eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بین ماشینها دنبال مزدا 3مادر میگردم؛ بیشتر بچه ها رفته اند و حالا من و ده نفردیگر مانده ایم. دستم میرود به طرف گوشی ام تا شماره مادر را بگیرم؛ اما منصرف میشوم؛ وقتی بگوید "تو راهم" یعنی "تو راهم" و زنگهای پشت سرهم من سرعتش را بیشتر نمیکند. ساعت حدود یک ربع به یازده است. شاسی بلندی کنار خیابان میایستد و بوق میزند، همه مرا نگاه میکنند؛ اما اینکه ماشین مادر نیست! چشم می اندازم داخل خودرو نیما است، پس مادر کجاست؟ درحالی که در دل به نیما ناسزا میگویم از بچه ها خداحافظی میکنم و میروم به طرفش، در را باز میکنم وعقب مینشینم؛ طوری نگاهم میکند که معنای جمله "اصلا از سالم برگشتنت خوشحال نیستم" را برساند. -مگه راننده تاکسی ام شب و نصفه شب بیام دنبالت؟ میزنم به پررویی: مامان چرا نیومد که منت تو رو بکشم؟ مامان جونتون کار داشتن، طبق معمول من باید جور دختر خانومشونو بکشم! -مگه مجبور بودی؟ -من برعکس بعضیا حرف میشنوم از پدر و مادر! آره از شب نشینی های دوستانه و دور دور کردنت تو چهارباغ مشخصه! -مامان بابا مشکل ندارن یعنی تو دهنتو ببند! این طرز حرف زدنه با خواهر بزرگتر؟ بچه تو گواهینامه هم نداری که حاال برامن شاخ شدی! وقتی میرسیم هم تمام خشمم را به در ماشینش منتقل میکنم. میگوید: هوی جای تشکرته؟ مادر و پدر خوابند، من هم یک راست میروم به اتاقم و لباسهایم را گوشه ای میاندازم و رها میشوم روی تخت؛ چشمهایم را میبندم تا دوباره امروز را به یاد بیاورم؛ آن لحظه هایی که ذهنم از دغدغه خالی شد و چشم دوختم به گنبد فیروزهای، وقتی آرامش صحن و بوی خوشش تمام وجودم را پر کرد و اشکهایم جوشید و هرچه اندوه بود را برد و پاک کرد، وقتی احساس کردم دل آرامم در همین نزدیکیهاست، وقتی حس کردم از همیشه به او نزدیکترم و میتوانم سلام بدهم وجواب بگیرم، آن وقت است که آرام زمزمه کردم: السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه... و همراه جواب به اندازه همه درد و دلهایم اشک ریختم، اما او استوارم کرد برای انتخاب مسیرش اینکه چشم ببندم بر رتبه دو رقمی کنکورم و بیخیال رشته های پول سازی بشوم که دوست ندارم با زندگی ام همراه شوند و مرا هم تبدیل کنند به کسی که زندگی میکند برای افزودن به صفرهای رقم حسابش؛ اینکه بپذیرم دیگران مرا دیوانه بخوانند و عاقل اندر سفیه نگاهم کنند که: "میخوای آخوند شی؟" و من با خنده بگویم: تقریبا. باید عادت کنم در جوابشان بخندم و به دل نگیرم، باید عادت کنم حتی بغض راه گلویم را نبندد و دلشاد باشم از نگاه خشنود دل آرامم ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
💠💠💠💠 °💍° رکاب 1 (خانم) آن قدر دانه‌های تسبیح را شمرده‌ام که حتی نقش هریک را حفظ شده‌ام. می‌دانم دانه سی و یکمی ترک برداشته و روی سه تا مانده به آخری، یک خال کوچک قهوه‌ای هست که روی هیچ کدامشان نیست. خانه ساکت است و صدای بهم خوردن دانه‌های تسبیح، بلندترین صدایی است که می‌شنوم. حتی ساعت هم آرام گرد است و صدا ندارد. کلیدش داخل در می‌چرخد، مثل همیشه. یاالله آرامی می‌گوید، مثل همیشه. طوری در را می‌بندد که صدایش بلند نشود، مثل همیشه. نمی‌بینمش اما می‌دانم دقیقا چه کار می‌کند. تسبیح را کناری می‌گذارم و می‌روم پشت دیوار راهرو، جایی که بر او مشرف باشم. به انتهای راهرو که می‌رسد، مچش را می‌گیرم و می‌پیچانم پشت سرش؛ اگرچه به سختی بین انگشتانم جا می‌شود. چون غافل‌گیر شده، هنوز مقاومتی نشان نداده. هلش می‌دهم تا بچسبد به دیوار جلویی و از پشت سر درگوشش می‌گویم: -هیس! مسلحی؟ صدای نفس کشیدنش در چند لحظه سکوت، تنها صدایی است که به گوش می‌رسد. ناگاه به جای جواب، لگدی به ساق پایم می‌زند و وقتی تعادلم برهم می‌خورد، مچم را می‌گیرد. دستانش کل ساعدم را گرفته و مقابل خودش می‌کشدم. حالا من به دیوار چسبیده‌ام و شده‌ایم چشم در چشم هم. لرزش خفیفی برای چند لحظه قلبم را دربر می‌گیرد. قبل از این که نقشه فرار در ذهنم بسازم، انگشت اشاره‌اش را روی لبانم می‌گذارد: - هیس! با اسلحه که نمیان مرخصی! صدایش آرام است؛ انگار نمی‌خواهد کسی بشنود. چند لحظه سکوت می‌کند تا چشمانش سخن بگویند. نمی‌دانم چند وقت است که ندیدمش؟ یک ماه؟ دو ماه؟ شاید کمی بیشتر و کم‌تر. فقط می‌دانم آن موقع که دیدمش، لب پایینش زخم نبود. نور تنها چراغ روشن خانه روی صورتش سایه روشن ساخته. دستم را رها می‌کند: - چرا نخوابیدی؟ -می‌خواستم شام بخورم تو رسیدی! نیش‌خند می‌زند: -ساعت دوازده شب که وقت شام نیست! مگه اینکه تو... هلش می‌دهم عقب. دو دستم را در هوا می‌گیرد و جمله‌اش را کامل می‌کند: -منتظرم مونده باشی! دستانم را می‌رهانم: - خب که چی؟ پیروزمندانه شانه بالا می‌اندازد: -لو رفتی خانوم! 📿📿📿📿📿📿📿 عقیق 1 دست امیر را محکم در دستش فشرد؛ الهام اما محکم به پایش چسبیده بود. الهام کوچک‌تر از آن بود که بداند چه اتفاقی افتاده. حتی کوچک‌تر از آن که دردش را حس کند. بیشتر از هیاهو ترسیده بود. امیر اما بیشتر از الهام می‌فهمید. بغضش را نگه داشته و به ابوالفضل نگاه می‌کرد تا رخصت بگیرد برای گریه کردن. اما ابوالفضل به رو به رو خیره بود؛ به هیاهو، به گریه‌های آرام پدربزرگ و ناله‌های مادربزرگ، به کسی که در جمعیت خرما می‌گرداند. دست خواهر و برادرش- الهام و امیر- را گرفت و به اتاق برد. می‌دانست کسی در این شلوغی به فکرشان نیست. الهام کلافه بود و بهانه می‌گرفت: -گشنمه! کیک می‌خوام! الهام را با شکلاتی ساکت کرد و حالا نوبت امیر بود: - خسته شدم! چرا مهمونامون نمیرن؟ جوابی نداشت. اگر قرار به غر زدن بود، ابوالفضل بهتر از همه بلد بود غر بزند، اما نمی‌توانست. شاید به خاطر خواهر و برادرش، یا غرور نوجوانی‌اش، یا بهتی که داشت، بغضش را خفه می‌کرد؛ به احترام جمله همیشگی پدر که می‌گفت: - مرد گریه می‌کنه، اما نه جلوی کس و کارش! دلش لک زده بود برای دیدن دوباره پدر و مادر. هنوز نمی‌توانست باور کند دیگر نمی‌بیندشان. حتی نتوانست بار آخر با پیکرشان وداع کند. عمو گفت باید کنار امیر و الهام بماند. اما می‌دانست بهانه است. خودش دزدکی از عمو شنیده بود که گفته بود: -جسداشون سوخته، سخت شناساییشون کردم. هربار یادش می‌آمد دیگر پدر و مادر را نمی‌بیند، هزار و یک ای کاش و اگر به مغزش هجوم می‌آورد: - کاش نمی‌رفتند. کاش حداقل با کاروان می‌رفتند نه ماشین شخصی. کاش... صدای گریه مادربزرگ از سالن بیرون می‌آمد، راهرو را طی می‌کرد، از در بسته اتاق رد می‌شد و می‌رسید به قلب ابوالفضل. قلب را سوراخ می‌کرد و ابوالفضل بی صدا آب می‌شد. الهام خوابش برد و امیر که گوشه‌ای کز کرده بود، کودکانه پرسید: - چرا مامان بابا نمیان؟ چه خبره این جا؟ 📿 👇👇👇
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 ☘﷽☘ دقیقا آن روزها را به یاد دارم روزی که ننه رباب لباس ها را در قدح ریخته بود و به آن ها چنگ میزد صدای دست فروشی که فریاد میزد :جوجه ای ,جوجه ای , فضای کوچه و خانه ی کوچک ما را پر کرده بود در همان هنگام بودکه آقا میرزا با چهره ای خندان وارد شدو فریاد زد: رباب کجایی زود بیا که خبرهای خوبی آورده ام ننه رباب از روی زمین بلند شد و دستانش را با چاقچوقش پاک کرد و گفت :خوش خبر باشی احمد میرزا ،چه خبر شده ؟ آقام با خوشحالی به ننه رباب گفت :بلاخره اختر هم رفتنی شد من با تعجب به صحبت های ننه رباب و آقا میرزا گوش میدادم و با خودم فکر میکردم که آقا میرزا چه نقشه ای برای سرنوشت و آینده ی من کشیده ! ننه رباب انگاری که متوجه ی حرف آقامیرزا نشده بود ولی من در قلـ ـبم احساس خوبی نسبت به این موضوع داشتم شاید قرار بودکه من هم مثل اقدس و بقیه ی دخترهای هم سن و سالم ازدواج کنم ،هر تصمیمی که آقا میرزا برای من گرفته بود از این بلاتکلیفی بهتر بود. من پانزده سال داشتم و تقریبا اکثر دخترهای هم سن و سال من به خانه ی شوهر رفته بودند چیزی که بیشتر از همه من را ناراحت میکرد این بود که همین چند وقت پیش اقدس که همبازی و دوست قدیمی من بود نیز به خانه ی شوهر رفته بود. من در اکثر روزها با اقدس قالی بافی و گلدوزی میکردم وبا هم از رویاها و آرزوهایمان حرف میزدیم،چه روزهای خوبی را در کنار اقدس گذرانده بودم و او برای من حکم خواهر نداشته ام راپیدا کرده بود. چقدر با او درد دل میکردم و به درد دلهای او گوش میدادم یادش به خیر که چه روزهای خوبی را با اقدس گذرانده بودم ولی در این روزها ،من بیشتر از همیشه احساس تنهایی و درماندگی و بی فایده بودن داشتم. چند سالی بود که آرزو میکردم یک شوهر خوب برایم پیدا شود و یا اینکه برای کلفتی به خانه ی یکی از ثروتمندان شهر بروم چون میدانستم که با رفتن به خانه ی اغنیا زندگی بهتری انتظار من را میکشد. با یاد آوری سلیمه که چند سال پیش برای کلفتی به خانه ی یکی از دولتمردان رفته بود لبخندی روی لبـ ـهایم نقش بست چون شنیده بودم که سلیمه بعد از ازدواج موفقی که داشت به عنوان یکی از زنان خدمتکار وارد قصر ناصر الدین شاه شده بود و با شوهرش در قصر کار و زندگی خوبی داشتند من نیز امیدوار بودم که مثل سلیمه بخت با من یار شود و من با کار کردن در خانه های اشرافی و دولتمردان به نان و نوایی برسم. اگر چه دولتمردام و ثروتمندان علاوه بر داشتن زنهای دایم زنهای صیغه ای نیز بر میگزیدند ولی من حتی به صیغه ی یکی از دولتمردان شدن نیز رضایت داشتم،البته ننه رباب همیشه میگفت :ارج و قرب زنهای دایمی از صیغه ای ها بیشتر است حتی اگر زن صیغه ای سوگلی باشد و صیغه نود و نه ساله شود باز هم ممکن است شوهرش از او خسته شود و با پرداخت مبلغ ناچیزی، او را از خانه بیرون کند زیرا مردان ثروتمندی که نمیتوانستند بیش از چهار زن را به عقد دایم در آوردند ، حیله میکردند و زنان دلخواهشان را برای نود و نه سال به صیغه میگرفتند . ولی در این روزها من به همان صیغه شدن هم راضی بودم هر چه که بود بهتر از ازدواج با دهقانان و عمله ها وپیت کش ها و... بود از فکر کردن به این موضوع دست کشیدم و به ننه ربابنگاه کردم ، او چشمانش را ریز کرده بود و به آقا میرزا میگفت :نکنه میخای اختر را شوهر بدی؟! آقا میرزا نگاهی به ننه کرد و گفت :از شوهر کردن خیلی بهتر, فکرکردی چرا تا حالاشوهرش ندادم ؟چون منتظر چنین فرصتی بودم. امروز خبر دار شدم که کنیزک دختر ابوالفتح خان در شرف ازدواج است و من با ابوالفتح خان معتمدی درباره ی اختر صحبت کرده ام و قرار شده که در همین اخر هفته که ان کنیزک به خانه ی بخت میرود و من اختر را به انجا ببرم. ننه رباب مثل اینکه حرف آقا میرزا را باور نکرده بود، چون به سمت قدح رفت و روی زمین نشست و شروع به چنگ زدن لباس ها کرد و گفت :احمد میرزا خیلی خوش خیال نباش . دلال باشی حتما تا حالا یک کنیزک برای دختر دردانه ی ابوالفتح خان معرفی کرده و تا قبل از اختر ، کسی را جایگزین آن کنیزک میکند . آقا میرزا که از حرف ننه رباب عصبانی شده بود به سمت ننه رباب رفت و گیس های ننه رباب را در دست گرفت و گفت : ضعیفه تو پیش خودت چه فکری کرده ای؟ یعنی قصد کرده ای که من ،آمیرزا احمد ندیم را با یک دلاله مقایسه میکنی؟ و بعد در حالی که از عصبانیت دندان هایش را روی هم میفشرد گفت :یعنی به نظر تو حرف یک دلاله از من بیشتر برای ابوالفتح خان ارزش دارد ؟ بعد هم موهای ننه رباب را کشید . ننه رباب طبق عادت همیشگی سکوت کرده بود وگیس های بلندش را با یک دست گرفته بودتا از بیشتر کشیده شدن گیسهای بلندش جلوگیری کرده باشد اقا میرز که زهر خود را پاشیده بود بلاخره موهای ننه رباب را رها کرد و به اندر ونی رفت. و اما
