eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم هامون برخ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* موزیک قطع شده بود. همه هاج‌وواج در سکوت همدیگر را نگاه می‌کردند. هامون رفتن او را دید و هیچ تلاشی برای برگرداندنش نکرد. همین باعث تعجب همه شده بود. فربد که انتظار چنین رفتاری را از هامون نداشت، خواست دنبال تکتم برود که هامون دستش را کشید. - تو دخالت نکن فربد! آن‌قدر محکم و جدی این را گفت که فربد میخکوب شد. از لجاجت و غرور مسخره‌ی او حرصش گرفت. - به درک!..هر غَلِطی میخَی بوکون.. رفت سمت بچه‌ها. - چرا مِثی نَدیدا ماتِدون برده‌س..یالین..بنوازین..دعوا نِمِکی زندگیه.. عادیه‌س این چیزا.. زود یادِشون میره‌د.. بنواز دادا..بنواز دوباره اوضاع به حالت عادی برگشت. صدای خنده و شوخی و موسیقی بینشان بلند شد؛ ولی هیچ‌کس به هامون نزدیک نمی‌شد. هامون خودش را روی نزدیکترین مبل، رها کرد. شقیقه‌هایش تندتند می‌زد. سرش را کج کرد. به شوروهیجان بچه‌ها خیره شد. نگاهش محو بود. ناگهان اندوهی عمیق بر قلبش سایه انداخت. " اون رفت..بدون خداحافظی.." از کارش پشیمان نبود چون به غرورش لطمه خورده بود؛ ولی فضای این سالن انباشته از حضور تکتم شده بود و سایه‌ی این حضور، مثل یک بار سنگین بر او فشار می‌آورد. نفسش را با صدا بیرون داد. فکر کرد: " چطوری این اتفاقا افتاد؟! " طنین صداها در گوشش می‌پیچید. " چطوری همه‌چی به‌هم خورد؟!.." سرش پر از درد شده بود. انگار یک زغالِ داغ را وسط سرش فرو می‌کردند. تکانی به خودش داد. تصویر چشم‌های مبهوت و اشک‌آلود تکتم، آخرین چیزی بود که در ذهنش نشسته بود و خیال رهاشدن نداشت. چشمانش را نیمه‌باز کرد. جنب‌وجوش آنها تمامی نداشت. رویش را برگرداند. - مسخره‌ها.. جای خالی تکتم را دید. خودش هم خالی شده بود. با خودش فکر کرد: " زمان می‌بره تا یه زخم التیام پیدا کنه!.." کجا شبیه این جمله را خوانده بود؟ کمی به مغزش فشار آورد. یادش نیامد. رهایش کرد. دوباره اندیشید: " گاهی زندگی اون‌طوری که ما می‌خوایم پیش نمیره.. باید باهاش ساخت.." چشمانش را بست. فربد نزدیکش شد. فکر کرد خوابیده. صدا بلند کرد: - وخی زَفتِش کون..دیگه این دَمی آخِری نی‌میخَی یُخده با ما بجوشی؟ گرفته‌ی خوابیده‌ی؟ خره میری دلِد برامون تنگ میشِدا.. هامون به زور خودش را جمع کرد و صاف نشست. سعی کرد اندیشه‌های لغزانش را متمرکز کند. بعداً هم می‌توانست به آنها فکر کند. دغدغه‌ی وجدان و اندوه درونی را واپس زد و برخاست. با ریختن یک نوشیدنی به جمع دوستانش پیوست تا از شر آن خیالات چسبناک و دیوانه‌کننده راحت شود. می‌خواست اوضاع و احوالش را تغییر دهد. نباید روحیه‌اش را می‌باخت. به هر حال زندگی هنوز ادامه داشت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
جز9.mp3
