هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نماهنگ (شاه بی حرم)
هدیه به وجود مبارک کریم اهل بیت
♦️دکلمه : سید حسین متولیان
♦️موسیقی : علی گرگین
♦️شاعران : سید حسین متولیان نازنین ارز بین
♦️مدیرتصویربرداری : سید نوید پور حقیقی
🔸مدیر پروژه : دکتر عبدالله ضیغمی
🔸کارگردان : محمد هادی نعمتی
🔸تهیه کننده : احسان شادمانی
کاری از تولیدات رسانه ای میقات
((میقات مدیا))
@radiomighat
@radiomighat
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم پایشان را
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_اول
"فاتحان واژه صبر را میشناسند و میدانند که ارزش هر چیزی به عمری است که در آن صرف میشود. "
* دو سال بعد *
سرش سنگینی میکرد. انگار یک وزنه چند تنی به آن آویزان شده بود. چشمانش میسوخت. نمیدانست روز است یا شب. سه روز تمام خودش را در اتاق زندانی کرده بود.
نگاهی به اطراف اتاق کرد. درهم و برهم بود. مثل این روزهای خودش.
به طرف میز شلوغ و پر از خرده ریزهای بیهوده رفت. نگاهش به قاب عکس افتاد.
آن را برداشت. از داخل قاب هم، به او لبخند میزد. شاد و بیخیال.
خیرهاش شد. به تکتک اجزاء صورتش. لبش را محکم گاز گرفت. دلش سوخت.
دوباره جوشش اشک چشمانش را تار کرد. نفسش را با صدا بیرون داد. سکوت خانه سوهانی شده و روحش را خراش میداد.
گاه صداهایی از اعماق این سکوت، به گوشش میرسید.
"تکتم... اینم اسمه تو داری آخه؟... دخترهی سرتق... به حسابت میرسم..
صدامو میشنوی...
پاشو... من اومدم...
تکتم.... "
صداها در سرش اکو میشد. بیشتر و بیشتر.
صدای خندههای او کوتاه و بلند میشدند. گوشهایش را گرفت و دوباره روی تخت دراز کشید.
باورش سخت بود.
چقدر روزها طولانی شده بود. هر ثانیهاش به اندازه یک سال میگذشت.
انگار زندگی سیاهچالهای شده بود و هرلحظه او را در خود میبلعید.
نبودنش بدجور به چشم میآمد.
زجرآور و تلخ.
صداها باز هم تکرار شد. هر بار نزدیکتر.
"تکتم! باور میکنی چقدر دوست دارم!.. "
قلبش سنگین میتپید.
"باور میکنی... باور میکنی؟!... "
خیالات بود یا اوهام؟ ولی.. صدا واقعی به نظر میرسید. واقعیِ واقعی.. انگار همینجا بود. کنارش.
صدای او.. صدای خندههایش.. صدای پایش.. صدای.. صداها...
ناگهان از جا پرید. تمام بدنش میلرزید.
در آن تنهایی بی انتهای مطلق،
تنها صدای هقهق تلخ خودش بود که سکوت خانه را درهم میشکست...
نگاهش مات شده بود. چشمهایش گود افتاده بودند و یک هالهی سیاه دورشان خودنمایی میکرد.
درحالی که برمیخاست با خودش حرف میزد:
" خدایا چرا من هنوز زندهم؟.. آخه چقد پوستکلفتم؟!.. چرا همش منو با از دستدادن امتحان میکنی؟ مگه ظرفیت یه آدم چقدره؟ هان؟!.. چرا من؟!.. "
دوباره بیرمق روی تخت افتاد.
" کاش من جای تو رفته بودم.. ای کاش.."
دست دراز کرد و یک قرص آرامبخش را از جلدش درآورد. در دهانش انداخت و بدون آب قورت داد. چشمانش را بست، شاید کمی خوابش بِبَرد.
زیر لب نالید:" عزیزِ من.."
کمکم همهچیز در یک فضای مهآلود، در یک بیانتهای مطلق فرو رفت و دیگر هیچ نفهمید. این حالت بیوزنی او را دقایقی از واقعیت دور میکرد و مثل یک پر کاه که در فضا معلق مانده، احساس سبکی میکرد. این حال را فقط موقع خوردن آن قرصها به دست میآورد. دوست داشت ساعتها در این حال بماند. اما اثر قرص که تمام میشد دوباره کابوسِ واقعیت او را در هم مچاله میکرد و هیچ راه گریزی نداشت.
