخره‌بازی‌ای بود که این دختر راه انداخته بود؟ به سمت مهشید خیز برداشت." حرف می‌زنی یا همینجا حالیت کنم وقت من‌و گرفتن چه عواقبی برات داره! " مهشید عصبی قهقه‌ای سرداد." اوه‌اوه..ترسیدم.." براق شد توی صورت هامون." مثلاً چیکارم می‌خوای بکنی؟! اونم وسط دانشگاه؟! " هامون غرید:" می‌خوای امتحان کنی؟! آره؟!" مهشید با تنفر نگاهش کرد." خیلی خب بچه قرتی! بیا ببین عزیزدُردونت چه خوابایی برات دیده.. خوب گوش کن! " موبایلش را درآورد. اول می‌خواست برایش ایمیل کند؛ اما ترجیح داد شکستن و تحقیرشدنش را به چشم خود ببیند وقتی صدای تکتم را می‌شنید. فایل صوتی را پِلی کرد. صدای تکتم در هوا پیچید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم مهشید با
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* "تا مدتها حسم قوی بود که این کارو بکنم.. نقشه می‌کشیدم.. چی می‌تونه اونو طوری له کنه.. که تا عمر داره فراموش نکنه.." هامون با ابروهای درهم گره شده، ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. نگاهش روی گوشیِ مهشید ثابت مانده بود. دستخوش حیرتی بالاتر از حدِ طاقتش شده بود. با هر کلمه‌ای که می‌شنید، تکه‌ای از وجودش درهم می‌شکست. لرزش عضلات صورتش را فقط خودش می‌فهمید. "تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم.. آروم‌آروم..بی‌جلب توجه.. عین موریانه..بی‌سروصدا..." چشمهایش را روی هم فشار داد. عرق به پیشانی‌اش نشست. " از تو گروهشون شروع کردم..با دادن کتاب و جزوه.." خدایا..مگر می‌شد؟ کتاب" صد سال تنهایی؟! " چقدر همه‌چیز به نظرش مسخره می‌آمد. " تا اینکه زد و استاد فاطمی.." تمام آن لحظات مثل فیلم از جلو چشمانش رد می‌شد. یعنی در تمام آن مدت او داشت نقش بازی می‌کرد؟ مگر می‌شد؟ " پسر متکبر و عصاقورت‌داده‌ی دانشگاه، آقای نخبه، بالاخره دم به تله داد.." پاهایش از درون می‌لرزید؛ ولی همچنان صاف ایستاده بود. " دم به تله دادم؟!..من؟!.." با یک حرکت گوشی را از دست مهشید قاپید. به آن خیره شد. انگار باور نمی‌کرد که صاحب این صدا تکتم است. همان دختری که شب‌وروزش را با یاد او می‌گذراند. ناگهان انگار یک جریان هزارولت از مغزش عبور کرد که اثرش به صورت تیک‌های تند عصبی در بازوهایش نشست. " بچه‌پولدار نفرت‌انگیز.." صدای حرص‌آلود تکتم با آن چشمهایی که خشم از آن فوران می‌کرد، در ذهنش نشست. احساس انزجاری برآمده از اعماق، ناگهان بر سینه‌اش چنگ انداخت و نفسش را بند آورد. " دعوتم کرد کافه..دیگه با خودم گفتم تمومه.." مهشید پوزخند زد. به هامون خیره شده بود و تک‌تک اعضاء صورتش را می‌کاوید. دوست نداشت حتی یک لرزش پلک را هم از دست بدهد. هامون اما از درون داشت متلاشی می‌شد. " وقتشه ضربه‌ی کاری رو بزنم.." عرق از پشت گردن تا پایین کمرش شُره می‌کرد. نمی‌دانست گرمش است یا سردش شده. روی شاخه‌ی درخت چنار، کلاغی قارقار سَر داده و آهنگ صدایش مثل ناقوسی شوم توی سرش می‌پیچید. بدون اینکه کلامی بر لب بیاورد راه افتاد که برود. مهشید یک تای ابرویش را بالا داده و منتظر بود تا صحنه‌های بدتر از این ببیند. صدا بلند کرد:" هی!..کجا عمو!..گوشیمو بده.." صدای تکتم انگار از ته چاه بالا می‌آمد. "می‌خواستم جلوی همه خوردش کنم.." مهشید به دنبالش دوید. - صبر کن ببینم!..کجا داری میری.. صدای مهشید، صدای تکتم، قارقار کلاغهای لعنتی، همهمه‌ای در وجودش راه‌ انداخته بودند و او فقط می‌رفت با قدم‌هایی نامتعادل. گاهی تند و گاهی آهسته. مهشید هنوز قانع نشده بود. همان‌طور که دنبال هامون می‌دوید گفت:" چیه؟ سخته نه؟! منم باورم نمیشد از تکتمِ مارمولک یه همچین کارایی هم برمیاد.." نیم‌نگاهش به هامون بود و منتظر عکس‌العملش. - عجب آب زیرِکاهیه این دختر! شیطونم درس میده لامصب!.. موندم تو چرا رودست خوردی ازش! هامون دستهایش را مشت کرده بود. از شدت فشار به سفیدی می‌زد. - منم اتفاقی فهمیدم..ولی دلم نیومد بهت نگم..عجب مار خوش خط‌وخالی! هامون ایستاد. روی صدا دوباره پِلی کرد. این واقعاً خود تکتم بود؟ پس چرا صدابش گرفته به‌نظر می‌رسید؟ در دلش گفت:" شاید این یه نفر دیگه‌ست که فقط صداش شبیه تکتمه؟ " " دارم خودم‌و گول می‌زنم؟ " مهشید هم پشت‌سرش ایستاده بود و کنجکاو بود بداند چکار می‌خواهد بکند. هامون دوباره صوت را تا آخر گوش داد. لبخند تلخی زد. خودش بود. زیروبم این صدا را می‌شناخت. دستش کنارش آویزان شد. سرش پایین بود. برگشت سمت مهشید. گوشی را جلوی پایش پرت کرد. دستانش را در جیب شلوار‌ش فرو کرد و رفت. مهشید خم شد و گوشی را برداشت. " وا..این چرا این‌جوری کرد؟!" می‌خواست دنبالش برود ولی پشیمان شد. با خودش گفت:" من که کار خودمو کردم..بقیش به درک..هر غلطی می‌خوان بکنن.." نفسش را با خاطری آسوده بیرون داد و دورشدن هامون را نگاه کرد. هامون مثل آدم‌های مسخ‌شده، پشت فرمان نشست. کمی زمان می‌خواست تا آنچه را شنیده بود، باور کند. بغض در گلویش پیچید. مشت‌های گره‌شده‌اش را روی فرمان گذاشت. سرش را که انگار وزنه‌ای هزارتنی به آن آویزان شده بود روی فرمان رها کرد." لعنتی! " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم "تا مدته
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - هامون! کجایی مامان! صدای نگران ثریا، موقعیتش را به یادش آورد. به‌کل همه‌چیز را فراموش کرده بود. آنقدر در بهت بود که یادش رفته بود پدرومادرش هنوز نرفته‌اند و مانده‌اند تا او را از تصمیمش منصرف کنند. پوزخندی زد. " چه مسخره! " از جلوی دانشگاه، یک‌راست آمده بود به کلبه‌ی تنهائی‌اش. روی کف‌پوش چوبی آلاچیق، دراز کشیده بود و خیره به سقف اریب‌وار، حماقت‌هایش را شمارش می‌کرد. در میان بهت و ناباوری پاهایش را روی هم انداخته و دستانش را زیر سرش چلیپا کرده بود. با صدایی که بم‌تر از قبل شده بود، جواب مادرش را داد. - خوبم مامان! تا یه چن دیقه دیگه خونه‌م. ثریا که فکر می‌کرد با به قول خودش " آن دختره " است، گفت:" با کسی هستی؟ چرا یه زنگ نزدی؟ " هامون پوزخند زد." نه! تنهام!.. میام نگران نباشین..یه کاری پیش اومد نشد زنگ بزنم.." حوصله نداشت توضیح بدهد. ثریا که حرفش را باور نکرده بود، گفت:" کار؟!..مگه امروز امتحان نداشتی؟! " هامون کلافه شد." چرا.. بعدش کار پیش اومد.. مامان من فعلا کار دارم.." ثریا با گفتن "باشه"ای گوشی را قطع کرد. هامون با یک حرکت، نشست. نگاهی به اطراف انداخت. خاطره‌ها ناخودآگاه بر وجودش تازیانه می‌زدند و رد می‌شدند. چشمانش را بست. صدای خنده‌های تکتم، در گوشش تکرار می‌شد. چشمانش را باز کرد. از جایش بلند شد. گشتی اطراف آلاچیق زد. چطور باید باور می‌کرد؟ حرف‌های تکتم یادش آمد. نگاه‌های عاشقانه‌اش. این امکان نداشت. با خودش گفت:" نکنه مهشید به زور وادارش کرده این حرفا رو بزنه؟.. این کار خود مهشیده..اون از اولشم حسودی می‌کرد.. شایدم..شایدم کسی از روی حسادت اومده جاش حرف زده..کسی که صداش خیلی شبیه به تکتمه..ولی.." دوباره رفت توی آلاچیق نشست. " صداش مو نمی‌زد..خودش بود.. ولی نه..نباید به این زودی قضاوت کنم.. اگه اشتباه کنم چی؟ اگه پاپوش باشه چی؟ اگه تکتم روحشم خبر نداشته باشه؟! " مصمم بلند شد. شماره‌ی تکتم را پیدا کرد، انگشتش روی دکمه‌ی سبز ماند. دستش شل شد. ته دلش یک چیزی بود که دودلش می‌کرد. می‌رفت و می‌آمد. مثل یک روح. مثل سایه. چیزی که مدام زیر گوشش نجوا می‌کرد:" اون خودش بود..شک نکن.. صدا از این واضح‌تر؟! " دوباره با خودش می‌گفت:" اگه نبود چی؟ اگه اشتباه کنی؟! " ناامیدانه گوشی را داخل جیبش سُر داد. دوباره یادش افتاد که تصمیم داشت آخرین بارش را اینجا، با تکتم تقسیم کند. قلبش فشرده شد. میان افکاری ضدونقیض داشت دست‌وپا می‌زد." وای اگه مامانم بفهمه چی؟! " که اگر می‌فهمید چقدر سرزنشش می‌کرد. در میان این افکار پریشان، ناگهان یادش به طاها افتاد. پیش خود‌ش گفت: " یعنی اون نمی‌دونسته خواهرش چه نقشه‌ای کشیده؟! از نیت اون باخبر نبوده؟! " دستی میان موهایش کشید. - شایدم می‌دونسته..ولی مگه دیوانه‌ست..بیاد واسه خواهرش تحقیق!.. نه..قطع‌به‌یقین نمی‌دونسته.. از حرص با پایش درمیان علفهایی که بلند شده بودند، کوباند. از شدت سردرد، چشمانش داشت از حدقه بیرون می‌زد. تصمیم گرفت تا دیوانه نشده برگردد. هوا هنوز روشن بود. سلانه‌سلانه به راه افتاد. حس می‌کرد که عمیق‌ترین نقطه‌ی دلش زخم خورده است. از نگاه کردن به اطراف پرهیز می‌کرد. نگاهش به نوک کفشهای مشکی‌اش دوخته شده بود. دست‌های سردش را در جیب‌هایش فرو کرده بود. باید به این احساس وحشتناک خاتمه می‌داد؛ ولی افکار دیوانه‌کننده هنوز به مغزش چسبیده بودند و رهایش نمی‌کردند. "یعنی تمام اون احساساتی که داشتیم تمام اون حرفا..نگاه‌ها.. خنده‌ها..پوچ بودن؟ خدایا.. مگه میشه؟!.." گام‌هایش را محکم‌تر بر‌می‌داشت. صدای کفش‌هایش روی سنگ‌فرش پارک، تمام آن صداهایی را که در مغزش می‌پیچیدند، تحت‌الشعاع قرار داده بود. انگار عمداً می‌خواست آن صداها را نشنود. چه کوشش بیهوده‌ای! به خیابان رسید. کمی ایستاد. خسته از کشمکشی یأس‌آور، با حالتی که انگار یک کوه کنده بود سمت ماشینش رفت. این حجم از فشار را پیش‌بینی نکرده بود. در آینه نگاهی به خودش انداخت. چهره‌ی زیبایش‌، پریده‌رنگ و فرسوده شده و نگاهش غمزده می‌نمود. باید خودش را جمع‌وجور می‌کرد. باید این دودلی را پایان می‌داد؛ وگرنه آرامش برای همیشه از زندگی‌اش پر می‌کشید. ‌ ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم - هامون!