4.11M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء نهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم موزیک ق
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* قطار ایستاده بود. به مقصد رسیده بودند. حاج‌حسین چمدان کوچکشان را پایین کشید. " پاشو که رسیدیم بابا.." صدای همهمه‌ی مسافران که یکی‌یکی از کوپه‌هاشان بیرون می‌آمدند، به گوش می‌رسید. خمیازه‌ی عمیقی کشید و همراه پدر از کوپه بیرون رفت. در تمام طول راه صدها فکروخیال ذهنش را به خود مشغول کرده بود. گاهی آرام بود و گاهی عصبی. وقتهایی که عصبی می‌شد از کوپه بیرون می‌رفت تا پدرش را نگران نکند. حرفهای آخری که با عاطفه زده بود پررنگ‌تر از همه او را دستخوش هیجاناتِ عصبی می‌کرد. یادش به آن روز افتاد. نزدیک سه هفته‌‌ می‌شد که از آن مهمانی کذایی می‌گذشت. تعدادی جزوه و کتاب آماده کرده بود تا برای عاطفه ببرد. درحقیقت بهانه‌ای بود برای حرف‌زدن. از آن روز دیگر از هامون خبر نداشت. نه خودش پیام داده بود نه او. داشت تلاش می‌کرد تا با احساسش کنار بیاید. عاطفه با یک سینی چای روبه‌رویش نشست. - دستت درد نکنه بابت جزوه‌ها.. کپی می‌گیرم بهت میدم.. - کپی چیه.. بزار پیشت بمونه دیگه - خودت امتحان داریا.. نکنه ارشد نمی‌خوای شرکت کنی - حالا کو تا کنکور ارشد.. - باشه به هر حال باید آماده باشی.. عاطفه کمه به صورت تکتم خیره شد. با کمی احتیاط پرسید؛" چه خبر؟ " تکتم شانه‌ای بالا انداخت. " هیچ.." عاطفه برای گفتن حرفش تردید داشت. می‌ترسید دوباره باعث شود حال تکتم دگرگون و هر چه را که این مدت رشته بود، پنبه شود. ولی از طرفی گفتنش هم باعث می‌شد امیدِ واهی نداشته باشد و به سراب دل نبندد. استکان چای را برداشت و گفت: " ولی من برات یه خبرایی دارم.." یک قند در دهانش گذاشت." ولی داره.." تکتم پوفی کشید." باز این شروع کرد.." عاطفه ریز خندید. یک جرعه از چایش را خورد. " باید قول بدی دوباره مالیخولیایی نشی..قول؟ " تکتم با اخم گفت:" خب بگو چیه حالا.. کار من از مالیخولیا گذشته.." - اول بگو ببینم هامون این روزا بهت پیامی چیزی نداده؟ تکتم نفسش را بیرون داد." نه!.. کله‌خرتر از این حرفاس..چطور؟" عاطفه بعد از کمی مکث گفت:" پریروزا بهاره رو دیدم.. " - خب؟ - ترم تابستونی گرفته.. یه دو سه واحدی افتاده.. اومد کنارم نشست. سر حرفو باز کرد. وقتی پرسیدم چه خبر از بچه‌ها! گفت.. تکتم منتظر نگاهش می‌کرد. " خب؟! " - گفت.. هامون رفته تهران.. چشمان تکتم ثابت ماند ولی تعجب نکرد. این را می‌دانست. فقط زمانش را نمی‌دانست. غم چشمانش عاطفه را هم غمگین کرد. تکتم آرام پرسید:" کِی؟ " - دو سه روز بعدِ اون مهمونی.. از مهمانی و اتفاقاتی که آن روز افتاده بود خبر داشت. تکتم همه را گفته بود. عاطفه در حالی که استکان‌ها را در سینی می‌گذاشت گفت:" چاییت یخ کرد برم عوضش کنم.. " وسط راه برگشت. " راستی..