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• موهایم را که از زیر کلاه کاسکت بهم ریخته بود مرتب کردم، کلید انداختم و وارد خانه شدم. مثل همیشه مادر با دست اشاره کرد: _فرهاد بدو دستاتو بشور _بذار برسم.سلام... یعنی شما نمیگفتی نمی‌ شستم؟ عادت همیشگیش بود. نمی توانست بدون امر ونهی و تذکر و بکن و نکن زندگی کند. نفس عمیقی کشیدم. من چرا خون خودم را کثیف کنم؟ عادت کرده ام مثل تمام روزهای دیگر. و این نیز بگذرد ... بعد از شستن دست و عوض کردن لباسم با تی شرت سبز و شلوارک سفید صندلی را میکشم و پشت میز می‌نشینم. کتاب را از توی کیفم بیرون می آورم. دست به جلد پارچه گرفته اش میکشم. اولین صفحه اش را ورق میزنم. "جانِ دوباره ای به من دادی حسین! من بدون شما هیچم. از امروز عاشقت شدم. و عهد میکنم این کتاب را دست به دست بچرخانم تا همگان بدانند تو فقط برای شیعه ها نیستی. برای همه هستی! حتی منِ ارمنی. این کتاب را مدیون دوست عزیزم فاطمه هستم. هرکس این کتاب را خواند و چشم هایش اشکی شد برای همه ی بیمارها دعا کند. در کلیسای سرکیس برای همه دعا میکنم. "نارینه" به اسمش نگاه میکنم. نارینه به چه معنا بود؟ گوشیم را برمیدارم و نامش را در گوگل سرچ میکنم. نارینه نام دخترانه ی ارمنی به معنای ظریف. از معنای اسمش میگذرم. صفحات کتاب را ورق میزنم و شروع میکنم به خواندن: "امام حسین علیه السلام روز سه شنبه هشتم ذی الحجه (روزترویه)سال60هجری از مکه به طرف کوفه حرکت کردند. درحالی که جناب مسلم نائب بزرگوارشان یک روز بعد یعنی روز چهارشنبه درکوفه شهید شدند. قبل ازحرکت محمدبن حنفیه خدمت حضرت رسید و گفت: " ای برادر! اهل کوفه همان مردمی هستند که مکرشان نسبت به پدربزرگوار و برادر عالی‌ مقدارتان مشخص گردید. میترسم نسبت به شما هم چنین کنند اگر در مکه بمانید عزیزترین افراد خواهی بود. حضرت فرمود:" میترسم یزید با ریختن خونم درحرم، حرمت خانه خدا را در هم شکند ونیز فرمود : درخواب، رسول خدا نزدم آمد و فرمود ای حسین به جانب عراق برو زیرا خدا میخواهد تورا کشته ببیند!" برای لحظه ای خون به مغزم نرسید. مگر میشد کسی این گونه به قتلگاه خود برود؟ خدا می خواهد تو را کشته ببیند. یعنی چه؟ طوری به هم ریختم که کتاب را بستم و دست به سرگرفتم. مگر میشد؟ مگر میشد کسی با پای خود به قتلگاه برود؟ اگر این خودکشی نیست پس اسمش چیست؟ چنان ذهنم مشوش شده بود که نمی توانستم روی چیز دیگری تمرکز کنم. ترجیح دادم بخوابم. بخوابم و به هیج چیز فکر نکنم. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان♥ ‌♥ به قلم * تصمیم * *هامون* "بگذار هر روز رویایی باشد در دست، عشقی باشد در دل، دلیلی باشد برای زندگی... " صدای موزیک ملایمی از آخرین طبقه ساختمان پردیس به گوش می‌رسید. ساختمانی دوازده طبقه، نوساز و شیک، در یکی از بهترین خیابان‌های اصفهان. کوه صُفّه را از آن طبقه می‌شد به خوبی دید. مغرور و باشکوه. فربد پنجره را تا انتها باز کرده بود. به چرا‌غ‌های روشن صُفّه که به صورت مارپیچ، دورتادورش را گرفته بود، نگاه می‌کرد. لیوان نوشیدنی‌اش را برداشت. روی کاناپه خوش‌رنگِ وسط سالن، لم داد. -هامون!.. پایه‌ای... بریم کوه! هامون سرش را از توی لپ‌تاپش بیرون کشید. "دیوونه شدی! یه نگا به ساعت بنداز! " فربد یک پا را روی پای دیگرش انداخت. یک قلپ دیگر از نوشیدنی‌اش سر کشید."