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* هوا غبارآلود بود. در اثر باد شدیدی که می‌وزید، گردوخاک، به‌حدی آسمان را پوشانده بود که انگار ابری به نظر می‌رسید. تکتم چشمان نگرانش را به آسمانِ تیره دوخته بود و احساس تنگی نفس می‌کرد. سعی می‌کرد با دلایل منطقی خیال خودش را راحت کند؛ اما ذهن آشفته‌اش مدام به سمت موبایلش کشیده می‌شد. مثل معتادهایی که به بدنشان مورفین نرسیده و درد می‌کشند، روحش درد می‌کشید. از وقتی جلوی دانشگاه، از هامون جدا شده بود، هرچه تماس می‌گرفت یا در دسترس نبود یا خاموش بود. چشم از غبار آسمان گرفت و موبایلش را برداشت. دوباره تماس گرفت. باز هم در دسترس نبود. حتی جواب پیام‌هایش را هم نمی‌داد. با ناامیدی پیام‌های بدون جواب قبلی را مرور کرد. " سلام! کجایی؟! " "سلام! درچه حالی؟! سرت شلوغه؟! " "سلام! چرا جواب تلفنام‌و نمیدی؟ نگران شدم! اگه میشه یه پیام بده حداقل.." "میگم نگرانم! جواب بده! " پیام‌ها را در طی این دو روز داده بود و جوابی نگرفته بود. دوباره انگشتانش سمت صفحه کلید رفت. " سلام! تو رو خدا اگه سلامتی فقط یه سلام بکن..اصلاً یه تک‌زنگ بزن..بدونم حالت خوبه!..لطفاً.." دکمه‌ی ارسال را زد. از زمان آشنائیش تا به امروز، نشده بود دو روز جوابش را ندهد. دوباره نگرانی مثل اختاپوس به دور جانش پیچید. فقط دعا می‌کرد که سالم باشد و اتفاقی برایش نیفتاده باشد. دوباره آسمان غبارآلود را نگاه کرد. این هوا حالش را بدتر می‌کرد. از وزش شدید باد متنفر بود، به‌خصوص وقتی گردوخاک بلند می‌کرد. کلافه بلند شد و دوری در اتاق زد. چند باری تصمیم گرفت در خانه‌اش برود، ولی پشیمان شد. از شدت دل‌آشوبه به عاطفه زنگ زد. صدای عاطفه کمی آرامش را به وجودش تزریق کرد. - سلام بر عاشق خسته‌دل! چطوری لیلی خانوم؟ از مجنون دل‌افگار چه خبر؟ تکتم با بی‌حوصلگی جواب داد:" چه سلامی! چه حالی! دارم از نگرانی تلف میشم. " لحن عاطفه متعجب شد و نگران. - اِوا..چرا؟! - دو روزه ازش خبری نیس! نه جواب تلفنم‌و میده نه پیامام.. نمی‌دونم چی شده.. عاطفه نفس راحتی کشید. - اووووه..گفتم چه خبر شده! خب حتماً دستش جایی بنده.. نترس! بادمجون بم آفت نداره! این بادمجونی که من دیدم آفت به کسی نزنه.. خودش طوریش نمیشه..خیالت راحت.. تکتم اخم‌هایش را درهم کشید. با لحنی دلخور گفت:" اِ..عاطفه!..خوبه منم به حاج‌آقا جونت بگم کدوحلوایی؟! " عاطفه زد زیر خنده. - کدو حلوائی‌ام خوبه! اتفاقاً پُره خاصیته..کی می‌خوای این چیزا رو درک کنی تو! وقتی سکوت تکتم را دید، آهی کشید و با لحنی که دیگر شوخی نداشت، گفت:" حالا خودت‌و ناراحت نکن! مطمئن باش چیزیش نیس..این‌طور وقتا من با خوندن یه سوره از قرآن خودم‌و آروم می‌کنم. آیت‌الکرسی می‌خونم فوت می‌کنم سمتش. تا اگه قضابلایی هم باشه رد بشه! " تکتم نفسش را با صدا بیرون داد. عاطفه با آرامش ادامه داد:" پیشنهاد می‌کنم تو هم برو بخون..دلت آروم می‌گیره!.. تکتم سکوت کرده بود. عاطفه برای اینکه فضا را عوض کند، گفت:"راستی تکتم؟! " - هوم! - مراسم عقد من که میای؟ - یه‌دونه عاطی که بیشتر نداریم. اصلاً شاید با بابا‌اینا بیایم مشهد! - چه عالی! خوب کاری می‌کنین.. تکتم بعد از کمی مکث گفت: "خوش به حالت عاطفه! دیگه خیالت راحت میشه.. استرسِ اینکه بشه نشه نداری..دارم پوست میندازم عاطی! با این احساس کوفتی!.. عاطفه لبخند زد. - درد عشقی کشیده‌ام که مپرس! زهر هجری چشیده‌ام که مپرس! گشته‌ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده‌ام که مپرس! همینه دیگه قربونت برم! هر کی خربزه می‌خوره پا این چیزاشم باید بشینه! - دعام کن عاطی! دعام کن! خیلی محتاجشم! - من هر لحظه به فکرتم عزیزم..الانم پاشو برو یکم قرآن بخون آروم شی..پاشو..بعدشم برو بچسب به امتحانت..آخریشه‌ها.. تکتم نفسش را فوت کرد. - باشه! فعلاً کاری نداری؟ - نه برو عزیز..خدافظ تکتم موهایش را جمع کرد و بالا بست. دستی به گردنش که خیس عرق شده بود، کشید. برخاست و به اتاق پدرش رفت. قرآنش را برداشت. خیلی وقت بود که سراغ این کتاب نیامده بود. خیلی وقت می‌شد که حتی نمازهایش را هم یک درمیان می‌خواند. نگاهی به جلد نقره‌ای رنگ آن انداخت. باباحسین چقدر با این کتاب مأنوس بود. ته قلبش یک‌جوری شد. خجالت می‌کشید. آرام روی صندلی نشست. چشمانش را بست و کتاب را باز کرد. "إنّنی انا الله لا اله الاُ انا فاعبُدنی و اقمِ الصلوة لِذکری " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم هوا غبارآ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* کنار ستون‌های بلند روبه‌روی در وردودی سالن دانشگاه ایستاده و چشم به رفت‌وآمد دانشجویان دوخته بود. از شدت نگرانی حتی دوستانش را که برایش دست تکان می‌دادند، نمی‌دید. خداخدا می‌کرد صحیح و سالم بیاید و خیالش را راحت کند. از دور دیدش. با پاهایی که انگار با دیدن او جان گرفتند به سمتش راه که نه، پرواز کرد. نزدیکش که رسید سرتاپای او را می‌کاوید. با خنده‌ای که از روی لبانش محو نمی‌شد، سلام کرد. با نگرانی گفت:" معلوم هس کجایی تو؟! خداروشکر که حالت خوبه! چرا جواب نمی‌دادی آخه؟! من که مُردم از نگرانی! " کم مانده بود از خوشحالی قربان صدقه‌اش برود؛ اما جلوی فربد خجالت کشید. هامون در سکوت، با چهره‌ای بی‌تفاوت که انگار اصلاً او را نمی‌شناسد نگاهش کرد. فربد با تعجب هامون را از نظر گذراند. این دو سه روز به خاطر اینکه پدرومادرش خانه‌اش بودند او را ندیده بود و نمی‌دانست چه بینشان گذشته. تلفنی فقط حال و احوال کرده بود. احساس کرده بود هامون حال و حوصله ندارد؛ ولی فکر نمی‌کرد تا این حد حالش خراب بوده که حتی با تکتم هم حرف نزده. گرم و صمیمی با تکتم احوال‌پرسی کرد. به هامون نگاه کرد. سرش پایین بود. انگارنه‌انگار که تکتم آنجاست. بی‌خبر از همه‌جا تک سرفه‌ای تصنعی کرد و من‌من‌کنان گفت:" من..میرم با مجید کار دارم..بیاین سری جلسه..هامون! یادد نره کناری من میشینیا.." دستی تکان داد و رفت. تکتم به صورت هامون که سردی و بی‌تفاوتی‌اش داشت آتش به جانش می‌زد، چشم دوخت. - میشه بگی چرا خبری ازت نیست؟! هیچ می‌دونی چی کشیدم این چند روز؟ نکنه مریض بودی؟! چیزیت شده بود؟! آره؟ هامون سکوت کرده بود. - چرا ساکتی؟! یه چیزی بگو خب! جون به لبم کردی! هامون سعی داشت هر حرکتی که می‌کرد و هر کلمه‌ای که تکتم می‌گفت، از چشمش پنهان نمانَد. صدای ضبط‌شده دوباره روی ذهنش خش انداخت. این همان تُن صدا بود. همان ضرباهنگ. و این یعنی خودش بود. با درد چشمانش را بست؛ اما معنی این نگرانی را نمی‌فهمید. در دلش گفت:" حتماً اینم جزء نقششه!.." دوباره نگاهش کرد." عجب بازیگر ماهری هستی تو!..چطور می‌تونی احساست‌و جوری مخفی کنی که حتی از چشماتم نمیشه خوند!.." تکتم منتظر و نگران ایستاده بود. هامون پوفی کشید. خشک و جدی گفت:" کار داشتم!.." و بدون کلام دیگری رفت. تکتم خشکش زد." این دیگه چه رفتاریه! ینی چی؟ با یه گوسفندم این‌طوری رفتار نمی‌کنن! " به زحمت پاهایش را از جا کَند و به دنبالش دوید. - هامون صبر کن ببینم! جلواش طلبکارانه ایستاد. " هامون من امتحانم‌و خراب می‌کنما..خواهش می‌کنم ازت بگو چی شده؟..حال منو نمی‌بینی؟! برات مهم نیست نگرانی من؟!..چرا حرف نمی‌زنی تو؟!.. " هامون همان‌طور که رفت توی سالن امتحانات، گفت:" باشه بعد از امتحان.." تکتم وارفته و عصبانی، پا به زمین کوباند. حدس می‌زد موضوع مربوط به خانواده‌اش است و به خاطر همین اعصابش به‌هم ریخته. ولی چرا با او سرد برخورد کرد؟ چرا این‌همه بی‌تفاوت بود؟ نکند پشیمان شده؟ یا قصد دارد همه چیز را تمام کند؟ دلش به شور افتاد. وقتی از کنارش رد شد، نگاهش کرد. او حتی سرش را هم بلند نکرد. چشمان نگرانش را به فربد دوخت. پشت سرش نشسته بود. فربد با حالتی سؤالی اما گنگ و گیج یک نگاه به او می‌کرد و یک نگاه به هامون. احساس می‌کرد اتفاقی افتاده که این‌طور هامون را به‌هم ریخته. هامونی که حتی طاقت اخم تکتم را نداشت حالا حتی نگاهش هم نمی‌کرد و این خیلی عجیب بود برایش. به هر جان کندنی بود امتحان را داد و از سالن، با حالی خراب خارج شد. دل توی دلش نبود. وقتی داشت می‌رفت هامون هنوز نشسته بود و غرق امتحان. اینقدر که استرس حرف زدن با هامون را داشت، برای امتحانش نگران نبود. ده هم می‌گرفت برایش کافی بود. بطری آب‌معدنی را که کمی آب ته‌اش مانده بود، سرکشید. منتظر چشم به در سالن داشت. چند دقیقه‌ی بعد هامون را دید که با همان قیافه‌ی گرفته و دمغ، بیرون آمد. به سمتش رفت. باید جدی می‌شد تا بفهمد در ذهن او چه می‌گذرد. - هامون! هامون سرش را بلند کرد. تکتم با دیدن صورت او که حتی با اخم هم زیبا می‌نمود، دلش پیچ‌وتاب خورد. آب دهانش را قورت داد. خیلی جدی گفت:" اگه مسئله‌ای هست یا اتفاقی افتاده که باعث شده تو با من مثل یه گوسفند رفتار کنی! بهم بگو..بگو بدونم چی شده که مثل آدمایی که قتل کردن با من برخورد می‌کنی! چرا درست جوابمو نمیدی؟! " هامون براق شد توی صورتش. - کاری که تو کردی..کم از قتل نیست.. خانم.. راه افتاد که برود. ابروهای تکتم بالا پرید. " خانم؟! " انتظار شنیدن چنین جوابی را نداشت. به دنبالش کشیده شد. - وایسا ببینم..منظورت چیه؟! مگه من چیکار کردم؟! هامون همان‌طور که تند قدم برمی‌داشت، گفت:" بیا..خودت می‌فهمی.." 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصتم کنار ستون‌های بل