گفت مهشیدم ماه عسل رفتن دبی.." خنده‌‌ای کرد و گفت:" واقعاً خدا قربونش برم خوب میدونه چطوری درو تخته رو با هم جور کنه.." با سینی چای وسط اتاق ایستاده بود. - اون پسره هم که همیشه با هامون بود؟ اسمس چی بود؟.. - فربد؟ - آره‌آره همون.. می‌گفت اونم رفته ترکیه.. جالب بود آمار همه رو داشت.. نمی‌دونم از کجا اطلاعات گرفته بود.. یه چن تا دیگه رو هم گفت من یادم رفته.. چشمکی زد. " مُهماش یادم مونده.." دوباره خندید و سری تکان داد. " یک کلمه گفتم چه خبر از بچه‌ها!.. آمار کُلِشون‌و گذاشت کف دستم!.." به تکتم که سکوت کرده بود، نگاه کرد. معترض گفت:" اینا رو نگفتم دوباره افسردگی بگیریا.." تکتم بی‌حوصله گفت؛" نترس بابا..خوبم..برو چاییت‌و بریز..نیم‌ساعته وایسادی داری فک می‌زنی..برو دیگه.." عاطفه خنده‌اش را جمع کرد. " باید می‌ذاشتم تو همون بی‌خبری بمونی تا گیساتم عین دندونات سفید بشه..اصلا به من چه.. رفتن که رفتن.." به حالت قهر رفت. تکتم سرش را پایین انداخت. دیگر همه‌ی امیدهایش ناامید شده بود. رفتنِ بی‌خبرِ او، یعنی پایان همه‌چیز. حتی یک پیام خداحافظی هم نداده بود. امید داشت حداقل بعد از مدتی به حال عادی‌اش برگردد ولی او رفته بود. به این فکر می‌کرد که از دست دادن به هر شکلی، تلخ‌ترین قصه‌ی زندگی هر کسی‌ست.. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
AUD-20210426-WA0100.mp3
3.65M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء دهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
1_971776038.mp3
2.59M
🏴 (س) ♨️اخلاص عمل 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠 🌸درباره ی ام‌ّ‌المؤمنين حضرت خدیجه سلام الله علیها 🍁یکی از ماجراهای بسیار جانسوزی که در سال شش (یا هفت) تا ده بعثت، یعنی در طول حدود سه سال و به قولی چهار سال رخ داد، محاصره ی شدید اقتصادی پیامبرصلی الله علیه و آله و مدافعانش (که چهل نفر بودند) در شعب ابیطالب بود. آنها جز در چهار ماه حرام در سال، در آن دره، محصور بودند، گرمای داغ تابستان در آن بیابان خشک بی آب و علف بدون هر گونه وسایل، وگرسنگی شدید، و تشنگی طاقت فرسا را تحمل کردند. در بعضی از کتب تاریخ آمده که داغی سوزان و گرسنگی و فشارهای محاصره به قدری تکان دهنده بود که صدای گریه کودکان بنی هاشم، از پشت کوه ابوقبیس تا کنار کعبه به گوش طواف کنندگان می رسید. راجع به سن حضرت خدیجه سلام الله علیها اختلاف نظر وجود دارد لذا در این باره ترجیح میدهم صحبت نکنم. ایشان در چنین محاصره ای قرار گرفت. بیشتر اموالش در این سه یا چهارسال مصرف شد، و وقتی از محاصره آزاد گردید، براثر آن رنج ها و شکنجه های سخت، دو ماه بعد، از دنیا رفت. اگر گزاف نگویم در حقیقت به شهادت رسیدند. کانال شخصی خانم صادقی👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانهای نفت آباد 😅🛢 این قسمت ( ساعت مفید کار یا استراحت ) 👨🏻‍💻 آقای رئیس! گاومان زایید!... 