چیه.. مگه! ن.. ندیدی ساعت دو نصف شب.. برن کوه؟! " مابین حرف‌هایش مدام سکسکه می‌کرد. هامون مشکوک نگاهش کرد. لپ‌تاپ را بست. بلند شد و لیوان را از دست فربد گرفت. "انگار زیاده‌روی کردی داداش! پاشو! پاشو یه آب به صورتت بزن و بعدشم برو بخواب.. " فربد رو به هامون چشمانش را خمار کرد و خندید. خنده‌اش کم‌کم تبدیل به قهقهه شد. هامون زیر بغل او را گرفت و به سمت حمام برد. وقتی از جلوی پرتره بزرگ و زیبای هامون که کل دیوار را گرفته بود، رد می‌شدند؛ فربد با حرص زیر لب گفت:"عوضی.. " هامون شنید اما به رویش نیاورد. می‌دانست حالش غیرعادی است. فربد می‌خندید و بدوبیراه می‌گفت. -خاک تو سر الاغت.. دخ..تره.. بهمون.. پا داد.. ت..تو.. ی اح..مق..پ...رون..دیش.. حا..حالم از اون..غُ.. غرورت.. به.. هم.. می‌خوره..الاااااغ.. هامون او را به درون حمام هل داد. شیر آب سرد را باز کرد و روی سر فربد گرفت. "کُره..خر.. یوا..ش.. نمی گی.. سرما.. می‌خورم.." و دوباره قهقهه را سر داد. می‌خواست از آب بیرون بیاید اما هامون او را نشاند. "واجب بود تا خرخره اون زهرماری رو بکنی تو حلقت..خب یکم کمتر می‌ریختی تو اون خیکت.. اَه.." فربد می‌خندید و فحش می‌داد. هامون با گفتن "بی‌شعور" از حمام خارج شد. موبایلش زنگ خورد. با دیدن نام مهشید پوفی کشید. "تو رو کم داشتم. دختره‌ی کَنه.. " تیشرتش را با یک حرکت درآورد و همراه موبایل گوشه‌ای پرت کرد. به اتاقش رفت و روی تخت ولو شد. نگاهش به کتابی با جلد زردرنگ افتاد. "صد سال تنهایی" دست دراز کرد و کتاب را برداشت. رمان خوان نبود. علاقه‌ای نداشت. این کتاب را هم نخوانده بود. بازش کرد. صفحه اولش با خطی خوش نوشته بود: "کدام زخم تا به حال التیام یافته مگر بی‌آرامی؟! " جمله را دوباره خواند. با خودش فکر کرد:" منظورش چی بوده از این جمله‌ی دو پهلو‌؟! " به دختری که این کتاب را به او داده بود، اندیشید. با آن چشم و ابروی درشتِ سیاه‌رنگ. یک اسم مزخرفی هم داشت. چی بود؟! تُ.. تُک.. تُکتَم.. آره همین بود.. تکتم.. چشمانش را همراه کتاب بست. او هم مثل بقیه پشیزی برایش ارزش نداشت. هیچ دختری ارزشش را نداشت. کتاب را گوشه‌ای پرت کرد. نمی‌خواست وقت گرانبهایش را برای فکر کردن به این موضوعات پیش پا افتاده، تلف کند. صدای فربد که داشت آهنگی را می‌خواند، از حمام به گوش می‌رسید. هدفون را روی گوش‌هایش گذاشت. آهنگ مورد علاقه‌اش را پِلِی کرد. آرامشی رخوت‌انگیز او را در خودش فرو برد. همراه خواننده زمزمه می‌کرد و از لحظاتی که می‌گذراند لذت می‌برد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم پایشان را
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * "فاتحان واژه صبر را می‌شناسند و می‌دانند که ارزش هر چیزی به عمری است که در آن صرف می‌شود. " * دو سال بعد * سرش سنگینی می‌کرد. انگار یک وزنه چند تنی به آن آویزان شده بود. چشمانش می‌سوخت. نمی‌دانست روز است یا شب. سه روز تمام خودش را در اتاق زندانی کرده بود. نگاهی به اطراف اتاق کرد. درهم و برهم بود. مثل این روزهای خودش. به طرف میز شلوغ و پر از خرده ریزهای بیهوده رفت. نگاهش به قاب عکس افتاد. آن را برداشت. از داخل قاب هم، به او لبخند می‌زد. شاد و بی‌خیال. خیره‌اش شد. به تک‌تک اجزاء صورتش. لبش را محکم گاز گرفت. دلش سوخت. دوباره جوشش اشک چشمانش را تار کرد. نفسش را با صدا بیرون داد. سکوت خانه سوهانی شده و