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* هامون تلخ شده بود. دست خودش نبود. دلش می‌خواست همه‌ی آنچه که شنیده، دروغ باشد. تکتم همه را تکذیب کند. بگوید همه‌اش نقشه است. بگوید روحش هم از این صوت خبر ندارد. مهشید تنها برای دور کردن آنها از هم این دسیسه را چیده! دلش می‌خواست همه را انکار کند. با خودش داشت کلنجار می‌رفت که چه کند. ناگهان ایستاد. با تکتم چشم در چشم شد. نگاهش دردآلود بود. روی چهره‌اش خشمی موج می‌زد که با رنج آمیخته بود. تکتم درحالی‌که کلاسورش را محکم به سینه می‌فشرد، با حالتی که انگار می‌خواست همه‌ی عشقش را به او ثابت کند، نگاهش می‌کرد. در دلش گفت: " آخه چی باعث شده تو این همه برزخ بشی عزیز من! " هامون هنوز مردد بود. دستش در جیبش بود و موبایلش را لمس می‌کرد. با خودش گفت:" نه!..این چشم‌ها نمی‌تونن به من دروغ بگن!..نمی‌تونن!.." با خودش در کشمکش بود که چیزی بگوید. بالاخره تصمیمش را گرفت. گوشی‌اش را درآورد. ضبط صدایش را فعال کرد. با صدایی خفه گفت:" من.. یه توضیح ازت می‌خوام.. این رو سه روز کجا بودی؟! " تعجب تکتم بیشتر شد. با حالتی که جا خورده بود گفت:" من؟!.. خب..خونه بودم. همه‌ی مدت تو خونه بودم..حتی نتونستم درست درس بخونم..بس‌که نگران حالِ تو بودم..این سوال جوابا واسه چیه هامون! چرا توضیح نمیدی چی شده؟!.." همان لحظه فربد صدایش کرد. هامون که انگار منتظر چیزی بود تا او را از تصمیمش منصرف کند، فایل را ذخیره کرد و با عجله گوشی را در جیبش سُر داد. با تحکم گفت:" من فردا واسه پایان‌نامم میام دانشگاه..هماهنگ می‌کنم بیای با هم حرف بزنیم.." تکتم پرید وسط حرفش." ولی آخه.." فربد به آنها نزدیک شد. - مزاحمِدون نی‌میشم.. رو به هامون کرد. "فقط خواسم اینا بِد بدم آ برم.." پوشه‌ای را سمت هامون گرفت. هامون نگاهی به پوشه انداخت. آن را گرفت. فربد خواست برود که هامون فوری گفت:" وایسا با هم بریم..کارِت دارم.." تکتم نالید:" هامون!.." - گفتم حرف می‌زنیم..بعد.. از رفتار هامون اصلاً سر در نمی‌آورد. مستأصل ایستاده بود و به آنها نگاه می‌کرد. فربد تا خواست دهان باز کند، هامون دستش را کشید تا بروند. خداحافظی کوتاهی از تکتم کرد و راه افتاد. فربد هم عجولانه خداحافظی کرد و گیج به دنبال هامون کشیده شد. تکتم تا چند دقیقه فقط ایستاده بود و فکر می‌کرد. نمی‌فهمید علت این رفتار هامون از چیست. "چرا گفت کارش کم از قتل نیست؟ کدوم کارم؟ مگه چیکار کردم اصلاً؟ نکنه کسی آمار غلط داده بهش؟ شاید گفتن با کسی رفتم بیرون؟! شایدم خانوادش مخالفن و اون دنبال بهونه می‌گرده تا یه‌جوری کات کنه! ..شایدم.." هزارویک‌جور فکر به ذهنش می‌آمد و می‌رفت؛ اما به نتیجه‌ای نمی‌رسید. باید به خانه برمی‌گشت و تا فردا منتظر می‌ماند. پوفی کشید و راه افتاد. " کووو تا فردا.. " چاره‌ای نداشت جز انتظاری کشنده. انتظاری که نگرانش می‌کرد. احساس می‌کرد خبرهای خوبی در انتظارش نیست. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم هامون تلخ ش
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* فربد با حالتی متأثر، دستش را زیر چانه‌اش در هم قلاب کرده بود و دو فایل صوتی را به دقت گوش می‌داد. هامون روی کاناپه دراز کشیده و با هر بار شنیدن آن صدا بیشتر درهم می‌شکست. فربد لبش را به پایین کش داد و گفت:" صداها که عینی همه‌..این خودشه‌س.. خودی تکتم بانو!.." هامون چشمانش را با درد بست. چقدر در آن لحظه احساس حماقت می‌کرد. فربد نگاهی به هامون کرد. برخاست و چرخی در هال زد. قیافه‌ی متفکری به خودش گرفته بود. آمد روبه‌روی هامون ایستاد. - به نظری من..اینا همِش تقصیری خودِده‌س.. چانه‌اش را که انبوهی از ریش آن را پوشانده بود، خاراند. - یادِد که نرفته!..با اون دخدِری بیچاره‌ی چیکار کردی!.. هامون یکهو نشست. - منظورت چیه؟! - هیچی..منظورم همون روزی تصادفه‌س..که واسه من بت‌من بازی درآوردی و یِهوی پادا گذاشتی رو چادوری اون بدبخت.. هامون پوف بلندی کشید و کلافه گفت:" خب که چی! " فربد کنارش نشست. - دِ خره!..اِگه می‌فَمیدن تو این کارا کردی که بِلا بدتِر اِز این سَرِد می‌وُردن. اینا چوبی همون کارِده‌س می‌خوری بنده‌ی خدا..حالا اون خانومی شریفی هیچی نگفت یه ترمم نیمد دانشگا..این می‌خواسِس تِلافی کونِد مثلاً.. هامون پرسشگر نگاهش کرد. - تلافی چی؟! اونا که ندیدن من چیکار کردم.. - چی می‌دونم.. ندیدن اما خب ماوم وایساده بودیم بِروبِر نیگاش می‌کردیم.. تووَم که قشنگ می‌خندیدی..خب دیده‌س نه.. انگار ما دِلِمون حال اومِده‌س تازه!.. عصبانی شده.. بعدشم اون بنده‌ی خدا ندید خدا که شاهد بوده‌س.. هامون لحظه‌ای جا خورد. به فربد خیره شد. پوزخندی زد و سرش را تکان داد. - هه!..مسخره‌س..ببین کی داره دم از خدا می‌زنه!.. فربد دلخور نیم‌نگاهی به او کرد و بلند شد." دُرُسه‌س که ما آدِم نیسیم..ولی دیگه کافِرم نیسیم راس‌راسی!..بالاخره خدایی‌ام هس..تو اینا قبول نداری؟! هامون نفسش را بیرون داد و دوباره دراز کشید." دارم..ولی آخه چه ربطی داره؟! " - ربط ندارِد؟!..اِگه خودِد خار داشتی آ یکی با خارِد این کارا می‌کرد تو چیکا می‌کردی؟! هوم؟!.. اونم به جرمی این که چادوریه‌س.. هامون حق به جانب گفت:" اون حقش بود فربد.." - دِ آخه چیکارِد کرده بود مردی حسابی!.. اصا اون کاری با تو داشت؟! هامون دوباره نشست. - فربد! قبلنَم بهت گفتم..من برای آدمایی که به حقوقم احترام نمیذارن خودم مجازات تعیین می‌کنم!..اون دختره فک کرده بود کیه؟! هان؟! چون مذهبیه عقل کله؟! چون دولا راس میشه و چادرش‌و تا زیر چونه‌ش می‌کشه پایین حق هر کاری رو داره؟! دیگرانم آدم حساب نکنه؟! آره؟!..اون باید یه جایی ادب می‌شد که شد! دیگه حق چی؟! - دِ آخه لامصب مِگه آبرودا برده بود که صاف رفتی سراغی چیزی که روش حساسه لامصب! حالا هر کاریَم کرده بود..تو دیگه نبایِد اون کارا باش می‌کردی که!..عه.. هی حرفی خودِشا می‌زِنِد.. هامون دودستی سرش را چسبید. - اون لحظه مغزم کار نمی‌کرد. نمی‌فهمیدم..خر شدم..حالا میگی چیکار کنم!..ولم کن توروخداااا.. فربد آرام‌تر شد. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت." بِرادِری من!..من دارم میگم یُخده به تکتمم بایِد حق بدی..اونم عصبانی بوده.. جوشی شده‌س..یه کاری می‌خواسه‌س بوکونِد..هنوزم که نکرده..دیگه فک نکونم حالاوَم همینا بخواد..اونم دوسِد می‌دارِد.. - پس تو این صوت لعنتی چی میگه فربد!.. گوشی را برداشت و با دستانی لرزان آن را جلوی فربد گرفت و با غیظ گفت:" این چیه پس.. هنوز نکرده ولی نیتش‌و داشته..منِ خاک‌برسر عاشقش بودم..دوسِش داشتم..احساسم بهش خیلی بیشتر از دوس‌داشتن بود.. اون وقت اون.. گوشی را کناری انداخت. بغض داشت خفه‌اش می‌کرد. - من دیگه چطوری بهش اعتماد کنم!..چطوری.. دور خودش می‌چرخید. - همه‌ی اون حرفا..اون نگاها..اون لبخندا..همش واسه فریب دادنِ منِ احمق بود، می‌فهمی؟!.. چرا من نفهمیدم..چرااا؟.. فربد در سکوتی تلخ سرش را پایین انداخته بود. حال او را درک می‌کرد. هرچند مقصر را هم خودش می‌دید. - هامون! می‌دونم تکتم نبایِد این کارا می‌کرد؛ اما تووَم دل شیکوندی دادا!..من هنوز که هنوزه‌س خانومی شریفیا یه جای می‌بینم راما کج می‌کونم چِشَم تو چِشِش نیوفتِد.. به خدااا.. اینم دوسِش بوده‌س خب.. هامون با گفتن " بسه دیگه فربد!.." با تنی خسته و درمانده به سمت سرویس رفت. دیگر حاضر نبود چیزی در این مورد بشنود. تنها چیزی که آزارش می‌داد بازی کردن تکتم با احساسش بود و بس. سرتاسر آن شب هم همه‌ی فکرش فقط مشغول همین بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم فربد با حال
۱•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* از دور دیدش. پا روی پا انداخته بود. گوشی‌اش دستش بود و به آن خیره شده بود. از دیروز چقدر انتظار این لحظه را می‌کشید؛ ولی حالا پاهایش پیش نمی‌رفت. نوک انگشتانش یخ کرده بود. حس نداشت. هرچه به او نزدیک‌تر می‌شد ضربان قلبش هم بالاتر می‌رفت. ابروهای گره‌شده‌ی هامون را که دید، قدم‌هایش کند شد. لحظه‌ای ایستاد. به او نگاه کرد. در دلش گفت: " نه به دیروز که لحظه‌شماری می‌کردم امروز برسه و ببینمش، نه به حالا که زانوهام سست شدن.. نمی‌دونم چرا این‌قدر دلم شور می‌زنه!.." نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط‌تر شود. بند کیفش را سفت گرفت و نزدیک‌تر رفت. می‌کوشید صدایش نلرزد. محکم سلام کرد. هامون برای حفظ ظاهر و آرامش درونی‌اش، توی گوشی داشت سودوکو حل می‌کرد. حداقل تا آمدن تکتم بتواند تمرکزش را بازیابد و کمتر فکر کند. با نزدیک‌شدن صدای قدم‌هایی، سرش را بلند کرد. تکتم را دید که صاف ایستاده و مستقیم به چشمانش نگاه می‌کند. جوابش را زیر لب داد. باز تمام آن احساسات ناگوار در وجودش برانگیخته شد. نگاه خسته‌اش را که گویی در برابر آنچه عقلش می‌گفت، تسلیم شده بود، از تکتم گرفت و به زمین داد. اشاره کرد که کنارش بنشیند. هامون داشت ذهنش را جمع‌وجور می‌کرد تا بتواند حرف بزند. چشمش روی ساقه‌ی علفی که به‌زحمت از دل شکاف سنگی کنار نیمکت، سربرآورده بود، خیره مانده به دنبال کلماتی می‌گشت که سر صحبت را باز کند. دست‌هایش را درهم قلاب کرد. - تا حالا شده توی یه دوراهی گیر کرده باشی و ندونی کدوم راه درسته کدوم غلط؟ کدوم ته‌ش می‌رسه به اون چیزی که می‌خوای و کدوم بن‌بسته؟ نفسش را کوتاه بیرون داد. - یه زمانی فک می‌کردم هیچ وقت عاشق نمیشم..عشق برام یه حس کودکانه و غیرمنطقی بود. یه‌جور تلف کردن بیهوده‌ی وقتت که بخوای به یکی دیگه فک کنی و خودت‌و از کارو زندگی بندازی!.. به احساسم اجازه‌ی عرض اندام نمی‌دادم.. وقتی دچارش شدم..دیگه نتونستم از دستش رها کنم خودم‌و.. مث یه باتلاق می‌مونه!..می‌کشونه پایین!..منم..خب تسلیمش شدم.. فک می‌کردم..ارزشش رو داره یه بار امتحانش کنم..یه بار دل به دریا بزنم..ولی.. سکوت کرد. قیافه‌ی عبوس و گرفته‌اش باعث می‌شد تکتم هم سکوت کند. از حرف‌هایش سر در نمی‌آورد. این چهره‌ی عصبی و آشفته، این لحن گزنده و مرموز، آن چیزی نبود که از او می‌شناخت و با آن آشنا بود. یک چیزی در او عوض شده بود. هامون چرخید و نگاهش را غافلگیر کرد. برایش هنوز دشوار بود باورِ اینکه این نگاه، این چشمان زلال، فریبش داده باشند. تکتم از این غافلگیری ترسید. در چشمان هامون چیزی بود که او را می‌ترساند. من‌من‌کنان زبانش را به حرکت درآورد. - من..منظورت از این حرفا چیه هامون!.. هامون لبش را گاز گرفت. سرش را پایین انداخت. بعد از کمی مکث، موبایلش را که کنارش روی نیمکت گذاشته بود، برداشت. فایل صوتی را آورد و به آن خیره شد. - همه‌ی باورای منو به هم ریختی تکتم! هزارتا سوال توی ذهنم دارم که فقط دلم می‌خواد فقط به یکیش جواب بدی..چرا؟! فایل را پِلِی کرد. زل زد به صورتش. تکتم با دهان باز، درجا خشکش زد. گوش‌هایش درست می‌شنید؟ این صدای خودش بود. حرف‌هایی که برای عاطفه زده بود، داشت از گوشی هامون پخش می‌شد. ناباور و ترسیده، به گوشی زل زده بود و توان حرکت نداشت. فقط یک سوال در ذهنش چرخید:" چطور ممکنه؟!" ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
۱•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم از دور دید
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* هامون نگاه متعجب و وحشت‌زده‌ی تکتم را که دید، آه از نهادش برآمد. همه‌ی آنچه انتظار داشت از او بشنود و انکار کند، نقش برآب شد. این نگاهِ ترسیده، مُهر تأییدی بود بر آنچه می‌شنید و به حال خودش افسوس خورد. تکتم زبانش بند آمده بود. لبهایش مثل ماهی تکان می‌خورد ولی کلامی از دهانش خارج نمی‌شد. هامون سوالش را دوباره و این‌بار با درد تکرار کرد." چرا تکتم؟! چرا؟! " تکتم به‌هم ریخته بود. انگار همه‌ی سرش نبض شده بود و می‌زد. هیج‌وقت در زندگی دچار چنین حالتی نشده بود. اظطرابی وحشتناک، فشار روحی، ترس، دهانی منقبض، و سرگشتگی. چیزی که برایش عجیب بود این بود که این همه‌ی حرف‌هایش نبود. اینکه چطور این فایل صوتی به دست هامون رسیده از آن هم عجیب‌تر بود برایش. سعی کرد تمرکزش را به دست آورد. بهت‌زده به چشم‌های هامون که حالا طلبکارانه و پر از خشم به او دوخته شده بود، نگاه کرد. آب دهان نداشته‌اش را قورت داد. سرش را ناخودآگاه به چپ و راست تکان داد. لب زد:" این..این همه‌ی حرفای من نیست..این..من..من برات توضیح میدم..من.." هامون کلافه بلند شد. چند قدم جلوتر رفت. دوباره برگشت. پنجه در موهایش کشید. خیلی تلاش می‌کرد تا خونسردی‌اش را حفظ کند. با صدایی که بم‌تر شده بود گفت:" فقط می‌خوام بدونم واسه چی می‌خواستی آبروی منو ببری؟! واسه چی با احساس من بازی کردی‌! هان؟! منتظر توضیحتم..بگوو.." تکتم کمی خودش را جمع کرد. - من نمی‌دونم این..این..چطوری..دستت رسیده..ولی..این همه‌ی حرفایی که..من زدم نیس.. هامون پوزخند صداداری زد. - پس چیزای دیگه‌ایَم هس که من خبر ندارم..بگو..اگه چیزی باقی مونده بگو.. تکتم عجولانه گفت:" نه..اون‌طور که تو فک می‌کنی نیس به خدااا.." - پس چطوریه؟!..منتظرم توضیح بدی.. تکتم که حالا لبهایش هم خشکیده بود، نفسش را بیرون داد. دستی به پیشانی عرق‌کرده‌اش کشید. باید قانعش می‌کرد وگرنه برای همیشه او را از دست می‌داد. روی نیمکت جابه‌جا شد. - آب داری؟ هامون سرش را به نشانه‌ی "نه" بالا انداخت. تکتم نالید:" گلوم خشک شده.." زبانش را روی لبهایش کشید. هامون همچنان منتظر نگاهش می‌کرد. انگار مجبور بود تحمل کند. برای هامون چیزی جز شنیدن حرف‌های او اهمیت نداشت. به ناچار گفت: " من وقتی اون روز تصادف، حرکات تو رو دیدم..خنده‌هات و بی‌محلیت به عاطفه.. خیلی عصبی شدم..گریه‌های عاطفه هم روح و روانم‌و به‌هم ریخته بود. اون..حالش خیلی بد بود. من..منم نمی‌تونستم ببینم اون این‌طوری داره ضجه می‌زنه و تو.. تو..بهش بخندی..من عصبانی بودم..من.. بغض کرد. - من حالم خیلی خراب‌ بود مثل عاطفه..آره..اولش می‌خواستم این کارو بکنم..ولی..بعدش که باهات آشنا شدم..وقتی شناختمت.. یکهو از جایش بلند شد. " هامون من دوسِت دارم..من بهت علاقمند شدم.. من.." هامون پشتش به او بود. از جایش تکان نمی‌خورد. تکتم آهسته رفت کنارش ایستاد. جرأت نمی‌کرد روبه‌رویش قرار بگیرد. - هامون!..من وقتی عاشقت شدم دیگه اون فکرای احمقانه رو دور ریختم..به خدا من بهت علاقه دارم..هامون! هامون باز پوزخند زد. برگشت سمتش." تو هنوزم داری دروغ میگی.." اشکی که درتلاش بود فرو نریزد، آهسته روی گونه‌اش روان شد و با صدایی لرزان گفت:" دروغ نمیگم هامون..اگه باور نمی‌کنی از عاطفه بپرس..اون که دیگه بهت دروغ نمیگه!.. اصلاً همین الان بهش زنگ بزن..بپرس من چی بهش گفتم..به خدا من.. من.. " باعجله برگشت. موبایل را از کیفش درآورد و سمت او گرفت. "بیا بگیر.." هامون دست‌هایش را در جیبش فرو کرده بود و به او نگاه می‌کرد. این دختر داشت او را می‌آزرد. آزاری که مستقیم، احساسش را نشانه گرفته بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم هامون نگا
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - به روباهه میگن شاهدت کیه میگه دمم! خب معلومه که اون طرف تو درمیاد..فک کردی من بچه‌م؟! همچنان به او خیره بود. - حرف از دوس داشتن می‌زنی وقتی نشستی برای تحقیرِ من نقشه کشیدی و با آب‌وتاب واسه رفیقت تعریف کردی؟!.. از کجا معلوم هنوزم قصدت این نیست؟.. اگه بعدها بخوای این کارو بکنی چی؟!.. پیش خودت میگی خوب خری گیر آوردم!.. با چارتا حرف عاشقانه دوباره برمی‌گرده نه؟! به دو قدمی تکتم نزدیک شد. سرش را تقریباً به صورت او چسباند. جدی و خونسرد گفت:" من دیگه خامت نمیشم دختر خانوم.. حنات دیگه پیش من رنگی نداره.." از او روبرگرداند. تکتم چاره‌ای جز التماس ندید. نالید: " هامون!..خواهش می‌کنم!.. برات قسم می‌خورم..به جون عزیزترین کَسَم..به جونِ بابام..من..دیگه نمی‌خوام اون کارو بکنم..من..زندگی بدون تو رو نمی‌خوام.." دوباره اشکهایش یکی از دیگری سبقت گرفتند و از کاسه‌ی چشمش رها شدند. دیگر داشت ناامید می‌شد. او را ازدست‌رفته می‌دید و نمی‌فهمید چرا کارش به اینجا رسیده! سعی کرد با حرف آرامَش کند. - هامون حرفمو باور کن!..هر کار بگی واسه اثباتش می‌کنم..هر کاری که باور کنی من.. تو رو می‌خوام..از ته قلبم.. می‌دونم نیتم خیلی بد بوده!..من بهت حق میدم اینقدر عصبانی بشی..ولی به خدا..بعدش پشیمون شدم..هنوزم پشیمونم..آخه چه دلیلی داره وقتی دیگه فهمیدی بازم بهت دروغ بگم!..اگه هنوزم قصدم همین بود و تو می‌فهمیدی دیگه دلیلی واسه موندن نداشتم!.. حتی تو روت می‌ایستادم..دیگه واسم مهم نبودی.. ولی..باور کن..باورکن..من.. بهت علاقه دارم.. هامون سکوت کرده بود. تکتم برگشت سمت نیمکت. کیفش را برداشت. در همان حال تیر خلاص را زد. - اگه هم باور نمی‌کنی..من دیگه اصرار نمی‌کنم.. دیگه نمی‌دونم چیکار باید بکنم.. بابت اون کاری هم که نکردم..ازت معذرت می‌خوام.. هامون با شنیدن حرف‌های او کمی آرام‌تر شد؛ اما هنوز ته قلبش بی‌اعتمادی موج می‌زد. حرفی نزد. فقط حرف‌های او را شنید. به چشم‌هایش نگاه کرد. سرخ شده بودند. واقعاً نمی‌توانست بفهمد این برق محبت است که در آن موج می‌زند یا انتقام!.. سرش را پایین انداخت. بدون اینکه کلام دیگری حرف بزند راهش را کشید و رفت. تمام رویاهایش، آرزوهایش و باورهایش با آن صوت لعنتی از هم گسیخته شده بود. خورشید بی‌رحمانه می‌تابید و حتی این گرمای آزاردهنده هم نمی‌توانست یخ وجودش را ذوب کند. باید فکر می‌کرد. به همه‌چیز. بعد از رفتن هامون، زانوهای لرزانش نتوانستند وزنش را تحمل کنند. همان‌جا نشست. هنوز بهت‌زده بود. سؤالات زیادی مدام توی مغزش می‌چرخیدند:" کی صدای منو ضبط کرده؟! کِی؟! چطور من نفهمیدم؟! کی با من دشمنی داشته؟! " تمام آن لحظاتی را که کنار عاطفه داشت حرف می‌زد، مرور کرد. هیچ‌چیز مشکوکی به ذهنش نرسید. از شدت فشار عصبی تنش می‌لرزید. شقیقه‌هایش را کمی فشار داد. " فک کن..فک کن..فک کن تکتم..اون روز کیا رو دیدی؟.. " هیچ. به هیچ نتیجه‌ای نرسید. ناامیدانه فکر کرد شاید عاطفه بتواند کمکش کند. موبایلش را درآورد. شماره‌ی او را گرفت. به محض شنیدن صدایش دوباره به هق‌هق افتاد. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
عاطفه که انتظار گریه‌ی تکتم را نداشت، هول و با تعجب پرسید:" چی شده تکتم جان؟! چرا گریه می‌کنی؟! " ت
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* نسیمِ آرامی که می‌وزید تن عرق کرده‌اش را به لرز انداخت. در پیرامونش صداهای ناآشنایی از دور شنیده می‌شد. قهقه‌ی خنده، صحبت‌های درهم و نانفهوم که با آهنگ‌های نانفهوم‌تر یکی شده بود. گلویش خشکیده بود. با چشم‌هایی که از شدت گریه پف‌آلود شده بود، ناتوان و پشیمان، بی‌حرکت روی نیمکت نشسته بود. نمی‌توانست حدس بزند چه کسی می‌خواسته بین او و هامون را به‌هم بزند. از بس این موضوع فکرش را مشغول کرده بود، متوجه آمدن عاطفه نشد. وقتی دست عاطفه روی شانه‌اش نشست، ناگهان تکان خورد. عاطفه که حالِ پریشان او را دید، بغلش گرفت. دو دوست در آغوشِ هم مدتی فرو رفتند و عاطفه با مِهر دست به پشت کمرش می‌کشید. - آروم باش قربونت برم..تو که دختر محکمی بودی!..چی شده که به این روز افتادی تو؟! تکتم از آغوش او بیرون آمد و اشک‌هایش را پاک کرد. - آخ عاطفه..اگه بدونی چی شده؟!.. عاطفه چادرش را جمع کرد و منتظر نگاهش ‌کرد. تکتم گفت: " یادته اون روز رفتیم بوفه ساندویچ خوردیم؟..برات از هامون گفتم و اینکه می‌خواستم چیکار کنم؟ - خب؟! - نمی‌دونم کی صدامو ضبط کرده و فرستاده واسه هامون! چشمان عاطفه گرد شد. - چی؟! تکتم سرش را تکان داد." فقطم همون قسمتایی رو فرستاده که من گفتم می‌خوام چیکار کنم.." تعجب عاطفه بیشتر شد. " آخه چرا؟! کی این‌کارو کرده؟! " تکتم کلافه به اطراف چشم چرخاند." کاش می‌دونستم.. امروز هامون اومد، هر چی دلش خواست بهم گفت و رفت.." - نگفت کی بوده؟ - نه! بغض دوباره در گلویش پیچید. این بغض لعنتی آخر خفه‌اش می‌کرد. عاطفه متفکرانه گفت:" عجب!.." داشت به آن روز فکر می‌کرد. ناگهان جرقه‌ای در ذهنش زده شد. - میگم..یادته اون دختره‌رو که پشتت نشسته بود؟ تکتم با کمی فکر گفت:" خب؟! " - من حدس می‌زنم کار خودشه! تکتم گیج و منگ گفت: " ولی ما که ندیدیمش.." - یادته با عجله رفت؟ محکم و قاطع گفت:" باور کن کار خودش بوده.." بعد وارفت." هرچند..به حالت دیگه فرقی هم نمی‌کنه کی این کارو کرده!..شده دیگه.. کاش حداقل خودت گفته بودی بهش.." تکتم ناامیدانه به نیمکت تکیه داد. - چه‌می‌دونستم این بلا قراره سَرَم بیاد.. سرش را روی شانه‌ی عاطفه گذاشت. - من بدون هامون نمی‌تونم حتی نفس بکشم..چیکار کنم عاطفه؟!.. عاطفه که این روزهای سخت را پشت‌سر گذاشته بود، کاملاً درکش می‌کرد. خوب می‌دانست چقدر لحظات سخت و کُشنده‌ای در انتظار اوست. دستش را گرفت و مهربانانه فشرد. تکتم چشمانش را بست. برایش سخت بود دل‌کندن. از این لحظه به بعد، باید به نبودن اویی که حتی شنیدن صدایش هم مثل ترنم یک موسیقی به جانش می‌نشست، عادت کند. این فکرها دیوانه‌اش می‌کردند. اندیشه‌ی او، حتی یک لحظه هم از ذهنش دور نمی‌شد. از روزهای بدونِ او می‌ترسید. دستش را روی قلبش گذاشت و دوباره با درد گریست. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_ششم نسیمِ آرامی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* وقتی کمی آرام‌تر شد، همه‌ی حرف‌هایی که بین خودش و هامون ردوبدل شده بود را برای عاطفه تعریف کرد. عاطفه سعی کرد دلداریش دهد، برای همین گفت: " باید صبر کنیم ببینیم چیکار می‌کنه.. اون حالا عصبانیه.. دلخوره.. هرچی‌ام بگیم باور نمی‌کنه.. به نظرم بسپار به خدا..هیچ کار خدا بی‌حکمت نیس..تو این موردَم حتماً مصلحتی هست..من مطمئنم.." با قیافه‌ای جدی ولی مهربان ادامه داد:" قرار نیس همه‌ی عشقا به سرانجام برسه.. وقتی عاشقی رو انتخاب می‌کنی باید پیه‌ی هممه چیو به تنت مالیده باشی.. چون یه سَرِشم جداییه بالاخره.. دوست من! هرچه دلم خواست نه‌آن می‌شود هرچه خدا خواست همان می‌شود اونه که صلاح بنده‌هاشو می‌دونه.." تکتم با چشمانی که دودو می‌زد خیره شد به عاطفه."شعار نده تو رو خدا واسه من.." عاطفه لبخند زد. مهربانانه دستش را گرفت." آره..شاید شعاری به نظر برسه..ولی واقعیته عزیزم..تو نمی‌تونی به جنگ سرنوشتت و اون چیزی که خدا برات درنظر گرفته بری!.. به نظر من صبر کن..اگه قسمتِ هم باشین این چیزا مانعی واسه رسیدنتون به هم نمیشه..اگه هم نباشین.. زمینم به آسمون برسونی نمیشه.. خودت و دلت رو بسپار به خدا..اون از همه‌چی خبر داره و خوب می‌دونه که تو با کی خوشبخت میشی.. - مگه من چی می‌خواستم! جز یه زندگی آروم، کنار کسی که دوسش دارم! - همه همین‌و می‌خوان عزیز دلم!..همه‌ی اونایی که عاشق میشن دلشون همین‌و می‌خواد..یه زندگی آروم کنار کسی که دوسش دارن..ولی این فکریِ که ماها می‌کنیم..فک می‌کنیم اونی که دوسش داریم قراره تا آخر عمرمون خوشبختمون کنه و نهایت آرزمون میشه رسیدن بهش..ولی همیشه این‌طوری نیس..ما فقط ظاهر قضیه رو می‌بینیم..اون چیزی رو می‌بینیم که دلمون می‌خواد..ولی اون چیزی که ما بهش فک می‌کنیم و دلمون می‌خواد با واقعیتی که در انتظارمونه خیلی فرق داره.. مطمئن باش خدا بهتر صلاح بنده‌هاشو می‌دونه.. کی از اون مهربون‌تر!.. فک نکن من یه روزه به این نتیجه رسیدما!.. خیلی طول کشید تا بفهمم.. دستش را روی شانه‌ی تکتم گذاشت. - توکل کن به خدا..ازش بخواه که اگه کنار هم خوشبخت میشین بهت بَرِش گردونه.. می‌دونم تحمل کردنش سخته..خیلی هم سخته.. ولی می‌ارزه به خدا.. نفسش را عمیق بیرون داد. چشمش را میان شاخه‌های درختان گرداند. - خوبی آدمیزاد می‌دونی چیه؟ بدون اینکه به تکتم نگاه کند ادامه داد: " اینکه به همه‌چی عادت می‌کنه..شاید نتونه فراموش کنه ولی عادت می‌کنه..به نبودنا..نرسیدنا.. نداشتنا.." رو کرد به تکتم." بهت قول میدم زمان که بگذره تو هم به نبودنش عادت می‌کنی.." برق اشک در چشمان تکتم درخشید." چقد راحت داری از نبودن و نرسیدن حرف میزنی!..تو دل من الان قیامته!.. وفتی یه نفر بشه جزئی از وجودت چطور به نبودنش عادت می‌کنی؟ انگار که یه تیکه از وجودتو بکَنن.. چی میشه؟! جاش واسه همیشه خالی می‌مونه و.. آخ.. عاطفه.." نگاه عاطفه غمگین شد. - می‌دونم عزیزم..تو الان این شوک برات تازه‌س.. گفتم که زمان می‌بره.. شاید طولانی.. ولی تو نباید تو همین مرحله بمونی.. باید بتونی ازش عبور کنی.. با لحنی که حاکی از همدردی‌اش بود ادامه داد: " دوست عزیز من!.. این رنجی که تو می‌کشی‌و من درک می‌کنم..با تک‌تک سلولام..باور کن..تو نباید اجازه بدی احساسات کنترل عقلت‌و به دست بگیرن و باعث بشن یه اشتباه بدتر انجام بدی.. تو این لحظه نمون..تو باید یاد بگیری از روی این آتیش عبور کنی وگرنه جزغاله میشی..می‌سوزونتت.. تکتم به گریه افتاد." من نمی‌تونم..نمی‌تونم.." عاطفه جدی‌تر شد. - می‌تونی!.. اشکال نداره..گریه کن..زار بزن..تا دلت می‌خواد خودت‌و خالی کن..حتی داد بزن..از ته دلت داد بزن..نذار این فشار روحی از درون، نابودت کنه.. به خودت زمان بده..به اونم همین‌طور..هنوز هیچی معلوم نیس..شاید..شاید..اصَن به مرور زمان اونم با این مسئله کنار بیاد..تو باید قوی باشی دختر..هوم!.. با سر انگشتانش اشکهای تکتم را پاک کرد. " الانم پاشو..پاشو تا بریم یه آب به سروصورتت بزن..تا بریم یه جایی.." - وای عاطفه..اصلاً حوصله‌ش و ندارم.. عاطفه دست او را کشید." پیدا می‌کنی..پاشو ببینم..بدو...رابیوفت.." کنار هم راه افتادند. تکتم دست در گردن عاطفه انداخت." خدا رو شکر که تو هستی.. اگه تو رو نداشتم.. " عاطفه انگشت روی لب‌هایش گذاشت."س..س..س.. توکل کن به خدا باشه؟.. اینم بگما..من ولت نمی‌کنما..بخوای بری بِچِپی تو خونه و این قرتی بازیا..من اصلن نمی‌ذارم..گفته باشم بهت.." با شادی، برای اینکه حال‌وهوای تکتم عوض شود، دست‌هایش را در هوا تکان داد. - اول میریم کوه که هرچی دلت می‌خواد داد بزنی..بعد میریم همون باشگاهی که من رفتم..اصلاً میریم کلاس تیراندازی!..تازگی واس‌خاطر بسیج ثبت‌نام کردم..چطوره؟! واسه تخیلیه هیجانتم خوبه .. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم وقتی کمی آ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* صدای زمزمه‌ی آب دیگر برایش روح‌نواز نبود. فکر کرد:" چطور میشه آدم وقتی عاشقه دنیا رو طور دیگه‌ای می‌بینه؟! " به دوروبرش نگاه کرد. مردم اطراف رودخانه درحال تکاپو بودند و بر لب همه‌شان لبخند بود. حسودی‌اش شد. سنگ‌ریزه‌ای از کنارش برداشت و با حرص، وسط آب انداخت. به موج‌های ریزی که ایجاد شدند، خیره شد. دیگر هیچ‌چیزِ این شهر برایش جذاب نبود. به‌یکباره همه‌ی آن چیزهایی که زمانی برایش قشنگ‌ترین حس‌های دنیا را به‌وجود می‌آورد، تبدیل شده بود به یک اندوهِ عمیق که او را وادار می‌کرد تا به رفتن و دل‌کندن از اینجا بیندیشد. در حال‌وهوای خودش بود که پسربچه‌ای سه چهارساله با کفش‌های سفیدرنگی که جیک‌جیک صدا می‌دادند، از کنارش تاتی‌کنان رفت سمت آب. مادرش با هول اسمش را صدا زد و دوید طرفش. " سهیل!.. کجا میری مامان.." از پشت بغلش کرد. پسربچه که دلش می‌خواست آب‌بازی کند، گریه را سَر داد. تقلا می‌کرد از بغل مادرش جدا شود و به آب بزند؛ اما مادرش او را از آب، منع کرده بود. او فقط می‌خواست تجربه کند. یک تجربه‌ی شیرین، حتی اگر غرق می‌شد. دوباره به آب نگاه کرد. به حال‌وروز خودش اندیشید." منم شده بودم مث این پسربچه!..دلم می‌خواست عشق‌و تجربه کنم..حتی اگه غرق بشم.. حالام باید جورِش‌و بکِشم..حقمه.." به پدرومادرش فکر کرد. پوزخندی زد. " اونا فقط فکر منافع خودشونن نه من!..برای هیچ‌کس مهم نبود من غرق بشم.." فکری در اعماق ذهنش غلیان کرد. - اگه به فریناز پا داده بودم الان اینجا نشسته بودم؟! شاید با اون یه تجربه‌ی دیگه داشتم.. شایدم آه اون منو گرفت.. دوباره سنگ‌ریزه‌ای برداشت و با غیظ بیشتری وسط آب انداخت. اینبار حرف‌های تکتم در گوشش زنگ زدند. فکر کرد:" ینی واقعاً پشیمون شده؟!..باور کنم حرفاش‌و؟!..شایدم همه‌ی حرفاش نقشه‌س..شاید هنوز ته ذهنش دنبال اینه که انتقام بگیره..ولی..ولی خب..گریه‌هاش!..اون اشکا!.. اگه می‌خواست بگیره تا الان باید می‌گرفت!.. پس.." بعد یاد‌ش افتاد به طاها. " این اگه هنوزم دنبال انتقام بود به برادرش نمی‌گفت..چرا باید خونوادش رو درگیر احساسات شخصیش کنه!.." دستی لابه‌لای موهایش کشید:" نمی‌دونم چیکار کنم..هیچی نمی‌دونم.. دیگه نمی‌خوامم بدونم.." صدای زنگ موبایل، از جا پراندش. - الو هامون! کوجای؟! مَ اومِدم دمی دری خونِد نیسی دادا.. همین را کم داشت. - لب آبم. - پ چرا به من نگفتی؟! بی من میری دِمی آب بی‌مرام؟!.. کوجای دقیق..بوگو تا بیام.. هامون بی‌حوصله گفت: " نزدیکای پل خواجو.." - خب واسیا میام می‌جورَمِد..آسه‌آسه برو سمتی پل من اومِدم. - باشه. شاید حرف‌زدن با فربد از این همه فکر و خیال درش می‌آورد. از جا برخاست. به راه افتاد. احساس تشنگی شدید و گرمای هوا، باعث شد تا به فربد پیام دهد سر راهش نوشیدنی بگیرد. رفت جایی که همیشه با بچه‌های دانشگاه می‌آمدند، منتظر فربد نشست. هنوز بی‌قرار بود. دلیل این بی‌قراری را نمی‌فهمید. فقط نفسش را بیرون می‌داد. " چرا نمی‌تونم بهش فکر نکنم؟! لعنتی..لعنتی.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم صدای زمزمه
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* با آمدن فربد، به جایی خلوت‌تر رفتند. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. فربد سربرگرداند. هامون بی‌حرکت و با نگاهی ثابت نشسته بود و دست‌هایش را درهم قلاب کرده بود. این چهره‌ی عبوس و گرفته نشان می‌داد که اوضاعش اصلاً خوب نیست. نگاهش کرد. آهسته پرسید:" باش حرف زِده‌ی نه؟! " هامون با حرکت سر تأیید کرد. - قیافِد داد می‌زِنِد به چه نتیجه‌ی رسیده‌ی!.. - گیجِ گیجم فربد.. - چیکا کرد وختی صدا خودِشا شِنُفت؟ - سکته کرد..چیکار کرد!.. - خب بعدی سکته..نمرد که.. هیچی نگفت ینی؟! - گفت این همه‌ی حرفام نیس..گریه زاری کرد..چه‌می‌دونم.. می‌گفت من تو رو می‌خوام.. فربد جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را سرکشید." خب شایِد راس میگِد بدبخت!..تو چِر هَمچینی؟!.." هامون ابروانش را بالا داد و عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. - چِده.. یه درصدم احتمال بده راس میگِد.. قیافِشا چَک‌وچوله می‌کونِد!.. بعد یکهو گفت:" میگم اِز این مهشیدی مارمولِک هرچی بوگوی برمیادا.. حتمی صداشا کامل ضبط نکرده‌س.." هامون کلافه گفت:" دیگه چه فرقی می‌کنه.." - حداقل می‌فمی تکتم راس میگِد آ می‌خوادِد.. هامون پوزخند زد. - دیگه برام مهم نیس..می‌خوام پایان‌نامه‌مو زودتر تحویل بدم و برگردم تهران.. - عجله نکون خره..یه‌وخ اشتبا می‌کونیا.. - درست یا غلط.. فعلاً نمی‌تونم هیچ تصمیمی بگیرم.. دلم می‌خواد از همه‌چی دور بشم.. - ارشدا چیکا می‌کونی؟ - همونجا تهران امتحان میدم.. دیگه نمی‌خوام تو این شهر بمونم.. فربد نفسش را عمیق بیرون داد. - منم دارم میرم..کارم حل شد دیگه.. هامون دلش گرفت. هرچند آزرده خاطر بود، ولی از این موضوع نمی‌توانست به راحتی بگذرد. حقیقتاً دلش برای او تنگ می‌شد. شاید اگر روزی تصمیم می‌گرفت به این شهر برگردد مهمترین دلیلش فربد بود. با لحنی دوستانه اما غمگین گفت:" واسه همیشه میری؟! " فربد با لبخند دستش را دور گردنِ او انداخت. " دادا دلم براد خیلی تنگ میشِد..روزایی خوبیا با هم گذروندیم.. اما یُخده اون اخلاقی نِکبِتیدا خُب کون..باشه؟!" به جایی در دوردست خیره شد. - نی‌میدونم..هیچی معلوم نی..فرامرز که میگِد بیا با هم بهتِر می‌تونیم کار کونیم..بابامم بدش نی‌میاد سَرخر نداشته باشِد..تا بیبینم چی‌چی پیش میاد..کارِمون می‌گیرِد یا نه..اصا شاید یه روز تووَم اومِدی اونجا.. خُب میشِدا..نه؟! خندید. هامون هم به دلخوشی‌های او لبخند تلخی زد و گفت: " شاید.. " بعد ادامه داد:" کِی میری؟ " - تو همین برج.. چاردهم پونزهم .. راسی بچا می‌خوان یه دورهمی بی‌گیرن..می‌یَی؟.. خیلی بچا، ارشد امتحان نی‌میدن..خیلیام می‌خوان برن دنبالی کار..گفتیم همه دوری هم جَم بشیم یه گودبای پارتی را بندازیم.. بیَیا.. هامون بدش نمی‌آمد این روزهای آخر تفریحی داشته باشد. برای روحیه‌اش هم بد نبود. قبول می‌کرد. این اتفاق خواه‌ناخواه جزئی از زندگی‌اش بود و باید با آن کنار می‌آمد. یک سرگیجه‌ای بود از تحمل رنجی که دچارش شده بود. از آن حالاتِ دردآور روانی. آن اضطراب‌های ناخوشایند. شاید هم به قول فربد، مجاراتی بود که خدا برایش درنظر گرفته بود. هر چه بود می‌گذشت. هرچند سخت و طاقت‌فرسا. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_نهم با آمدن فرب