🐮 چرا؟!!!!!!!...😬 مردم شاکین از وضعیت اداره جات! میگن کارمندها کار ارباب رجوع را راه نمی اندازند! همش در حال استراحت هستند!!! 🥺 نگران نباش... 🤓 چرا؟!!!!!!!!... 😳 مثلا چیکار میخوان بکنن؟! ما که چه کار بکنیم و چه کار نکنیم، نفتمان را میفروشیم و اول هر ماه حقوق و پاداشمان را میگیریم 😎 ♦️ گوینده: مسعود عباسی ♦️ طراح و گرافیست: محمد طالبی ♦️ نویسنده: برداشتی آزاد از کتاب نفحات نفت رضا امیر خانی @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم قطار ایس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* پایشان را که از ترمینال بیرون گذاشتند، با سیل راننده‌هایی که هرکدام به دنبال مسافران برای رساندنشان به مقصد هجوم می‌بردند، روبه‌رو شدند. حاج‌حسین که دلش نمی‌خواست هیچ‌کدام را برنجاند گیج شده بود. بالاخره راننده‌ی سمجی که میان‌سال بود، چشمان درشت و روشنی داشت با موهایی که از وسط سرش ریخته بود، سوارشان کرد. با آن لهجه‌ی مشهدی‌اش مرتب زبان می‌ریخت. تکتم آدرسی را که عاطفه داده بود، به حاج‌حسین نشان داد. حاج‌حسین نگاهی به نشانی انداخت و گفت: " تو خیابون امام‌رضاست..نزدیک حرمیم خدا رو شکر.." - آره.. حاج‌حسین آدرس را به راننده که هنوز داشت حرف می‌زد و از گرانی این‌روزهای کرایه و هتل و موادوغذایی گرفته تا آخرین اخبار مربوط به برجام و تأثیرش در رفع تحریم‌ها سخن می‌گفت، نشان داد. راننده سری تکان داده و تا خود هتل حرف زده بود. وقتی پیاده شدند تکتم نفسش را کلافه بیرون داد. - اوووف.. این کف نکرد؟ فک من درد گرفت عوض اون!.. حاج‌حسین خندید. " چیکار کنن..مردم دلشون پُره..یه جایی باید خالیش کنن.." - آره..همه رو خالی کرد..گوش مفت گیر آورده بود.. - بیا اینقد غر نزن دختر.. بعد از معرفی خودشان و گرفتن کلید به اتاقشان رفتند. - به دوستت زنگ نمی‌زنی بابا؟ - نه فعلاً.. از تو حرم بهش زنگ می‌زنم احتمالا اونام الان حرمن. - باشه.. پس من برم یه دوش بگیرم بریم حرم.. تکتم نگاهی به دوروبرش کرد. یک سوئیت دوخوابه بود با پرده‌های زرشکی و آشپزخانه‌ی کوچکی که سمت راست قرار داشت. خسته خودش را روی تخت انداخت. خیلی وقت می‌شد که مشهد نیامده بود. چشمش که به گنبد طلا افتاد چیزی در دلش فروریخت..ناخودآگاه بغض کرد. حرف‌های زیادی داشت که بزند. کجا بهتر از حریم امن امام رضا. با خودش گفت:" خوش به حالت عاطفه.. شروع زندگیت از بهترین نقطه‌ی دنیاست.. با اجازه‌ی امام رضا بله رو میگی.." از این حسِ خوب، لبخندی بر لب نشاند. چشمانش را بست تا کمی خستگی راه را از تن به در کند. ** دل توی دلش نبود. وارد رواق که شد، آن بوی عطرِ آشنا را به مشام کشید. دورتادور رواق خانواده‌های منتظر زیادی بودند تا دختران و پسران عاشقشان را دست‌دردست هم بگذارند که زندگیشان را متبرک