روحش را خراش می‌داد. گاه صداهایی از اعماق این سکوت، به گوشش می‌رسید. "تکتم... اینم اسمه تو داری آخه؟... دختره‌ی سرتق... به حسابت می‌رسم.. صدامو می‌شنوی... پاشو... من اومدم... تکتم.... " صداها در سرش اکو می‌شد. بیشتر و بیشتر. صدای خنده‌های او کوتاه و بلند می‌شدند. گوش‌هایش را گرفت و دوباره روی تخت دراز کشید. باورش سخت بود. چقدر روزها طولانی شده بود. هر ثانیه‌اش به اندازه یک سال می‌گذشت. انگار زندگی سیاه‌چاله‌ای شده بود و هرلحظه او را در خود می‌بلعید. نبودنش بدجور به چشم می‌آمد. زجرآور و تلخ. صداها باز هم تکرار ‌شد. هر بار نزدیکتر. "تکتم! باور می‌کنی چقدر دوست دارم!.. " قلبش سنگین می‌تپید. "باور می‌کنی... باور می‌کنی؟!... " خیالات بود یا اوهام؟ ولی.. صدا واقعی به نظر می‌رسید. واقعیِ واقعی.. انگار همین‌جا بود. کنارش. صدای او.. صدای خنده‌هایش.. صدای پایش.. صدای.. صداها... ناگهان از جا پرید. تمام بدنش می‌لرزید. در آن تنهایی بی انتهای مطلق، تنها صدای هق‌هق تلخ خودش بود که سکوت خانه را درهم می‌شکست... نگاهش مات شده بود. چشم‌هایش گود افتاده بودند و یک هاله‌ی سیاه دورشان خودنمایی می‌کرد. درحالی که برمی‌خاست با خودش حرف می‌زد: " خدایا چرا من هنوز زنده‌م؟.. آخه چقد پوست‌کلفتم؟!.. چرا همش منو با از دست‌دادن امتحان می‌کنی؟ مگه ظرفیت یه آدم چقدره؟ هان؟!.. چرا من؟!.. " دوباره بی‌رمق روی تخت افتاد. " کاش من جای تو رفته بودم.. ای کاش.." دست دراز کرد و یک قرص آرامبخش را از جلدش درآورد. در دهانش انداخت و بدون آب قورت داد. چشمانش را بست، شاید کمی خوابش بِبَرد. زیر لب نالید:" عزیزِ من.." کم‌کم همه‌چیز در یک فضای مه‌آلود، در یک بی‌انتهای مطلق فرو رفت و دیگر هیچ نفهمید. این حالت بی‌وزنی او را دقایقی از واقعیت دور می‌کرد و مثل یک پر کاه که در فضا معلق مانده، احساس سبکی می‌کرد. این حال را فقط موقع خوردن آن قرص‌ها به دست می‌آورد. دوست داشت ساعتها در این حال بماند. اما اثر قرص که تمام می‌شد دوباره کابوسِ واقعیت او را در هم مچاله می‌کرد و هیچ راه گریزی نداشت. این سرنوشت او بود.. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد! @koocheyEhsas
ڪوچہ‌ احساس
دختر آمریکایی از کفر تا خداجویی‌اش می‌گوید. اگر فکر میکنید برای تثبیت دین نیاز به یادآوری و تذکر دا
دختری آمریکایی به نام Hether از داستان تغییر اعتقادات خود می گوید… مسلمان شدنِ من برای خیلی از افرادی که در اطرافم هستند جالب است و سوالهای بسیاری از من در اینباره می پرسند. من در گذشته کاملا فرد متفاوتی بودم، اعتقادات ضد خدایی داشتم و بسیار بر حرف خودم تاکید می کردم. حتی دوستان قدیمی که در دبیرستان با آنها همکلاسی بودم، از دیدن من با شخصیت، تفکر و ظاهر جدید متعجب و حیران می شوند و دوست دارند بدانند منشا اینهمه تغییر کجاست. داستان تغییر عقاید من مسیر طولانی دارد که می خواهم برایتان بازگو کنم: من در دبیرستان تحصیل می کردم، و در آن زمان با پسری دوست بودم که خیلی دوستش داشتم و احساس می کردم برای من جفت مناسبی است! البته متوجه شدم که آن رابطه، رابطه درست زندگی من نبوده است و او بسیار فرد کثیفی بود! اما آن اتفاقات دیگر گذشته است و نمی توانم در موردشان اقدامی کنم. من در آن رابطه باردار شدم و خانه ام را از پدر و مادرم جدا کردم. بعد از اینکه فرزندم به دنیا آمد، او را به بهزیستی سپردم و از خدا شکایت کردم که چرا سرنوشت من باید اینگونه باشد. به آن پسر نیز پشت کردم.. در آن زمان بود که به فکر فرو رفتم و شروع به مطالعه کردم. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
ماجرای مسلمان شدن جان یادگراسکای از آمریکا اسلام واقعا مرا به یک سفر آموزنده در درون خودم به سوی خد
ابراهیم (جان یادگاراسکای) اسم اسلامی من ابراهیم است و ۱۷ سالمه و در ایالت پنسیلوانیا آمریکا زندگی می کنم. من پیرو فرقه کاتولیک بودم. یکشنبه ها به کلاس تعلیمات دینی می رفتم اما عقیده ای نداشتم فقط برنامه ای برای یکشنبه ها بود.  تقریبا همیشه سعی می کردم اصول اخلاقی را رعایت کنم. اما نمی توانستم عقاید کاتولیک را باور کنم . عقیده من این بود که ما و حضرت مسیح، خدا را پرستش می کنیم نه اینکه ما خدا و حضرت مسیح را به عنوان یک فرد بپرستیم. حضرت مسیح به عنوان پیرو و تسلیم فرامین الهی الگوی من بود،  اما او را به عنوان خدا قبول نداشتم. برخلاف عقیده من، کلیسای کاتولیک عقیده راسخی درباره الوهیت مسیح دارد.  چندین بار در کلیسا درباره عقیده ام که مسیح خدا نیست و او تنها یک پیغمبر است صحبت کردم. اما آنها می گفتند باید مسیح را به عنوان یک قربانی و خدا بپذیرم. در فرقه کاتولیک اعتراف به گناه یک سنت است و برای کسی که غسل تعمید را انجام داده ضروری است.در این آیین  فرد باید پیش کشیش به گناهان خود اعتراف کند . این مسئله به هیچ وجه برای من قابل قبول نبود. کاتولیک ها خودشان را جانشین خدا بر روی زمین می دانند. پاپ یا اسقف یا کشیش سخنگوی خدا هستند و می توانند گناهان فرد را ببخشند یا او  را تکفیر کنند.  همیشه این برایم سوال بود از کجا معلوم که خود آن کشیش از دیگران  گناه کار تر نباشد؟ و کشیش پیش چه کسی اعتراف می کند؟ چرا باید بپذیریم که آنها مرتکب اشتباه نمی شوند؟ من دلم می خواست گناهان و اشتباهاتم را به خدا بگویم نه شخص دیگری. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان) اسم اسلامی من یاسین رشید است. من در برلین آلمان متولد شدم. بیشتر زندگی‌ام با مادربزرگ و خاله‌ام بوده است. من ارتباط خوبی با مادرم در دوران کودکی نداشتم. ازاین‌رو خیلی به مادربزرگم وابسته بودم و بیشتر با او بودم. او کسی بود که شناخت خداوند و دین را به من از دوران طفولیت یعنی پنج شش‌سالگی آموخت. یادم می‌آید هر شب قبل از خواب می‌گفت که به درگاه الهی دعا کن و عیسی پسر خدا را بخوان. مطلب جالب این بود که گرچه ما یک خانواده مسیحی بودیم و هر هفته به کلیسا می‌رفتیم اما احساس یک فضای سردی می‌کردم و چندان خوشایندم نبود. عقیده تثلیث را نپذیرفتم. در ذهنم نمی‌گنجید که سه خدایی داریم. خداوند سبحانه و تعالی در ما فطرت توحید را قرار داده است و این را از بچگی می‌دانستم که خداوند یکی است. خداوند زمان ندارد، مکان ندارد. خداوند همه‌جا هست. همیشه احساس می‌کردم که کسی همیشه مرا مراقبت می‌کند. از ابتدای ارتباط با خداوند هرگاه ناراحت بودم می‌گفتم که خداوند ناظر ماست. من عمدتاً با مادربزرگم و بدون پدر، بزرگ شدم. خاله‌ام تا ۱۴ سالگی چیز دیگری می‌گفت. به من گفته شده بود که پدرم از دنیا رفته است. پدر و مادرم در برلین باهم ازدواج‌کرده بودند. پدرم دانشجوی معماری بود. مادرم اهل بوسنی بود ولی پدرم از عراق به آلمان آمده بود. در سال اول زندگی مادرم باردار شد و بعد از مدت کوتاهی از تولدم آن‌ها از یکدیگر جدا شدند؛ اما پدرم به مادربزرگم زنگ می‌زد و احوالم را می‌پرسید. مادرم می‌ترسید که حقیقت را بگوید و پدرم مرا از او بگیرد. ازاین‌رو به مادربزرگم گفته بود: «دفعه بعد که زنگ زد بگو که بچه مرده است». مادربزرگم نیز همین کار را کرده بود. پدرم نیز فکر می‌کرد که من مرده‌ام؛ اما بعداً یکی از دوستان پدرم به او گفته بود که آن‌ها دروغ گفته‌اند و پسرت زنده است؛ اما چنان‌که می‌دانم پدرم می‌ترسید که به دنبال من بیاید. او نمی‌خواست که با پلیس درگیر شود، ازاین‌رو قضیه را‌‌‌ رها کرده بود. یادم می‌آید که در طول زندگی از مادرم راجع به پدرم می‌پرسیدم، چون می‌خواستم هویتم را بشناسم و نیمه دیگرم را بشناسم. گفتم: «اسم پدرم چیست؟ اهل کجا بوده است؟» او هم مختصر می‌گفت که مثلاً اسمش فاخر عادل رشید بوده است و اهل عراق و اطلاعاتی که اصلاً به درد نمی‌خورد. مادرم عکس عروسی‌اش را با پدرم داشت که بر روی بشقابی نقش بسته بود اما ناپدری‌ام حسادت کرد و آن را به زمین زد و شکست. خیلی محکم به زمین زد و درنتیجه همه بشقاب شکست به‌غیراز قطعه‌ای که صورت پدرم بر آن بود. مادربزرگم همیشه می‌گفت که روزی بلیط بغداد را می‌گیرم و تو به جستجوی پدرت می‌روی. یادم می‌آید که کارتون سنباد را می‌دیدم. من می‌گفتم که سوار کشتی می‌شوم و به دنبال پدرم به بغداد می‌روم. خیلی بامزه بود؛ اما خانواده‌ام تا ۱۴ سالگی می‌گفتند که او مرده است و ما نمی‌دانیم که او کجاست؟ شاید هم به خاطر ناپدری‌ام بود که شخص بسیار بدی بود. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🔮معصومه_زهرا چی شد که به اسلام گرایش پیدا کردید و مسلمان شدید؟ از کودکی احساس می‌کردم خدا وجود دارد و این حس را درباره بت‌ها نداشتم وقتی می‌دیدم به بت‌ها احترام گذاشته می‌شود تعجب می‌کردم از مادرم می‌پرسیدم چرا به بت‌ها سجده می‌کنند ایشان فقط می‌گفت آنها مهم هستند و این روش ماست که انجام می‌دهیم ولی این حرفها من را قانع نمی‌کرد و کنجکاو بودم همیشه سوالاتی در ذهن داشتم‌ این‌که خداوند شیطان را‌ از آتش خلق کرده است و همه می گویند باعث گمراهی انسان می‌شود اگر کسی از او پیروی کند خدا او را مجازات می‌کند و اگر کسی کار خوبی انجام دهد این نعمتی است که خدا به او داده است. با خودم می‌گفتم پس اینجا تکلیف اراده و اختیار انسان چیست انسان عقل دارد روبات که نیست ‌خدا به ما عقل داده تا راه درست را از غلط تشخیص بدهیم از این سوالات پی به وجود دین بردم ‌کم کم هر چه بزرگ شدم درباره ادیان تحقیق و مطالعه کردم و متوجه شد دین اسلام کاملترین و بهترین دین است . کسی هم در این انتخاب شما را کمک می‌کرد؟ بله با کمک برخی دوستان مسلمان و استادانی که می‌شناختم توانستم بهتر درباره اسلام تحقیق کنم. @koocheyehsas
زهرا تازه مسلمانی از امریکا ما از یک خانواده مسیحی بودیم و مادر هم در یک خانواده سختگیر مسیحی متولد شده بود و دین به عنوان بخشی از هویت و شخصیت وی محسوب می شد. از دوران کودکی سختی هایی را در برقراری ارتباط با خدا، حضرت عیسی (ع) و حضرت مریم به یاد دارم. مادرم هر یک شنبه به کلیسا می رفت و ما را نیز با خود می برد و حتی ما را در یک مدرسه خصوصی مسیحی ثبت نام کرد. به یاد می آورم که با این سبک زندگی مسیحی کاملا احساس راحتی می کردم. من عاشق دعا کردن به درگاه خدا، حضرت عیسی (ع) و حضرت مریم (س) بودم. من عاشق خواندن انجیل بودم، اما باید اقرار کنم که برای من کلیسا مقداری خسته کننده بود و گاهی اوقات به خاطر نشستن طولانی، زمان برای من به سختی می گذشت. به علاوه من عاشق جشن گرفتن در روزهای مقدس مسیحیان بودم و در مدرسه یکی از دانش آموزان فعال در برپایی جشن های مذهبی بودم. من علاقه خاصی به حضرت مریم (س) داشتم. او در لباس عفیف خود بسیار زیبا به نظر می رسید. در بازی مثل او لباس می پوشیدم و وانمود می کردم که حضرت مریم (س) هستم در حالی که دختران دیگر سعی می کردند مثل مدل ها یا زنان هنرپیشه بلوند و یا خوانندگان، خود را نشان دهند. با این اوصاف شما می توانید بگویید که من عاشق سبک زندگی مذهبی خود بودم. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4