این سرنوشت او بود..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze15.mp3
4.15M
جز 15
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( خشم )
♦️ شاه: این رفتارش برایم عجیب است! هیچوقت اینگونه به سمت من حمله ور نمی شد!
♦️ ملکه: پرندگان گوشتخوار سخت رام میشوند،ممکن است گاهی اوقات به خوی وحشی خود برگردند
♦️ شاه: این حرفت درست است،اما نه در مورد شاهین من،این پرنده مونس من است
♦️ ملکه: فعلا که مونست رَم کرده و جفتک می اندازد هه هه هه
صداپیشگان: علی حاجی پور - مریم میرزایی - مسعود صفری - امیر مهدی اقبال - مسعود عباسی - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_اول "فاتحان واژ
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایان یک آغاز *
#قسمت_دوم
* یک ماه قبل، دی ۱۳۹۵ *
با صدای گرومپ وحشتناکی چشمانش را نیمهباز کرد. کشوقوسی به خودش داد.
" خدا بگم چیکارت کنه داوودی!.. کلهی سحرم ول نمیکنی.."
طبق معمول همسایهشان آقای داوودی یک ماشین آجر خالی کرده بود. چند روز بود که داشت طبقهی دومشان را برای پسرش آماده میکرد. هرروز سروصداشان تا حوالی غروب ادامه داشت. خمیازهای کشید و موبایلش را برداشت. ساعت هشت صبح بود. یک تماس از دسترفته داشت.
" وای عاطفه!..توام؟!.."
پوفی کشید و از جایش بلند شد. تخت را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. مثل همیشه خانه در سکوت فرو رفته بود.
چرخی در خانه زد. به آشپزخانه که رسید، میز صبحانه، شلوغ و درهم روبهرویش قرار داشت. " خدایا من چه گناهی کردم که گرفتار این شدم؟!.. یه ذره نظم نداره این بشر!.. کُزت باید بیاد پیش من لنگ بندازه.."
نگاهی به آشپزخانهی شلوغ انداخت. " انگار بمب ترکیده اینجا!.. "
یک نان تست برداشت و رویش را با کره و مربای آلبالو آغشته کرد. گاز بزرگی به آن زد. موبایلش را برداشت و روی دکمهی تماس فشار داد. صدای شاد عاطفه در گوشش پیچید.
- صببخیر خوشخواب خانوم!..زشته تا این موقع روز خوابیدی!..
تکتم روی صندلی نشست. با تعجب گفت:
" این موقع روز؟ تازه هشت صبهها! خوبه هر روز کله سحر میرم دانشگا..خیر سرم یه امروز کلاس نداشتم..اینم نبین به ما!..
- چطوری!.. میزونی؟!.. خوش میگذره؟
تکتم گاز دیگری به نان تست زد.
- اِی.. دارم تو خوشی غلت میزنم!.. تو چه خبر! خوبی؟ حاجآقاتون خوبن؟
- منم خوبم!..اونم خوبه.. همه خوبن
- زنگ زدی خوبم خوبی را بندازیم؟ چیکارم داشتی!
- هیچ!.. قصدم فقط مردمآزاری بود که بحمدلله حاصل شد..
خندید.
- حیف که ازم دوری وگرنه میدونستم باهات چیکار کنم خانومِ مردم آزار!
عاطفه قهقهه زد. " نمیدونی چه کِیفی میده حرص درآوردن!..حالا ول کن اینارو.. کار چی شد؟ پیدا کردی؟
- نه بابا!.. کار کجا بود..همهجا یا پارتی باید داشته باشی.. یا سابقه!
- اونجا تهرانهها!..بالاخره تو شهر به اون بزرگی یه نفر نیس دست تو رو بند کنه؟
- ای بابا دلت خوشهها!.. اینجا واسه مردا هم تو رشتهی ما کار نیس.. چه برسه به زنا..
- خدا بزرگه.. درست میشه..
تکتم آهی کشید.
- گاهی فک میکنم کاش این رشته رو نخونده بودم.. وقتمو تلف کردم بیخودی با این بازار کار.. یادته میخواستم امتحان ندم؟
پوفی کشید.