کنند به نام مقدس امام‌رضا. نه زرق‌وبرقی در کار بود و نه تجملاتی. نه سفره‌ی عقدی و نه تزئینات گران‌قیمتی. آینه‌کاری رواق، تنها تزئین زیبای آنجا بود. نگاهش بین عروس و دامادها می‌چرخید. سادگی تنها چیزی بود که میان آنها به چشم می‌آمد. شوروشوقشان او را هم به شوق می‌آورد. کمی بین آنها چرخید. کمی که جلوتر رفتند عاطفه را دید که در آن چادر سفید شبیه فرشته‌ها شده بود. دو سجاده‌ی سفیدرنگ کنار هم گسترده شده بود با دو گل رز سرخ. یک مهر و تسبیح کربلا و یک قرآن. سجاده‌هایی که انگار بر بال فرشتگان گسترده بودند. عاطفه دیدش. با خوشحالی به سمتش پرواز کرد و او را در آغوش کشید. " چقد خوشحالم اینجایی!.." تکتم او را بوسید." چقد ماه شدی تو این لباس!.. خوشبخت بشی عزیزم.." عاطفه تشکری کرد و سرتاپای او را برانداز کرد." میگم چادر خیلی بهت میی‌آدا.. خانوم شدی!.." تکتم خندید." اتفاقاً بابا هم همین‌و گفت.." نگاهی به حاج‌حسین کرد. حاج‌حسین که با خانواده‌ی عاطفه و محمدامین احوال‌پرسی کرده بود، تسبیح شاه‌مقصودش را تندتند چرخاند. رو به عاطفه گفت:" خوشبخت بشین انشاءالله دخترم.. زیر سایه‌ی امام رضا.." عاطفه شرمگین سرش را پایین انداخت. " ممنون عموجان..انشاءالله روزیِ تکتم جون.." تکتم چادر را روی سرش جابه‌جا کرد. عاطفه گفت:"چطوری اومدین تو؟ نگران بودم راتون ندن.." - بابا می‌دونست رامون نمیدن. همراه یه خونواده اومدیم تو.. - خب خدا رو شکر. ما هنوز منتظریم عاقد بیاد. کمی بعد یک روحانی که عبایی قهوه‌ای رنگ به تن داشت، نزدیکشان شد. نامش روی کارتی که به سینه‌ انداخته بود، نمایان بود. سیدعلی محمدی. درحالی که تسبیحی سبز را در دست می‌چرخاند با محمدامین احوالپرسی گرمی کرد. اشاره کرد که عروس و داماد بنشینند. همه همراه آنها نشستند. تکتم نگاهی به عروس و داماد انداخت. هردوشان قرآن به دست، مشغول خواندن بودند. از شوق دستانش می‌لرزید. حاج‌حسین دستش را در گردن دخترش انداخت. با محبت به او لبخند زد. آرزو کرد زنده بماند تا خوشبختی او و طاها را ببیند. مرد روحانی بعد از نصیحت‌های ساده و دلنشین، خطبه‌ی عقد را جاری کرد. قلب عاطفه و محمدامین از شوق لرزید. عاطفه همان بار اول بله را گفت. انگار نمی‌خواست با چیدن گل، دامادِ مشتاق را منتظر بگذارد. شادی به ارتفاع پرواز کبوترهای حرم، اوج گرفت. صدای صلوات با صدای نقاره‌های حرم در هم آمیخت.. 👇👇👇
زندگی در جریان بود. با همه‌ی سختیها و خوشی‌هایش..