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* روزهای بعد برای تکتم طولانی می‌گذشت. خیلی سعی می‌کرد طاها و پدرش متوجه وضع آشفته‌اش نشوند؛ اما نمی‌شد. صورت بی‌حال با چشم‌هایی همیشه متورم و بی‌روح، بی‌اشتهائی که باعث شده بود لاغرتر شود و همه‌ی اینها برای خانواده‌اش محسوس بودند. - چت شده خانوم مهندس! من آخرش نفهمیدم باید بهت بگم دکتر یا مهندس؟! اینها را طاها گفت. در حالی که به اوضاع او مشکوک شده بود. تکتم با بی‌خیالی‌ای ظاهری شانه بالا انداخت. - هر چی دوس داری بگو.. - باشه خانوم دکتر! حالا بگو چی شده که یواشکی میری تو دسشویی گریه می‌کنی؟! تکتم با چشمانی گرد شده نگاهش کرد. - وااا..تو تا پشت دسشویی‌ام میای؟ واقعاً که.. طاها ابرویی بالا داد. - مزه نریز بگو چی شده.. نکنه اون پسره.. تکتم نگذاشت حرفش را تمام کند. " نهه..ربطی به اون نداره..یکی از دوستام تصادف کرد، چند روز تو کما بود بعدشم.. از دنیا رفت.." سرش را پایین انداخت. چه راحت دروغ می‌گفت. انگار عادتش شده بود. طاها آهی کشید. " خدا رحمتش کنه.. حالا چرا میری اون تو گریه می‌کنی.." - نمی‌خواستم بابا رو ناراحت کنم.. به خودش بدوبیراه گفت. " احمق‌جون..بگو نمی‌خواستم بفهمین ولی فهمیدین..خاک بر سرت تکتم که عاشقیتم عین آدمیزاد نیس.." طاها ظاهراً قانع شده بود. حاج‌حسین هم همان‌شب بعد از نماز، نگران روبه‌رویش نشسته بود. - تکتم بابا! تکتم که برای حفظ ظاهر مجله‌ای را ورق می‌زد، سرش را بالا گرفت. - جانم! - چیزی شده بابا؟ این روزا خیلی درگیر خودتی؟! " خدایا به داد برس.." - نه باباجون..چیزی نیس.. - پس چرا اینقد دمغی؟ هر روز داری آب میشی بابا.. دیدم گریه هم می‌کنی!.. اتفاقی افتاده من خبر ندارم؟! تکتم به زور لبخندی زد. جاخورده بود ولی نشان نداد. مجبور بود همان جوابی که به طاها داده بود، تحویل پدرش دهد. - نه چیز خاصی نیس! شما نگران نباش باباجونم..چن روز پیش یکی از دوستام عمرش‌و داد به شما..یکم به هم ریختم.. - ای بابا..خدا رحمتش کنه..این روزا همش خبر مرگ جوون می‌شنویم.. خدا خودش آخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه.. - الهی آمین!.. بنده خدا تصادف کرد.. - حالا تو خودت‌و اذیت نکن بابا..مرگ حقه..شتریه که در خونه هممون می‌خوابه..دیروزود داره..سوخت‌وسوز نداره.. تکتم با لحنی معترض گفت: " اِ.. باباجون! " - واقعیته بابا.. براش دعا کن.. طلب آمرزش کن.. چند دقیقه بعد تکتم مجله را بست. بلند شد تا به اتاقش برود. حاج‌حسین گفت:" دخترم!..می‌دونم خاطرات بدی تو ذهنت مونده..ولی غصه نخور بابا.. هر روز داری لاغرتر میشی!.." تکتم شرمنده سرش را پایین انداخت. زیر لب گفت:" چشم باباجون.." نماند تا شرمنده‌تر نشود. با این اوضاع و احوال دیگر نمی‌خواست راجع به هامون حرفی بزند. موبایلش را برداشت و خودش را روی تخت انداخت. تمام تماس‌ها و پیام‌هایش به هامون، بی‌جواب مانده بود. صفحه‌ی گوشی را که باز کرد، یک پیام برایش آمده بود. هول نشست. با شوق پیام را باز کرد. نفسش را با ناامیدی بیرون داد. از مهشید بود. نوشته بود: " سلام! چطوری بی‌معرفت! پارسال دوست امسال آشنا!..یه سراغ نمی‌گیری!..ولی من بی‌معرفت نیستم!..بچه‌ها یه مهمونی خداحافظی گرفتن..آخر هفته..همه هستن توام حتماً بیا..بد نمی‌گذره.." دوباره روی تخت ولو شد." مهمونی خداحافظی!..." آه سردی کشید. باید می‌رفت. این آخرین تیر ترکشش بود. شاید هم آخرِ خطِ عاشقی‌اش. لب‌هایش لرزید. بعید می‌دانست هامون با آن غرور لعنتی‌اش به این راحتی او را ببخشد. فکر کرد: " پس معجزه‌ی عشق چی میشه؟!.. ینی همین‌قدر کشکی بود این دوس داشتن؟!.." به پهلو غلطید. قطره‌ اشکی که گوشه‌ی چشمش منتظر مانده بود، از روی بینی‌اش عبور کرد و توی بالش فرو رفت. اندیشید: " فکر نمی‌کردم به این حد از بیچارگی برسم که بخوام برم التماس یه پسرو بکنم!.. این چه احساسیه به جونم افتاده؟!..ای خدااا.. " صورت هامون در ذهنش نقش بست. دلش پیچ‌وتاب خورد. " خدایا..چرا نمی‌تونم ازش بگذرم؟..چرا این‌قدر خودم‌و کوچیک می‌کنم؟..چیو می‌خوام ثابت کنم؟..ینی منم آویزونم؟!.." به طرف پنجره چرخید. اشکهایش را پاک کرد. به آسمان خیره شد. " نه..من آویزون نیستم..من فقط..فقط.. عاشقم.." سرش را توی بالش فرو برد تا کسی صدای هق‌هقش را نشنود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتادم روزهای بعد برا
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* نگاهش بین شاخه‌های درهم‌تنیده‌ی درختان در خیابان عباس‌آباد می‌چرخید. انگار که همیدیگر را در آغوش گرفته بودند. هنوز هم در رفتن تردید داشت. می‌ترسید؛ از مواجهه شدن با هامون. از واکنشش؛ اما اگر هم نمی‌رفت معلوم نبود دیگر بتواند او را ببیند. فقط دعا می‌کرد فرصتی دست بدهد تا بتواند با او حرف بزند. از تاکسی که پیاده شد، نگاهی به کوچه‌ی خلوت انداخت. وسط کوچه جوی آبی روان بود که دو ردیف درخت، یکی کنار نهر و دیگری نزدیک دیوار خودنمایی می‌کرد. کرایه را حساب کرد و راه افتاد. موبایلش را درآورد. آدرس را بار دیگر نگاه کرد. نگاهی به چند خانه‌ی آن کوچه انداخت. رفت روبه‌روی خانه ویلایی بزرگی که در خلوت‌ترین قسمت آنجا قرار داشت، ایستاد. به در قهوه‌ای رنگ بزرگ خیره شد. نفسش را چندین‌بار با دم‌و‌بازدمی عمیق بیرون فرستاد. لرزشی خفیف در زانوانش حس می‌کرد. " حالا که تا اینجا اومدم، بقیشَم میرم امید به خدا.." چشمانش را روی‌هم فشرد و دکمه‌ی آیفون را که تصویری هم بود، فشرد. کمتر از یک ثانیه در باز شد. با خودش گفت:" چه زود! " آهسته در را باز کرد و وارد شد. مقابلش ساختمان دو طبقه‌ی بزرگی با سقفی شیروانی مانند دید که نمایش از سنگ‌های سفید با حاشیه‌های طلایی بود. پله‌های سنگی وسیعی حیاط را به سالن خانه وصل می‌کرد. آرام به راه افتاد. اطراف حیاط گلدان‌های سنگی بزرگی بود که در آنها درختچه‌های کاج و سرو کاشته و زیبایی خاصی به آنجا بخشیده بودند. پله‌ها را بالا رفت. درِ ورودی ساختمان، سراسر از شیشه بود. وارد که شد اولین نفری که دید بهاره بود. لیوانی نوشیدنی دستش بود و لباس سفید گشادی به تن کرده بود. - اِ.. سلام تکتم جون!.. اومدی؟ بیا که همه جمعن.. همه‌ی نگاه‌ها متوجه او شد. تکتم سعی کرد عادی رفتار کند، مثل وقتی که سر کلاس می‌رفت، در جمع همین بچه‌ها. سلام کوتاهی کرد. در جمع آنها چشم چرخاند. مهشید از روی مبل بلند شد و به طرفش آمد. در دلش از آمدن او خشنود بود. معلوم می‌شد هامون از او چیزی به تکتم نگفته؛ وگرنه با شناختی که از تکتم داشت عمراً به این مهمانی می‌آمد. هرچند برایش مهم هم نبود که بفهمد. با ولع او را بوسید و گفت:" به‌به.. عروس آینده‌ی ما!..به سلامتی کِی بهمون سور میدین شماها؟!.." رو کرد به جمع. " به افتخارش دس نمی‌زنین؟ " همراه جمع، شروع کرد به دست زدن. تکتم لبخندی زد و دوباره نگاهش بین آنها چرخید. همه‌شان همان اکیپ همیشگی بودند؛ به همراه چند نفر دیگر از همکلاسی‌هایش. اما خبری از هامون نبود. مهشید تعجب را در کلامش گنجاند. - راستی!..پس شازده دوماد کو؟!.. مگه با هم نیومدین؟! تکتم با گفتن " نه! " از کنار مهشید رد شد و به انتهای سالن رفت. روی مبلهای راحتی خاکستری رنگ نشست. یک‌آن پشیمان شد از آمدنش. اگر هامون او را جلوی جمع خار و خفیف می‌کرد چه؟ " خدایا..چرا فک کردم اینجا می‌تونم باهاش حرف بزنم!.. چه خاکی به سرم بریزم حالا!.." به خودش دلداری داد. " کاریه که شده!..اومدم دیگه..فقط باید خونسردیم‌و حفظ کنم.. آروم باش تکتم..آروم.." به اطراف نگاه کرد. همه در حال گپ‌زدن بودند. یک میز گوشه‌ی سالن بود که روی آن چند نوع دسر و ساندویچ به همراه نوشیدنی‌های متنوع قرار داشت. سقف را هم با بادکنک‌های سیاه‌و‌سفید پوشانده بودند. موسیقی ملایمی که پخش می‌شد، کمی آرامَش کرد. فکر کرد: بین اینا من چطوری با هامون حرف بزنم؟ اینا که خبر ندارن چی شده؟!..وای خدایا.. کمکم کن.. آبروریزی نشه.. خدایا هامون آبروی منو نبره.." تنش به لرزه افتاد. " همش گند بزن تکتم خانوم..همش.. اه.." در همین افکار بود که در سالن باز شد و هامون به همراه فربد وارد شدند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم نگاهش بین
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* جو سالن عوض شد. همه با او راحت بودند و از آمدنش خوشحال شدند. فربد از همان لحظه‌ی ورود یکی‌یکی با بچه‌ها شوخی می‌کرد و دست می‌داد. تکتم با ضربان قلبی که به مرز انفجار رسیده بود، از جایش تکان نمی‌خورد و چشم از هامون برنمی‌داشت. هامون همان‌طور که داشت با بچه‌ها خوش‌وبش می‌کرد، تکتم را دید. جا خورد. " این اینجا چیکار می‌کنه؟! " نگاهش بین همه چرخید و روی مهشید که آرام و خونسرد نشسته بود و نوشیدنی می‌خورد، نشست. لبخندی موزیانه گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود که آزارش می‌داد. هامون نگاه از او گرفت. سعی کرد خودش را بی‌خیال نشان دهد. به بهانه‌ی حرف زدن با مجید، رفت سمت او. فربد که تازه متوجه حضور تکتم شده بود، دست هامون را گرفت. - بیا دادا.. کارِد دارم.. کنار گوشش زمزمه کرد: " الان بی‌خیالی دعوا و ویس و کوفت و زهرمار..بزار واسه بعد.. آبرو دختدِری مردوما نبریا..جونی من.." همراه هامون به تکتم نزدیک شد. تکتم هول بلند شد و سلام کرد. - سلام زن‌دادا..چیطوریند..چه خب که شوما زودتِر اومِده‌یند.. بیا هامون بیا بیشین که خدا براد خواسه‌س.. به مبل اشاره کرد." بیشینین..بیشینین.." هامون پوزخند تلخی زد. چشمش را به اطراف چرخاند. دوباره روی مهشید ثابت شد. هنور آن لبخندِ کج، گوشه‌ی لبش بود. جوری به آنها زل زده بود که انگار منتظر است تا صحنه‌ی مهیجی را تماشا کند. هامون در کمال خونسردی کنار تکتم نشست. به نیم‌رخ او خیره شد. رنگ‌پریده می‌نمود. به مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت. فربد به بهانه‌ی برداشتن نوشیدنی آنها را تنها گذاشت. - واسه چی اومدی اینجا؟ هامون این را گفت و منتظر ماند. تکتم که زبان به کامش چسبیده بود، خواست حرف بزند ولی دهانش خشک شده بود؛ انگار که خاک اره درونش پاشیده باشند. سعی کرد خودش را جمع‌و‌جور کند. هامون با تحکم بیشتری پرسید: " میگم واسه چی اومدی اینجا؟.." - که تو رو ببینم. - پس می‌دونستی من میام! - آره! - به نظرت حرفی‌ام مونده بین ما؟ تکتم همه‌ی شجاعتش را جمع کرد و گفت؛ " همه‌ی دوس‌داشتنت همین بود؟ " هامون ناگهان برگشت. با چشمانی جدی و پر از خشم نگاهش کرد. - واسه من از دوس‌داشتن حرف نزن! به مبل تکیه داد. نگاهی به جمع سرخوش و شاد بچه‌ها کرد. - تو جای من بودی چیکار می‌کردی؟ - نمی‌دونم.. - بایدم ندونی..چون جای من نیستی بفهمی رودست خوردن چه حالی داره!.. خواست بلند شود که مهشید به همراه مجید آمدند سمتشان. مهشید با لحنی شاد و پرانرژی گفت:" بچه‌ها!..اینجام ول نمی‌کنین؟!.. امروز منتظر خبرای خوبی هستیما.." چشمکی زد و نشست. هامون نیم‌خیز شد. خیلی داشت خودش را کنترل می‌کرد. به مهشید نگاه کرد. " نگران نباش!..هر موقع وقتش شد خبرتون می‌کنیم!.." مهشید دستی در هوا تکان داد. - اوووه..مگه می‌خواین چیکار کنین؟!..آپولو هوا کنین؟!..باید همه چیو ساده بگیرین.. عین من و مجید. دستش را که حلقه‌ی زیبایی در آن می‌درخشید، بالا آورد. فربد به جمعشان اضافه شد. هامون یک تای ابرویش را بالا داد. پوزخندی زد. - مبارکه..چه بی‌خبر؟ مهشید با طعنه گفت:" همه خبر داشتن..منتها شما هوش و حواستون پی چیزای دیگه بود!..کسی‌و نمی‌دیدین!.. مجید خندید. فربد درحالی که می‌نشست رو کرد به مجید. با لحنی شوخ گفت:" عاقِبِت خیاطه‌وم افتاد تو کوزه! " مجید قهقهه زد. " ایشالا قِسمِتی شوماوم بشِد بیوفتین تو کوزه.." فربد حق‌به‌جانب گفت:" من خر نی‌میشم دادا.." مهشید چپ‌چپ نگاهش کرد. تکتم ساکت نشسته بود و دلهره به جانش چنگ می‌انداخت. مهشید رو کرد به او. " تکتم‌جون چه خبر؟!..پاشو یه چیزی بخور..از وقتی اومدی رفتی تو لاک خودت.." مجید دنباله‌ی حرف او را گرفت." اِز خودِدون پذیرای کونین..تارُف نکونین..این دیگه آخِریشه‌سا.. تموم شد.." مهشید آهی کشید. " آره..چه اکیپ خوبی بودیم..حیف که.." به هامون چشم دوخت. هنوز هم وقتی صورت زیبای او را می‌دید، آه حسرت از عمق جانش می‌کشید. ازدواج با مجید آن چیزی نبود که می‌خواست؛ ولی بد هم نبود. مجید پسر شوخ‌وشنگی بود و از همه مهمتر دوستش داشت. فربد برای عوض شدن حال و هوای جمع گفت:" خب..نوبِتی‌‌ام باشِد نوبِتی امیرآقاس.. امیرآقا برو تو کارِش.." همه ساکت شدند. صدای نواختن گیتار به همراه صدای زیبای امیر در سالن پیچید. " باید بری دنبال آزادی.. اما به من ای کاش..مسیر دریا رو نشون نمی‌دادی.. گرفتی ردِ ماه‌و تا ساحل.. من موندم و دریای بی ماهی.. دیروز پیدات شد امشب گمت کردم.. چه عشق کوتاهی.. چه عشق کوتاهی.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم جو سالن ع
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* هامون برخاست و به سمت پنجره‌ی سرتاسری سالن رفت. صدای اعتراض‌ها یکی‌یکی بلند شد. - چرا رفتی تو فاز غمگین؟ - بابا بزن شادش کن! حالمون گرفته شد.. - مهمونی خدافظیه‌ها..عروسی که نیس! - بابا عروس دوماد داریم بینمون.. خدافسی رو بی‌خیال.. - بزِن شادِش کون دادا..بِزِن.. صدای سنتور یکی دیگر از بچه‌ها بلند شد. "پس دستا برو بالا... آهااان...مثل گل بهاری..عطر و شکوفه داری..وقتی که از را میای..شادی و شور میاری...مهربونیت قشنگه.. " همه دست می‌زدند و هم‌خوانی می‌کردند. هامون یک لیوان نوشیدنی ریخت و به میز تکیه داد. به آن جمع شاد و بی‌خیال نگاه کرد. با صدای تکتم رویش را برگرداند. - میشه با هم حرف بزنیم؟ یک تای ابرویش را بالا داد. " مثلاً چی بگیم! " - ینی تو هیچی نمی‌خوای بگی؟! هامون با یک چرخش به سمتش برگشت. برق اشک در چشمان سیاه او می‌درخشید. نمی‌خواست با این نگاه، دوباره بشکند. چشم از او گرفت و به لیوان نوشیدنی‌اش دوخت. اخم‌هایش را درهم کشید و با لحنی جدی و سرد گفت: "راحتم بذار تکتم!.. چه حرفی مونده که بزنیم؟!.. من فعلاً هیچ تصمیمی نمی‌تونم بگیرم.. " موهای کتیرازده‌اش در زیر رقص نور، برق می‌زدند. تکتم سکوت کرد. حس می‌کرد دیگر از این خاکستر، شعله‌ای بلند نمی‌شود. هامون بی‌آنکه نگاهش کند، ادامه داد:" به من زمان بده..تو شرایطی نیستم که بخوام حرف بزنم..نمی‌دونم بعداً چی پیش میاد..فقط اینو می‌دونم که بهتره از هم دور بشیم.. نمی‌خوام به هیچی فک کنم..همین!.." دوباره رویش را برگرداند سمت بچه‌ها. اضطرابی که بر آن ناحیه‌ی تاریک دلش فشار می‌آورد، نمی‌گذاشت تا عشق سربرآورد. ته‌مانده‌ی نوشیدنی‌اش را سرکشید. بغضی ناگهانی، گلوی تکتم را فشرد. - برمی‌گردی تهران؟ - اوهوم.. لیوان را روی میز گذاشت. بی‌حوصلگی و بی‌اعتنایی کاملاً در رفتارش مشهود بود. تکتم لبهای لرزانش را گاز گرفت. بیش از این نمی‌توانست و نمی‌خواست خودش را تحقیر کند. تا اینجا هم به اندازه‌ی کافی له شده بود. از لحن جدی و سردش، از آن نگاه یخ‌زده‌اش، از این‌پا و آن‌پا کردن‌هایش معلوم بود تصمیمش جدی است. ماندن جز تحقیر بیشتر، چیزی برایش به ارمغان نمی‌آورد. سرش را پایین انداخت. دیگر حرفی نزد. بغض نمی‌گذاشت. از او فاصله گرفت. منگ شده بود. صدای دست‌زدن و همخوانی شادِ بچه‌ها در مغزش می‌پیچید. نگاهش را بالا آورد. او خونسرد و آرام، به میز تکیه زده و معلوم نبود کجا را نگاه می‌کند. بغضش را قورت داد. نمی‌توانست ساعت‌ها آنجا بماند و بی‌اعتناییِ او را ببیند و دم نزند. همه‌ی اراده‌اش را جمع کرد و در یک تصمیم ناگهانی کیفش را برداشت و راه افتاد. از میان جمع عبور کرد. نفهمید به کی تنه زد. حتی صدای بهاره را که صدایش زد:" اِوا..تکتم جون کجااا؟!.." را نشنید. فقط دلش می‌خواست از آنجا بیرون برود. چیزی مثل یک گلوله‌ی بزرگ، راه گلویش را بسته و نفس‌کشیدن را برایش دشوار کرده بود. اصلاً همه‌چیز آنجا برایش تهوع‌آور شده بود. بوی دود سیگار، بوی قهوه، بوی عطرهای مختلف که درهم ادغام شده بود. از میان همه عبور کرد. ناگهان مهشید سد راهش شد. - کجا خانومی! تازه مراسم می‌خواد شوروع بشه.. کجا می‌خوای بری؟ نگاهی از سر حرص به مهشید انداخت. نفهمید چه می‌کند. با دست مهشید را محکم عقب راند. در را باز کرد. به حیاط که رسید نفسش را بیرون داد. اشکهایش فوران کردند و بی‌صدا باریدند. باعجله و بدون توجه به سروصدای بقیه، خودش را از در حیاط داخل کوچه پرت کرد. تندتند از آن ساختمان لعنتی دور شد. لحظه‌ای ایستاد. نفس‌های پی‌درپی قفسه‌ی سینه‌اش را فشار می‌داد. احساس مبهمی که نمی‌دانست چیست وجودش را مچاله می‌کرد. سَرخوردگی، خشم، حقارت، ناامیدی و شاید همه‌ی اینها. چند دقیقه‌ی طولانی گذشت. اشکهایش را پاک کرد. کمرش را راست گرفت و به راه افتاد. باید این مرحله را هم پشت سر می‌گذاشت. ولی چطور؟ فکر می‌کرد هامون آن‌قدر دوستش داشته باشد که از خطایش چشم‌پوشی کند؛ اما اشتباه می‌کرد. با خودش فکر کرد: " دل‌بستن به هامون از همون اول اشتباه بود.." اشکش دوباره جاری شد:" این انصاف نبود هامون.. انصاف نبود.." به کندی قدم برداشت. هرگز به ذهنش خطور نمی‌کرد این‌طور قصه‌ی عاشقی‌اش تمام شود. بی‌آنکه به اطراف خود نگاه کند، پیش می‌رفت و با خودش حرف می‌زد. دست‌وپایش بی‌حس شده بود. سرش گیج می‌رفت. دستش را به درختی گرفت و همانجا زیر درخت، نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و به آینده‌ی بدون هامون اندیشید.. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم هامون برخ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* موزیک قطع شده بود. همه هاج‌وواج در سکوت همدیگر را نگاه می‌کردند. هامون رفتن او را دید و هیچ تلاشی برای برگرداندنش نکرد. همین باعث تعجب همه شده بود. فربد که انتظار چنین رفتاری را از هامون نداشت، خواست دنبال تکتم برود که هامون دستش را کشید. - تو دخالت نکن فربد! آن‌قدر محکم و جدی این را گفت که فربد میخکوب شد. از لجاجت و غرور مسخره‌ی او حرصش گرفت. - به درک!..هر غَلِطی میخَی بوکون.. رفت سمت بچه‌ها. - چرا مِثی نَدیدا ماتِدون برده‌س..یالین..بنوازین..دعوا نِمِکی زندگیه.. عادیه‌س این چیزا.. زود یادِشون میره‌د.. بنواز دادا..بنواز دوباره اوضاع به حالت عادی برگشت. صدای خنده و شوخی و موسیقی بینشان بلند شد؛ ولی هیچ‌کس به هامون نزدیک نمی‌شد. هامون خودش را روی نزدیکترین مبل، رها کرد. شقیقه‌هایش تندتند می‌زد. سرش را کج کرد. به شوروهیجان بچه‌ها خیره شد. نگاهش محو بود. ناگهان اندوهی عمیق بر قلبش سایه انداخت. " اون رفت..بدون خداحافظی.." از کارش پشیمان نبود چون به غرورش لطمه خورده بود؛ ولی فضای این سالن انباشته از حضور تکتم شده بود و سایه‌ی این حضور، مثل یک بار سنگین بر او فشار می‌آورد. نفسش را با صدا بیرون داد. فکر کرد: " چطوری این اتفاقا افتاد؟! " طنین صداها در گوشش می‌پیچید. " چطوری همه‌چی به‌هم خورد؟!.." سرش پر از درد شده بود. انگار یک زغالِ داغ را وسط سرش فرو می‌کردند. تکانی به خودش داد. تصویر چشم‌های مبهوت و اشک‌آلود تکتم، آخرین چیزی بود که در ذهنش نشسته بود و خیال رهاشدن نداشت. چشمانش را نیمه‌باز کرد. جنب‌وجوش آنها تمامی نداشت. رویش را برگرداند. - مسخره‌ها.. جای خالی تکتم را دید. خودش هم خالی شده بود. با خودش فکر کرد: " زمان می‌بره تا یه زخم التیام پیدا کنه!.." کجا شبیه این جمله را خوانده بود؟ کمی به مغزش فشار آورد. یادش نیامد. رهایش کرد. دوباره اندیشید: " گاهی زندگی اون‌طوری که ما می‌خوایم پیش نمیره.. باید باهاش ساخت.." چشمانش را بست. فربد نزدیکش شد. فکر کرد خوابیده. صدا بلند کرد: - وخی زَفتِش کون..دیگه این دَمی آخِری نی‌میخَی یُخده با ما بجوشی؟ گرفته‌ی خوابیده‌ی؟ خره میری دلِد برامون تنگ میشِدا.. هامون به زور خودش را جمع کرد و صاف نشست. سعی کرد اندیشه‌های لغزانش را متمرکز کند. بعداً هم می‌توانست به آنها فکر کند. دغدغه‌ی وجدان و اندوه درونی را واپس زد و برخاست. با ریختن یک نوشیدنی به جمع دوستانش پیوست تا از شر آن خیالات چسبناک و دیوانه‌کننده راحت شود. می‌خواست اوضاع و احوالش را تغییر دهد. نباید روحیه‌اش را می‌باخت. به هر حال زندگی هنوز ادامه داشت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم موزیک ق
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* قطار ایستاده بود. به مقصد رسیده بودند. حاج‌حسین چمدان کوچکشان را پایین کشید. " پاشو که رسیدیم بابا.." صدای همهمه‌ی مسافران که یکی‌یکی از کوپه‌هاشان بیرون می‌آمدند، به گوش می‌رسید. خمیازه‌ی عمیقی کشید و همراه پدر از کوپه بیرون رفت. در تمام طول راه صدها فکروخیال ذهنش را به خود مشغول کرده بود. گاهی آرام بود و گاهی عصبی. وقتهایی که عصبی می‌شد از کوپه بیرون می‌رفت تا پدرش را نگران نکند. حرفهای آخری که با عاطفه زده بود پررنگ‌تر از همه او را دستخوش هیجاناتِ عصبی می‌کرد. یادش به آن روز افتاد. نزدیک سه هفته‌‌ می‌شد که از آن مهمانی کذایی می‌گذشت. تعدادی جزوه و کتاب آماده کرده بود تا برای عاطفه ببرد. درحقیقت بهانه‌ای بود برای حرف‌زدن. از آن روز دیگر از هامون خبر نداشت. نه خودش پیام داده بود نه او. داشت تلاش می‌کرد تا با احساسش کنار بیاید. عاطفه با یک سینی چای روبه‌رویش نشست. - دستت درد نکنه بابت جزوه‌ها.. کپی می‌گیرم بهت میدم.. - کپی چیه.. بزار پیشت بمونه دیگه - خودت امتحان داریا.. نکنه ارشد نمی‌خوای شرکت کنی - حالا کو تا کنکور ارشد.. - باشه به هر حال باید آماده باشی.. عاطفه کمه به صورت تکتم خیره شد. با کمی احتیاط پرسید؛" چه خبر؟ " تکتم شانه‌ای بالا انداخت. " هیچ.." عاطفه برای گفتن حرفش تردید داشت. می‌ترسید دوباره باعث شود حال تکتم دگرگون و هر چه را که این مدت رشته بود، پنبه شود. ولی از طرفی گفتنش هم باعث می‌شد امیدِ واهی نداشته باشد و به سراب دل نبندد. استکان چای را برداشت و گفت: " ولی من برات یه خبرایی دارم.." یک قند در دهانش گذاشت." ولی داره.." تکتم پوفی کشید." باز این شروع کرد.." عاطفه ریز خندید. یک جرعه از چایش را خورد. " باید قول بدی دوباره مالیخولیایی نشی..قول؟ " تکتم با اخم گفت:" خب بگو چیه حالا.. کار من از مالیخولیا گذشته.." - اول بگو ببینم هامون این روزا بهت پیامی چیزی نداده؟ تکتم نفسش را بیرون داد." نه!.. کله‌خرتر از این حرفاس..چطور؟" عاطفه بعد از کمی مکث گفت:" پریروزا بهاره رو دیدم.. " - خب؟ - ترم تابستونی گرفته.. یه دو سه واحدی افتاده.. اومد کنارم نشست. سر حرفو باز کرد. وقتی پرسیدم چه خبر از بچه‌ها! گفت.. تکتم منتظر نگاهش می‌کرد. " خب؟! " - گفت.. هامون رفته تهران.. چشمان تکتم ثابت ماند ولی تعجب نکرد. این را می‌دانست. فقط زمانش را نمی‌دانست. غم چشمانش عاطفه را هم غمگین کرد. تکتم آرام پرسید:" کِی؟ " - دو سه روز بعدِ اون مهمونی.. از مهمانی و اتفاقاتی که آن روز افتاده بود خبر داشت. تکتم همه را گفته بود. عاطفه در حالی که استکان‌ها را در سینی می‌گذاشت گفت:" چاییت یخ کرد برم عوضش کنم.. " وسط راه برگشت. " راستی..گفت مهشیدم ماه عسل رفتن دبی.." خنده‌‌ای کرد و گفت:" واقعاً خدا قربونش برم خوب میدونه چطوری درو تخته رو با هم جور کنه.." با سینی چای وسط اتاق ایستاده بود. - اون پسره هم که همیشه با هامون بود؟ اسمس چی بود؟.. - فربد؟ - آره‌آره همون.. می‌گفت اونم رفته ترکیه.. جالب بود آمار همه رو داشت.. نمی‌دونم از کجا اطلاعات گرفته بود.. یه چن تا دیگه رو هم گفت من یادم رفته.. چشمکی زد. " مُهماش یادم مونده.." دوباره خندید و سری تکان داد. " یک کلمه گفتم چه خبر از بچه‌ها!.. آمار کُلِشون‌و گذاشت کف دستم!.." به تکتم که سکوت کرده بود، نگاه کرد. معترض گفت:" اینا رو نگفتم دوباره افسردگی بگیریا.." تکتم بی‌حوصله گفت؛" نترس بابا..خوبم..برو چاییت‌و بریز..نیم‌ساعته وایسادی داری فک می‌زنی..برو دیگه.." عاطفه خنده‌اش را جمع کرد. " باید می‌ذاشتم تو همون بی‌خبری بمونی تا گیساتم عین دندونات سفید بشه..اصلا به من چه.. رفتن که رفتن.." به حالت قهر رفت. تکتم سرش را پایین انداخت. دیگر همه‌ی امیدهایش ناامید شده بود. رفتنِ بی‌خبرِ او، یعنی پایان همه‌چیز. حتی یک پیام خداحافظی هم نداده بود. امید داشت حداقل بعد از مدتی به حال عادی‌اش برگردد ولی او رفته بود. به این فکر می‌کرد که از دست دادن به هر شکلی، تلخ‌ترین قصه‌ی زندگی هر کسی‌ست.. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم قطار ایس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* پایشان را که از ترمینال بیرون گذاشتند، با سیل راننده‌هایی که هرکدام به دنبال مسافران برای رساندنشان به مقصد هجوم می‌بردند، روبه‌رو شدند. حاج‌حسین که دلش نمی‌خواست هیچ‌کدام را برنجاند گیج شده بود. بالاخره راننده‌ی سمجی که میان‌سال بود، چشمان درشت و روشنی داشت با موهایی که از وسط سرش ریخته بود، سوارشان کرد. با آن لهجه‌ی مشهدی‌اش مرتب زبان می‌ریخت. تکتم آدرسی را که عاطفه داده بود، به حاج‌حسین نشان داد. حاج‌حسین نگاهی به نشانی انداخت و گفت: " تو خیابون امام‌رضاست..نزدیک حرمیم خدا رو شکر.." - آره.. حاج‌حسین آدرس را به راننده که هنوز داشت حرف می‌زد و از گرانی این‌روزهای کرایه و هتل و موادوغذایی گرفته تا آخرین اخبار مربوط به برجام و تأثیرش در رفع تحریم‌ها سخن می‌گفت، نشان داد. راننده سری تکان داده و تا خود هتل حرف زده بود. وقتی پیاده شدند تکتم نفسش را کلافه بیرون داد. - اوووف.. این کف نکرد؟ فک من درد گرفت عوض اون!.. حاج‌حسین خندید. " چیکار کنن..مردم دلشون پُره..یه جایی باید خالیش کنن.." - آره..همه رو خالی کرد..گوش مفت گیر آورده بود.. - بیا اینقد غر نزن دختر.. بعد از معرفی خودشان و گرفتن کلید به اتاقشان رفتند. - به دوستت زنگ نمی‌زنی بابا؟ - نه فعلاً.. از تو حرم بهش زنگ می‌زنم احتمالا اونام الان حرمن. - باشه.. پس من برم یه دوش بگیرم بریم حرم.. تکتم نگاهی به دوروبرش کرد. یک سوئیت دوخوابه بود با پرده‌های زرشکی و آشپزخانه‌ی کوچکی که سمت راست قرار داشت. خسته خودش را روی تخت انداخت. خیلی وقت می‌شد که مشهد نیامده بود. چشمش که به گنبد طلا افتاد چیزی در دلش فروریخت..ناخودآگاه بغض کرد. حرف‌های زیادی داشت که بزند. کجا بهتر از حریم امن امام رضا. با خودش گفت:" خوش به حالت عاطفه.. شروع زندگیت از بهترین نقطه‌ی دنیاست.. با اجازه‌ی امام رضا بله رو میگی.." از این حسِ خوب، لبخندی بر لب نشاند. چشمانش را بست تا کمی خستگی راه را از تن به در کند. ** دل توی دلش نبود. وارد رواق که شد، آن بوی عطرِ آشنا را به مشام کشید. دورتادور رواق خانواده‌های منتظر زیادی بودند تا دختران و پسران عاشقشان را دست‌دردست هم بگذارند که زندگیشان را متبرک کنند به نام مقدس امام‌رضا. نه زرق‌وبرقی در کار بود و نه تجملاتی. نه سفره‌ی عقدی و نه تزئینات گران‌قیمتی. آینه‌کاری رواق، تنها تزئین زیبای آنجا بود. نگاهش بین عروس و دامادها می‌چرخید. سادگی تنها چیزی بود که میان آنها به چشم می‌آمد. شوروشوقشان او را هم به شوق می‌آورد. کمی بین آنها چرخید. کمی که جلوتر رفتند عاطفه را دید که در آن چادر سفید شبیه فرشته‌ها شده بود. دو سجاده‌ی سفیدرنگ کنار هم گسترده شده بود با دو گل رز سرخ. یک مهر و تسبیح کربلا و یک قرآن. سجاده‌هایی که انگار بر بال فرشتگان گسترده بودند. عاطفه دیدش. با خوشحالی به سمتش پرواز کرد و او را در آغوش کشید. " چقد خوشحالم اینجایی!.." تکتم او را بوسید." چقد ماه شدی تو این لباس!.. خوشبخت بشی عزیزم.." عاطفه تشکری کرد و سرتاپای او را برانداز کرد." میگم چادر خیلی بهت میی‌آدا.. خانوم شدی!.." تکتم خندید." اتفاقاً بابا هم همین‌و گفت.." نگاهی به حاج‌حسین کرد. حاج‌حسین که با خانواده‌ی عاطفه و محمدامین احوال‌پرسی کرده بود، تسبیح شاه‌مقصودش را تندتند چرخاند. رو به عاطفه گفت:" خوشبخت بشین انشاءالله دخترم.. زیر سایه‌ی امام رضا.." عاطفه شرمگین سرش را پایین انداخت. " ممنون عموجان..انشاءالله روزیِ تکتم جون.." تکتم چادر را روی سرش جابه‌جا کرد. عاطفه گفت:"چطوری اومدین تو؟ نگران بودم راتون ندن.." - بابا می‌دونست رامون نمیدن. همراه یه خونواده اومدیم تو.. - خب خدا رو شکر. ما هنوز منتظریم عاقد بیاد. کمی بعد یک روحانی که عبایی قهوه‌ای رنگ به تن داشت، نزدیکشان شد. نامش روی کارتی که به سینه‌ انداخته بود، نمایان بود. سیدعلی محمدی. درحالی که تسبیحی سبز را در دست می‌چرخاند با محمدامین احوالپرسی گرمی کرد. اشاره کرد که عروس و داماد بنشینند. همه همراه آنها نشستند. تکتم نگاهی به عروس و داماد انداخت. هردوشان قرآن به دست، مشغول خواندن بودند. از شوق دستانش می‌لرزید. حاج‌حسین دستش را در گردن دخترش انداخت. با محبت به او لبخند زد. آرزو کرد زنده بماند تا خوشبختی او و طاها را ببیند. مرد روحانی بعد از نصیحت‌های ساده و دلنشین، خطبه‌ی عقد را جاری کرد. قلب عاطفه و محمدامین از شوق لرزید. عاطفه همان بار اول بله را گفت. انگار نمی‌خواست با چیدن گل، دامادِ مشتاق را منتظر بگذارد. شادی به ارتفاع پرواز کبوترهای حرم، اوج گرفت. صدای صلوات با صدای نقاره‌های حرم در هم آمیخت.. 👇👇👇