- کاش نداده بودم. حداقل این همه هزینه که واسه دانشگا آزاد دادم هدر نمیرفت..
- حالا ناشکری نکن اینقد دختر..همین که تونستی بری دانشگا خیلی خوبه.. تازه! تو آقای آتشنشانو داری..خانوادت هستن.. کارم خدا بزرگه.. پیدا میشه بالاخره..
راستش من به محمدامین گفتم. به دوستاش سپرده اگه اونجاها آشنایی چیزی داشتن معرفیت کنه..
- دستت درد نکنه..
- خب من دیگه برم..مواظب خودت باش.. سلام برسون..
- برو..از حاجآقا هم تشکر کن..
- باشه..خدافظ!
برخاست و برای خودش چای ریخت. به میز درهم چشم دوخت. فکرش رفت سمت اصفهان. خاطراتی که هنوز هم برایش تازگی داشت. دلش برای آن روزها تنگ شد. آهی کشید. گذشته هیچگاه فراموششدنی نبود. باید به آشپزخانه سروسامانی میداد. فوراً دستبهکار شد.
بعد از یک ساعت شستن و تمیز کردن به اتاقخواب برگشت. موبایلش را روشن کرد. عکس او خندان، روی صفحهی گوشی، آنهم در لباس آتشنشانی خنده بر لبهایش آورد. در دل قربان صدقهاش رفت. چقدر این لباس برازندهاش بود. اینترنت گوشیاش را فعال کرد. یک عالمه پروژهی ناقص روی دستش بود که باید کارشان را تمام میکرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze16.mp3
3.95M
جز 16
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایان یک آغاز * #قسمت_دوم * یک ماه قبل
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_سوم
کمتر از یک سال میشد که طاها وارد آتشنشانی شده بود. وقتی به تهران آمدند تحصیلاتش را در این زمینه ادامه داد. با وجود سن کمش توانسته بود در این مدت تواناییهایش را به خوبی اثبات کند. به طوریکه همیشه جزء اولین نفراتی بود که برای مأموریتهای مهم درنظرش میگرفتند. عاشق کارش بود. عاشق خدمت به مردم. درست مثل علیرضا.
حدود یک ماه بعد از آمدنش بود که با علیرضا محبی آشنا شد و خیلی زود با هم صمیمی شدند.
علیرضا به همراه مادر و تنها خواهرش فاطمه، در محله سنگلج زندگی میکردند. محلهای قدیمی با کوچه پس کوچههای تنگ و باریک. مساجد و عمارتهایی که از قدیم جا مانده بودند. شلوغی و سروصدا اما؛ جزء لاینفک این محله بود.
علیرضا مثل محلهشان خاکی بود و بی ادعا. او ۴ سال زودتر از طاها آمده بود آتشنشانی. اما به تجربهی طاها غبطه میخورد. همیشه به او میگفت: "تو خیلی بهتر از من که سابقه دارم مهارت داری! "
ترس اما برای او معنی نداشت. تکیه کلامش همیشه این بود:
"ترس را باید ترساند. " اولویت ما نجات جان انسانهاست.
لحظاتی را که طاها با علیرضا میگذراند جزء بهترین ساعات عمرش محسوب میشد. اوقات بیکاریاش را بیشتر با او میگذراند. اغلب با هم به پارک شهر میرفتند. ساعتهای متمادی قدم میزدند. حرف میزدند. و یا از مکانهای قدیمی محله، هرچند کم شده بود، دیدن میکردند. علیرضا میگفت:
"این قدیمیا هیچ وقت برام تکراری نمیشن. هر بار انگار وارد دنیای تازهای میشم. کشف جدیدی میکنم. عین طعم یک بستنی تو اوج گرمای تابستون، همونقدر لذتبخش. "
او پابهپای علیرضا همهجای این محله را میگشت و خسته نمیشد. مثل امروز. که با هم از کوچههای باریک میگذشتند تا بروند مسجد.
-علیرضا! تو چرا از اینجا دل نمیکَنی؟
- نمیتونم. اینجا رو دوست دارم. کوچه پس کوچههای اینجا هنوزم بوی آرامش میده طاها. من عاشق این کوچه و محلم. اینجا قد کشیدم.
طاها جوی آبی را که از وسط کوچه میگذشت؛ نشانش داد. آب گلآلودی از داخل آن عبور میکرد.
-ببین لجن گرفته! بو میده! حالت بد نمیشه؟!
نیم نگاهی به علیرضا انداخت. علیرضا سرش پایین بود. موهایی که قبلاً بلند بود را کوتاهِ کوتاه کرده بود؛ اما محاسنش را نه. کلاه نقابداری سرش گذاشته بود. چشمانش پیدا نبود، اما لبهای درشتش را میدید که به لبخندی از هم باز شد.
-نه نمیشه!
بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
-سقاخونه گذرقلی رو دیدی؟ با اون کاشیهای هفترنگ با لعاب برجستهاش؟! مادرم همیشه شبهای جمعه اونجا میره و شمع روشن میکنه!
من عاشق اینجام طاها.
بهت گفتم؟! اینجا قدیما آبانبار زیاد بوده! البته الان دیگه اثری از اونا نیست. همین سقاخونه هم جون سالم برده از تخریب!!
طاها سکوت کرده بود. علیرضا ادامه داد:
-پسر نگاه به این لجنا نکن! اینجا قدیما محله بچه پولداری تهرون بوده! الان همهی اون قدمت تبدیل شده به ساختمان و پارک شهر!
اون زورخونه نزدیک پارک یادته رفتیم یه بار؟
-آره! زورخونه شهید فهمیده.
-زورخونهی شعبون بیمخ. اون مال شعبان جعفری بوده! همون شعبون بیمخ. میدونستش؟!
- نه والا!.. چه جالب!
- آره. بچه که بودم با بابام زیاد اونجا میرفتم. صفا میکردیم به خدا.
علیرضا همیشه خودش بود. همین سادگی و صداقت او توجه طاها را به خودش جلب کرد. دلش میخواست ترتیبی دهد تا خواهرش را با او آشنا کند. حال و هوای تکتم با او عوض میشد. او بلندپرواز بود؛ اما با ایمان. علیرضا همهی فاکتورهای خوشبخت کردن خواهرش را داشت. میدانست شاید تکتم بهخاطر گذشته کمی لجاجت کند، ولی اگر با علیرضا آشنا میشد میفهمید او چقدر با * آن پسرهی متکبر * فرق دارد. او علیرضا بود. بهترین رفیقش.
👇👇👇
به مسجد رسیده بودند. با صدای علیرضا به خودش آمد.
-کجایی؟! یالا وضو بگیر. به جماعت نمیرسیم.
طاها بدون تأمل پرسید:
- علی تو چرا زن نمیگیری؟
علیرضا یک تای ابرویش را بالا داد."به تو چه؟! "
طاها خندید. "شوخی نمیکنم. این همه دختر خوب. چرا ازدواج نمیکنی؟ "
-تو که لالایی سرت میشه چرا خوابت نمیبره؟!
- من قصهام فرق میکنه!
و قصهاش فرق میکرد. قصهی عاشقیاش را نمیتوانست به راحتی به زبان بیاورد. آنهم برای علیرضا.
-خب منم همینطور!
طاها نوچی کرد. "علی جدی باش. برو زن بگیر! "
-نقل و نباته داداش! ریخته تو خیابون؟!
- نه! ولی تو حیفی! اصلاً خودم میخوام زنت بدم..
علیرضا نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت. سکوت کرد. آهی کشید و زیر لب گفت:
"ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او به مقصدها رسید و ما هنوز آوارهایم "
صورتش را آب پاشید. آب از لابلای محاسنش چکه کرد. لبهایش تکان خورد. ذکر میگفت. طاها نفهمید چه میگوید. فقط نگاهش کرد. علیرضا برای او یک دنیای ناشناخته بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود.
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانهای نفت آباد 😅🛢
این قسمت ( به خیر تو امید نیست ) ✈️
آقای رئیس! گاومان زایید!... 🐮
چرا؟!!!!!!!...😬
یه ضعیفه واسمون شاخ شده! رفته یه خط هوایی خصوصی کوچیک راه انداخته! 🛬
نگران نباش... 😎
چرا؟!!!!!!!!... 😳
چون الان دو سوته یه خط هوایی دولتی گنده راه میندازیم به خاک سیاه مینشونیمش ✈️
آقای رئیس! باز گاومان زایید!... 🐮
دیگه چرا؟!!!!!!!...😬
خط هواییمون ورشکست شد! اصلا انقدر مسافر نداشت اون مسیر واسه اینهمه هواپیما! کلی ضرر کردیم! حالا چیکار کنیم؟! 🥺
نگران نباش اون خط هوایی را جم کنین ضررش هم با پول نفت جبران میکنیم. راستی اون ضعیفه که خط هوایی خصوصی راه انداخته بود چی شد؟ 😎
هیچی دیگه....به خاک سیاه نشوندیمش رفت پی کارش.... 😈
♦️ گوینده: مسعود عباسی
♦️ طراح و گرافیست: محمد طالبی
♦️ نویسنده: برداشتی آزاد از کتاب نفحات نفت رضا امیر خانی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_سوم کمتر از یک
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهارم
-طاها جان چرا تو خودتی بابا؟!
نیم ساعتی میشد که تلویزیون را روشن کرده بود. نگاهش به صفحه؛ اما ذهنش جای دیگری پرسه میزد. جایی در کوچهپسکوچههای سنگلج.
تعجب کرد. پدرش از کجا فهمیده بود توی فکر است؟!
با تعلل گفت:"من کجا تو خودمم؟! من تو بحر فیلمم باباجون! "
حاج حسین لبخند زد. چشمانش را ریز کرد.
-به من دروغ نگو پسر جان! چی ذهنتو مشغول کرده؟!
طاها نگاهی به پدر انداخت.
خیلی تصنعی خندید و گفت:" هیچی بابا. تو فکر عملیات چند روز پیش بودم! "
-عملیات؟!
-آره.
کامل به طرف پدرش چرخید.
- این علیرضا واقعاً سر نترسی داره باباحسین. نمیدونین چطوری بچهای رو که بین شعلههای آتیش گیر افتاده بود، نجات داد.
اجازه نداد هیچ کدوم از ما بریم جلو! گفت خطرش زیاده!
ولی خودش رفت وسط شعلهها. من کُپ کرده بودم. بقیه هم همینطور.
-حالا سالم اومدن بیرون؟
-آره بابا. بچه یکم دست و بالش سوخته بود. ولی خدا رو شکر خیلی جدی نبود.
-خب خدا رو شکر.
طاها خوشحال از اینکه ذهن پدر را مشغول کرده؛ یک مشت تخمه برداشت و به مبل تکیه داد.
تکتم خمیازهکشان از اتاقش بیرون آمد.
-اممم خوشم اومد آقا طاها. عجب وصف شجاعتی!
طاها راست نشست. " باز کوکب خانوم خودشو انداخت وسط.."
تکتم موزیانه خندید. " بابا نگاش کنین؟ "
حاجحسین سرزنشوار گفت:" طاها بابا!"
تکتم روی دستهی مبل کنار پدرش نشست. دستبهسینه گفت: "بعد شمام همینطور وایسادین بِروبِر نگاش کردین ؟! "
طاها پوفی کشید.
-گفتم که! نذاشت بریم کمکش.
-فرماندتون کی بود اون وقت؟!
-تو به فرماندمون چیکار داری؟
-میخوام بیام ازش تشکر کنم!
طاها سؤالی نگاهش کرد.
تکتم ریز خندید."به خاطر این همه نیروی شجااااع! پسر مردمو انداختین وسط خودتون وایسادین عقب نکنه جیز بشین یهو!.."
-متلک میندازی؟
-نه به جدم قسم. تازه تو فکرم یه کادو هم بگیرم ببرم بدم به ایشون. جلو بچهها تشویقت کنن خان داداش.
طاها کوسن مبل را به طرف تکتم پرتاب کرد. به سوی او خیز برداشت.
تکتم جیغی کشید و خندهکنان به طرف اتاقش دوید.
-حالیت میکنم. کادو بدی آره!
حاج حسین معترض شد:"بچهها... بچهها .. آرومتر.. "
طاها با مشت به در کوبید.
-باز کن این درو تکتم!
- میدونی که بینتیجهس.. پس چکوچونه نزن..
طاها دستگیره در را بالا و پایین کرد.
- بذار بیای بیرون. میدونم چیکارت کنم..
حاج حسین میخندید. طاها دستبهکمر جلوی پدرش ایستاد.
-همین دیگه!..شما لوسش کردین اینطوری آدمو دست میندازه باباخان.
-عه.. چیکارش داری. زشته به خدا.. سربهسرت میذاره..
👇👇👇
طاها برگشت. دوباره روی مبل ولو شد. حاج حسین کنارش نشست. دست پسرش را محکم در میان انگشتانش فشرد. بدون اینکه نگاهش کند، آرام و شمرده گفت:
"تکتم به وجودت افتخار میکنه پسرم..نگا به این زبوندرازیش نکن..همونطور که من بهت افتخار میکنم. اینو از ته قلبم میگم. نه به این خاطر که پسرمی.. به خاطر اینکه انسانی. انسانیت حالیته.. مردم دوستی.. "
طاها نگاهش کرد. به نقطه نامعلومی خیره بود. حاج حسین ادامه داد:
"وقتی لباس آتشنشانی رو تنت کردی، خدا رو شکر کردم که وظیفمو در قِبالت درست انجام دادم.
همیشه از خدا خواستم تو و خواهرت تو راهی قدم بذارین که به خودش ختم بشه. به رضای خودش.
از تو خیالم راحت شد. نگران تکتمم بابا. میدونی که. از وقتی اومدیم تهران یه تکتم دیگه شده انگار..تو باید هوای خواهرتو بیشتر داشته باشی. البته میدونم تو این دو سال براش کم نذاشتی ولی درکل میگم هواشو بیشتر داشته باش.."
طاها خواست حرفی بزند. حاج حسین دستش را به نشانه سکوت بالا آورد.
-شغلی که انتخاب کردی خطرش خیلی زیاده. تو جونتو کف دستت گذاشتی برای نجات جون مردم. تحسینت میکنم ولی مبادا مغرور بشی که همه فنحریفی! مبادا تو شغلت غرق بشی و یادت بره خواهریام داری؟ یادت نره تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته. ولی ته حرفم اینه .. مطمئن باش عاقبت بخیر میشی پسرم. چون دعای خیر مردم پشت سرته.
دعای من و مادر خدابیامرزتم همیشه همراته. خیر ببینی پسرم.. اینم میدونم که واسه زندگیتم یه تصمیم درست میگیری.. "
این را گفت و بلند شد. یکراست به اتاقش رفت.
مثل همیشه با حرفهایش طاها را ضربه فنی کرد. طاها میدانست پدرش فهمیده این چند روز فکرش مشغول چیزی یا کسی است. مثل همان زمان که تکتم فکرش مشغول بود و با او درمیان گذاشته بود. آنموقع خیالش را راحت کرد که خودش حواسش به تکتم هست؛ اما حاجحسین گرچه به رویشان نمیآورد؛ ولی حواسش به هردوشان بود. آهی کشید. روی مبل خوابید. دستانش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد.
به اولین روزی اندیشید که فاطمه را دیده بود. فاطمه..خواهر علیرضا..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
معتز آقایی - ناشناس.mp3
4.16M
جز 18
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
📩 ایام قدر، قله ماه رمضان
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: قلّهی ماه رمضان، ایّام قدر و لیالی مبارکهی قدر است؛ ما به این قلّه رسیدهایم؛ از فرصت بینظیر توسّل و تضرّع و دعا و طلبِ از پروردگار عالم [باید] استفاده کنیم... برای خودتان و همهی برادران دینیتان و کشورتان و جامعهتان دعا کنید و از خدا مطالبه کنید، درخواست کنید و مطمئنّ به اجابت باشید.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
Panahian-Clip-Eghrar.mp3
1.05M
آمادگی برای شبهای قدر♥️
•┈┈••✾•🌙🌙•✾••┈┈•
⊰ • ⃟🖤྅ @TalanGourr ⊰ • ⃟🖤྅
سلام طاعاتتون قبول باشه
در این شب قدر ما نویسنده ها حلالیت میطلبیم که گاها خون تون رو توی شیشه کردیم
اعصابتون رو بهم ریختیم
دیر رمان گذاشتیم
با تندی حرف زدیم یا...
خلاصه حلال کنید بچه ها
از طرف منِ حقیر (هیام)
و ایضا خانم مرادی و ادمین محترم آزاده بانو🙏