با همه‌ی بالا و پایین‌هایش. مثل جریان یک رودخانه. فارغ از سنگها و پستی و بلندی‌ها. گاهی شیرین، گاهی تلخ. "زندگی را نباید فقط گذراند. زندگی را باید زندگی کرد. باید راهی یافت برای صبح‌ها با امید چشم گشودن. برای شبها با آرامش خیال خوابیدن. این‌طور که نمی‌شود. نمی‌شود که زندگی را فقط گُذراند. نمی‌شود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکای ناگهانیِ هوا یادمان بیاورد. نمی‌شود تا نوکِ دماغمان یخ نکرده، حواسمان به رسیدنِ پاییز نباشد. خدا راهمان داده به دنیایش که نقشمان را ایفا کنیم. یک روز خوب. یک روز بد. یک روز شیرین، یک روز تلخ. یک روز آرام، یک روز پرهیاهو. وظیه‌مان زندگی را با تمام و کمالش زندگی کردن است. با تمام سکانس‌های تلخ و شیرینش. نمی‌شود که همه‌اش خسته باشیم. سَر سکانس‌های تلخ، بهانه بیاوریم و بازی نکنیم. حق داریم خستگیمان را در کنیم؛ ولی حق نداریم دیگر این مسیر را ادامه ندهیم. تا دیر نشده باید راهی پیدا کرد. باید زندگی کرد. " و اینها همه، اندیشه‌ی تکتم بود در خلوت‌هایش و عاشقانه‌هایش با امامِ رئوف. برای شروع فصلی جدید در زندگی‌اش. و این قصه ادامه دارد.. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
سلام و ارادت دوستان عزیز، ممنونم از همراهی و صبوری همه‌ی شما. فصل اول به پایان رسید. امیدوارم تونسته باشم تا اینجا رضایت شمارو حاصل کنم، هرچند می‌دونم کارم پر از ایراده و راه زیادی در پیش دارم تا نویسنده شدن. هر نقد و نظری راجع به فصل اول داشتین در پی‌وی و یا گروه نقدونظر کوچه احساس در خدمتتونم. انشاءالله فصل دوم از هفته آینده در کانال گذاشته میشه. 🌺🌺🌺
1_949720142.mp3
4.07M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء یازدهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پربازدید ترین کلیپ توسط خانوم ها😳 خبر شوکه کننده 😱 😱 برای همیشه از شر پوست مرده و پر از لک خلاص شو 🟣 فرصت محدود 🟣 هر چه سریع تر عدد ۷۵ رو به ۱۰۰۰۴۳۳۱ پیامک کنید 🧏 از بین بردن سریع جای جوش و کک و سیاهی پوست فقط با این محصول👌
••🌿🌸•• سحرنسیم‌بهارےزوصف‌روےتومیگفت  زلال‌نرگس‌روحم‌زعطروبوےتومیگفت ستاره‌باقدم‌خودخبرزوصل‌تومیداد صفا‌ڪتاب‌غمش‌رادرآرزوےتومیگفت 🌼🍃 . .
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze12.mp3
4.01M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء دوازدهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( سنگر سازان بي سنگر ) ♦️ آقایی: خسرو! لودر مهدی چرا کار نمیکنه؟ ♦️ خسرو: فکر کنم مهدی رو زدن!.... ♦️ آقایی: به علی بگو بشینه جاش سریع ♦️ خسرو: من اصلا علی رو نمیبینم! خاک و آتیش خیلی زیاده! چشمهام دیگه نمیبینه! صداپیشگان: مجید ساجدی - علی حاجی پور- محمد رضا جعفری - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze13.mp3
3.89M
جز 13✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء سیزدهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
••🌼🌱•• سلام‌مهدےجان جانم‌فدای‌نام‌توياصاحب‌الزمان قـربان‌آن‌مقام‌توياصاحب‌الزمان جان‌ميدهم‌بخاطريک‌لحظه‌ديدنت دل‌عاشقِ‌سلامِ‌توياصاحب‌الزمان الّلهُــمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَــرَج . .
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نماهنگ (شاه بی حرم) هدیه به وجود مبارک کریم اهل بیت ♦️دکلمه : سید حسین متولیان ♦️موسیقی : علی گرگین ♦️شاعران : سید حسین متولیان نازنین ارز بین ♦️مدیرتصویربرداری : سید نوید پور حقیقی 🔸مدیر پروژه : دکتر عبدالله ضیغمی 🔸کارگردان : محمد هادی نعمتی 🔸تهیه کننده : احسان شادمانی کاری از تولیدات رسانه ای میقات ((میقات مدیا)) @radiomighat @radiomighat
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم پایشان را
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * "فاتحان واژه صبر را می‌شناسند و می‌دانند که ارزش هر چیزی به عمری است که در آن صرف می‌شود. " * دو سال بعد * سرش سنگینی می‌کرد. انگار یک وزنه چند تنی به آن آویزان شده بود. چشمانش می‌سوخت. نمی‌دانست روز است یا شب. سه روز تمام خودش را در اتاق زندانی کرده بود. نگاهی به اطراف اتاق کرد. درهم و برهم بود. مثل این روزهای خودش. به طرف میز شلوغ و پر از خرده ریزهای بیهوده رفت. نگاهش به قاب عکس افتاد. آن را برداشت. از داخل قاب هم، به او لبخند می‌زد. شاد و بی‌خیال. خیره‌اش شد. به تک‌تک اجزاء صورتش. لبش را محکم گاز گرفت. دلش سوخت. دوباره جوشش اشک چشمانش را تار کرد. نفسش را با صدا بیرون داد. سکوت خانه سوهانی شده و روحش را خراش می‌داد. گاه صداهایی از اعماق این سکوت، به گوشش می‌رسید. "تکتم... اینم اسمه تو داری آخه؟... دختره‌ی سرتق... به حسابت می‌رسم.. صدامو می‌شنوی... پاشو... من اومدم... تکتم.... " صداها در سرش اکو می‌شد. بیشتر و بیشتر. صدای خنده‌های او کوتاه و بلند می‌شدند. گوش‌هایش را گرفت و دوباره روی تخت دراز کشید. باورش سخت بود. چقدر روزها طولانی شده بود. هر ثانیه‌اش به اندازه یک سال می‌گذشت. انگار زندگی سیاه‌چاله‌ای شده بود و هرلحظه او را در خود می‌بلعید. نبودنش بدجور به چشم می‌آمد. زجرآور و تلخ. صداها باز هم تکرار ‌شد. هر بار نزدیکتر. "تکتم! باور می‌کنی چقدر دوست دارم!.. " قلبش سنگین می‌تپید. "باور می‌کنی... باور می‌کنی؟!... " خیالات بود یا اوهام؟ ولی.. صدا واقعی به نظر می‌رسید. واقعیِ واقعی.. انگار همین‌جا بود. کنارش. صدای او.. صدای خنده‌هایش.. صدای پایش.. صدای.. صداها... ناگهان از جا پرید. تمام بدنش می‌لرزید. در آن تنهایی بی انتهای مطلق، تنها صدای هق‌هق تلخ خودش بود که سکوت خانه را درهم می‌شکست... نگاهش مات شده بود. چشم‌هایش گود افتاده بودند و یک هاله‌ی سیاه دورشان خودنمایی می‌کرد. درحالی که برمی‌خاست با خودش حرف می‌زد: " خدایا چرا من هنوز زنده‌م؟.. آخه چقد پوست‌کلفتم؟!.. چرا همش منو با از دست‌دادن امتحان می‌کنی؟ مگه ظرفیت یه آدم چقدره؟ هان؟!.. چرا من؟!.. " دوباره بی‌رمق روی تخت افتاد. " کاش من جای تو رفته بودم.. ای کاش.." دست دراز کرد و یک قرص آرامبخش را از جلدش درآورد. در دهانش انداخت و بدون آب قورت داد. چشمانش را بست، شاید کمی خوابش بِبَرد. زیر لب نالید:" عزیزِ من.." کم‌کم همه‌چیز در یک فضای مه‌آلود، در یک بی‌انتهای مطلق فرو رفت و دیگر هیچ نفهمید. این حالت بی‌وزنی او را دقایقی از واقعیت دور می‌کرد و مثل یک پر کاه که در فضا معلق مانده، احساس سبکی می‌کرد. این حال را فقط موقع خوردن آن قرص‌ها به دست می‌آورد. دوست داشت ساعتها در این حال بماند. اما اثر قرص که تمام می‌شد دوباره کابوسِ واقعیت او را در هم مچاله می‌کرد و هیچ راه گریزی نداشت. این سرنوشت او بود.. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💗ماه رحمت، 🎉سفره اش گسترده شد 💗زنده از فيضش جهان مرده شد 🎊آسمان پرگشتـه 💗از شـادي و شـور 🎉آمده از لطف حق ميلاد نور 🌸پیشاپیش ولادت امام حسن (ع) مبارک💐
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze15.mp3
4.15M
جز 15 ✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا